هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دو سال و شش ماه

چند روزه گاه و بی گاه همسر ترانه "دختری دارم شاه نداره"  رو پلی میکنه. یکی دوباری هم ماهک اعتراض کرد که "اینو می می خوام". 

ادامه مطلب ...

و زندگی آغاز می شود

چشم به هم زدیم هفت سال گذشت. هفت سالی که به سرعت نور گذشت و  نفهمیدیم چطور رسید به امروز. هفت سال پر از عشق، کشمکش های کم و زیاد، شادی، تنهایی،  دو نفره ها بی نظیر، خوشی، غم و سه نفره های تکرار نشدنی. 

وقتی حرفها زده شد و مهریه تعیین شد و پدر همسر گفت پیشنهاد میکنم تاریخ عقد باشه واسه چهل روز دیگه که نیمه شعبان هستش، غرق خوشی شدم. از بچگی عاشق نیمه شعبان بودم چون اصفهان واسه نیمه شعبان سنگ تمام می گذاشتن و شیرکاکائوهای گرم تو سرمای پاییز دلچسب ترین پذیرایی دنیا بود. حالا رسیده بودم به روز شروع یک زندگی تازه و قرار بود نقطه آغاز  روز محبوب من باشه. 

 

ادامه مطلب ...

ماشین بازی

-: مامان بریم تَتِت بازی کنیم؟

-: باشه

-: بشین کمردَم تو ببند.

پتو رو به شیوه خودش میندازم دور شکمم یعنی کمربند بستم. دختر (عروسک دختر سری لگوهاش که عاشقشونه) رو میده به من و

-: "این ناننگی (فرمون) تو. پسر هم ناننگی من

چکم می کنه و میگه

-: کَمَندتو ببستی؟

مثلا نشستیم تو ماشین و راه میفتیم. روتخت کمی بالا پایین میریم که یعنی ماشین تکون میخوره. از معدود زمانهاییه که کلی مار دارم اما با دل امن حواسم رو دادم به ماهک؛ به لطف حرفهای عصر شارمین.

سر راه پیاده میشه و میره خوراکی بخره. پوپت لاک پشت که نقشهای زیادی بازی میکنه، اینجا خوراکیه.

همین لاکپشت زمان بپر بپر و خوندن four little monkey jumping on the bed نقش الو رو بازی میکنه :))


ساعت از یک گذشته. تمرینی که قرار بود انجام بدم، انجام دادم اما نه درست تونستم مطالعه کنم نه کارهام انجام شده. در عوض همه اینها با ماهک بازی کردم و آخر شبی  اولین دو  کتاب نسبتا طولانی "شنل قرمزی" و "لاکی قهرمان" رو خوندم و باورم نمیشه که با دقت تمام گوش کرد. از بس کتابها رو پاره کرد یا گفت نخون.

با این حال به خاطر جبران زمان از دست رفته بیدار موندم که مطالعه کنم اما خواب قدرتش بیشتره


چند ماهه هر روز یک تصمیمی برای اینجا میگیرم. یک روزی دوست داشتم مخاطبهای زیادی داشته باشم اما دیگه دلم فضایی خصوصی تر میخواد واسه نوشتن.  دلم میخواد بعضی چیزها را راحت بنویسم. از کارهایی که انجام میدم. از فکرای نابودگری که گاهی منو تا مرز جنون میبره. از تلخی های خودم با خودم. از شادیهایی که داریم و اگر کرونا نبود تبدیل میشدن به هیجان انگیزترین اتفاق زندگی من و همسر بعد از تولد ماهک. از اختلاف فکری گاه و بی گاهمون. از این که داره هولم میده وسط یک میدون بزرگ و میگه حمایتت میکنم. از اینکه ... از هر چیزی بدون اینکه حس کنم دارن قضاوتم میکنند.  تهش هم میگم بمون همینجا و بزار همه آرشیوها یک جا باشه

دلم تنگ شده

دیگه واقعا دلم تنگ شده واسه خانواده هامون. واسه بغل کردنشون. واسه لبخندهای بابا وقتی ما از راه می رسیم. برای وقتایی که ماهک با دیدن مامان کلا منو دیگه نمی بینه. واسه محکم بغل کردنای مادر همسر. واسه بچه هایی که دیگه با اومدن ماهک منو نمیبینند و ماه رو میبرن تو اتاق واسه بازی. وایه پاساژ گردیای ترکستان و خریداش. واسه تهران گردیامون

دلم لک زده واسه چرخ زدن با ماشین تو شهر اما از کنسل کردن بلیط هامون که بگذریم حتی ترسیدیم بگیم ماشین رو بفرستن که موقع تحویل باید تو ماشینی بشینیم که نکنه آلوده به کرونا باشه.


ولی کرونا هر چقدر ترسناک هست برای من یک مزیت بزرگ داشت و داره اینکه همسر تعطیل شد و الان یک ماه و نیمه دیگه احساس تنهایی مفرط ندارم. آرومترم و فقط دلم تنگه برای همه روزای عادی زندگی


+ اینقدر دلم تهران گردی می خواد که به همسر گفتم کرونا تموم شد بعد از دیدن خانواده هامون؛ اولین جایی که میبریم تهران باشه

چشم ها را باید شست... جور دیگر باید دید

با همسر رفتیم مغازه کیف فروشی. من یک کیف میخواستم که هم بتونم مثل کوله استفاده کنم هم بند ساده داشته باشه که دوشی هم بشه استفاده کرد. یک روز دیگه هم رفتم همون مغازه ببینم چیزی آورده؟ و موقع برگشت با موتور برگشتم و این وسط فروشنده عوضی مغازه اومده پشت سر من نشست و من خیلی ترسیده بودم. خونمون جای خونه قدیمی بابا اینا بود و من به طرف گفتم نرسیده به کوچه باید پیاده بشه و نگران بودم کسی ببینه به همسر بگه یا خودش ما رو ببینه و این اتفاق نشان از عجز من در نه گفتن و خصوصا حفاظت از حریم خصوصی خودم داشت.

این روزا زیاد خواب می بینم. خوابای هچل هفتی که بعد از بیدار شدن هم تاثیرات منفی شون هست و سطح انرژی هام رو تا یک ساعت بعد از بیدار شدن پایین نگه می داره. 

با یادآوری خوابم پرت شدم به روزایی که احتمالا دوم راهنمایی بودم. جسارت و نترس بودنم مثال زدنی بود. اینقدر شیطون بودم که همه میگفتن "دختر حاجی" ربطش رو نمیدونم اما هر کس اینو میگفت قصدش تاکید روی جسارت و شجاعت من بود. بابا همیشه ماشین داشت و نمیدونم چرا اون موتور هوندا رو خریده بود؟ در هر صورت یک روز شوخی شوخی نشستم روی موتور و با یک آموزش کوتاه موتور سواری رو یاد گرفتم. یک روز که رفتم سوپری محل صاحب سوپر که تا جایی که یادمه آقا سعید صداش میزدن بهم گفت چند روزه همه از موتور سواری تو حرف میزنند. حس قدرت داشت برام اینکه بین اون همه دختر من جز معدود کسایی بودم که جرات و جسارت موتورسواری رو داشتم. تا اینکه یک روز بعد از موتور سواری موتور کمی کج شد و هوندا اینقدر سنگین بود که با یک کم کج شدن من دیگه زور کنترلش رو نداشتم و چون اون روز تنها بودم تا بخوام موتور رو کنترل کنم نزدیک زمین که رسید از دستم رها شد و چراغ راهنمای نارنجی جلو شکست. اینقدر از عکس العمل بابا میترسیدم که با وجود اینکه نزدیک غروب بود شال و کلاه کردم و رفتم خونه عمو تا وقتی بابا فهمید من خونه نباشم. بابا هیچوقت به روی خودش نیاورد ولی من دیگه هیچوقت موتورسواری نکردم و این رویای شیرین رو به فراموشی سپردم :(

پنجره رو باز میکنم و بعد از مدتها آلودگی و تنفس بوهای بدی که در فضای بیرون بود؛ هوای تازه و تمیز بعد از بارون رو نفس می کشم و به روزایی می اندیشم که به خاطر مشکلات شدید بابا و سن کم خودم، کم کم امیدم رو از دست دادم و تصمیماتی گرفتم که اشتباه ترین های دنیا بودن. ناامیدی! چه واژه رعب آوری. توی ناامیدی دست به کارهایی می زنی که اگر یک ذره امید داشتی محال بود حتی بهشون فکر کنی. تو این ٧ سال هر بار یاد اون روزها می افتم با خودم فکر میکنم اگر میدونستم ی روزی زندگی  دوباره شیرین می شه و دوباره از ته دل میتونم بخندم هیچوقت اونقدر ناامید و بی تاب نمی شدم و خیلی کارها رو انجام نمیدادم و صبوری می کردم. حالا این روزای قرنطینه که خونه نشستیم و خدا میدونه کی تموم بشه این بیماری وحشتناک با وجود ترسی که هر از گاهی همه وجودم رو تسخیر می کنه؛ کتاب می خونم، آشپزی می کنم، با ماهک بازی می کنم، پنجره رو باز می کنم و هوای بارون زده رو نفس می کشم و با وجود مبهم بودن آینده ایمان دارم روزای خوبی پیش رو هست. امید دارم به اینکه خیلی زود این روزا هم تموم میشه همونطور که بیشتر از ٤٠ روز از موقع اعلام رسمی وجود کرونا گذشته. همونطور که چشم بهم زدیم رسیدیم به دهم فروردین بدون اینکه دورمون شلوغ باشه. مهمانی باشیم یا سفر باشیم.

 تموم میشه این روزای نگرانی و دوباره دلهامون پر میشه از آرامش و زندگی. بعد از تمام شدن کرونا دنیا جهان بینی جدیدی خواهد داشت و احتمالا روزنه جدیدیست به کمی بهتر شدن آدمها. همونطور که من این روزا دنیا و زندگی رو با نگاهی متفاوت می نگرم؛ خیلی های دیگه هم این اتفاق براشون افتاده. اگرچه خیلی ها هم ناامید و افسرده شدن

این روزا رو نباید به چشم محدودیت نگاه کنیم. باید به چشم یک فرصت ببینیم که ما رو روبروی خودمون گذاشته و بهمون فرصت داده به جای فکر کردن به هزار و یک مشغله به زندگی فکر کنیم و مفهومش. به نعمت هایی فکر کنیم که همیشه برامون بدیهی بود و از داشتن اش حتی خوشحال نبودیم و انتظاراتمون از زندگی فرای امکانات و شرایطمون بود و همین ناراضی مون میکرد. این روزا فرصتیه واسه قدر دونستن لحظه هایی که کنار عزیزانمون و دوستهامون هستیم. فرصت عالیه واسه مطالعه، مدیتیشن و خلوت با خودمون. فرصتیه واسه وا کندن سنگهامون با خودمون که بالاخره چی میخوایم از این زندگی. فرصتیه واسه انجام کارهایی که هیچوقت فرصت انجامش رو نداشتیم. این شرایط رو اگر با منطق نگاه کنیم فرصت بزرگیه و به ما بستگی داره که ازش چطور استفاده کنیم


غ ز ل واره:

شنیدم که همه ما فرکانس داریم. و اتفاقات دنیا هم. فرکانس حال خوب ما و اتفاقای خوب دنیا بالاست و فرکانس حال بد و اتفاقای بد دنیا فرکانس پایین دارن. با فرکانس پایین ما اتفاقای با فرکانس پایین جذب میشن و با حال خوب و فرکانس بالای ما اتفاقات خوب و با فرکانس بالا جذب میشن. این روزا که ترس و نگرانی فرکانس جهانی رو پایین آورده ما موظفیم فرکانسمون رو بالا ببریم و نزاریم با پایین بودن فرکانس جمعی باز اتفاقات با فرکانس پایین اتفاق بیفتند