هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

محبتی غیر قابل وصف

از وقتی یادم میاد سحرخیز نبودم. در عوض شبها میتونستم راحت تا دیر وقت بیدار بمونم. ساعت از 1:30 گذشته. باید خواب باشم اما از بس به امید زود بیدار شدن خوابیدم اما نتونستم زودتر از هشت بیدار بشم و تا اومدم نفس بکشم ماهک بیدار شد و تا اِلاه شب بیدار موند و من چند دقیقه وقت برای خودم نداشتم امشب بیدار نشستم. چقدر حرف نگفته دارم که این مدت فرصت نکردم حتی یک کلمه اش رو بنویسم. دو ماه گذشته تمام و کمال به رسیدگی به خونه گذشت و حالا خونه یک نظم قابل قبول گرفته. با این حال من دائم باید کار کنم تا خونه مرتب بمونه. گاهی حیرون می مونم که بقیه چطور با خونه داری و بچه داری به کارهای متفرقه می رسن؟ یادتونه پارسال آذر با آزاده رفتم کاموا خریدم واسه ماهک جلیقه ببافم؟ پشت جلیقه رو تا بهمن ماه تمام کردم و بعد با تصادف کردن مون و بلافاصله اعلام انتشار کرونا کلا انداختمش داخل کمد و فراموش کردم یک روزی چیزی قرار بود ببافم. به جاش کتاب خوندم و کتاب خوندم. سه ماه بعد از عید به هیجانات افزایش سرمایه و بعد دنبال خونه گشتن و تهش شروع استرس های غیر طبیعی من ختم شد. با شروع تابستون، هم دنبال خونه می گشتیم هم من حالم بدتر می شد. روزی که رفته بودیم واحد تک واحدی چهار خوابه فاز ٢ رو ببینیم (مینویسم که با تصویر اون خونه خاطراتم یادآوری بشه) چنان نفسم به شماره افتاده بود و بلند بلند نفس می کشیدم که فکر کنم آقای بنگاهی از ترس اینکه کرونا داشته باشم گفت خونه ما همین جاست و در رفت و بعد از اون دیگه پیگیر ما نشد :)) خونه رو هم که ما اصلا نپسندیدیم چون هم طبقه اول بود هم ساختش رو خیلی دوست نداشتیم. کم کم حال من اونقدر بد شد که یک روزی توی تیرماه از صبح نمی تونستم سرپا باشم. روز وحشتناکی بود. همسر سر کار بود. نه می تونستم به ماه صبحانه بدم نه حتی پوشکش رو عوض کنم. خواستم برم خونه خانم همسایه اما دیدم من یک دقیقه هم نمی تونم بشینم و از 12 ظهر به بعد راه که میرفتم می خوردم زمین. به خودم شک کرده بودم که نکنه اینا تظاهره و هیچی ام نیست؟ همسر ساعت چهار اومد ولی من نه میتونستم بشینم نه میتونستم غذا بخورم. ساعت ٦ همسر یک انبه به زور بهم داد و ساعت 7 عصر که کنار همسر توی ماشین نشستم و یک لبخند پهن اومد رو لبم که روبراهم و دارم میرم تفریح متوجه شدم که تظاهر نبوده. روز بعد از بعد از رفتن همسر، حدود شش صبح دیگه نتونستم بخوابم. لعنتی نمیدونم چه دردی بود که از صبح خیلی زود با حالاهای بدی بیدارم میکرد.  از ساعت 7:30 صبح یک سره تلفن دستم بود و گریه می کردم و به مامان می گفتم دیروز بهت گفتم بیا اما نیومدی. مامان گفت خوب گفتی میرید ترکستان!. دستم به هیچ جا بند نبود. تنها و غریب بودم و باز هم همسر نبود. ساعت یازده از بس حالم خراب بود رودروایسی رو گذاشتم کنار و زنگ زدم به خانم همسایه. چنان نفس نفس میزدم و بریده بریده کلمه ها رو بیان می کردم که ترسید. گفت غزل کرونا گرفتی؟ گفتم: " نه از شدت اضطراب دچار تنگی نفس می شم. میشه زحمت بکشی بیای ماه رو ببری بهش صبحانه بدی؟ نمی تونم براش هیچ کاری بکنم. روز قبل هم چیزی نخورده." وقتی فهمید اضطراب دارم گفت:"نه ماه رو نمی برم خودم میام اونجا چون اینطوری تنها می مونی و اضطرابت بیشتر میشه" و نگم که با این جمله دنیا رو بهم دادن. این بزرگ ترین لطفی بود که اون لحظه بهش نیاز داشتم. من تا امروز نتونستم کار خاصی برای خانم همسایه بکنم یه جز یکی دو بار تعارفی بردن و تبریک تولدش با هدیه های کوچک اما اون طفلی تو این سه سال هر جا که گیر افتادم ازم دریغ نکرد. همیشه از اعماق قلبم براش بهترین ها رو آرزو دارم. ایمان دارم خانم همسایه دعاهای اجابت شده منِ قبل از خرید این خونه. همین که قرار شد بیاد منی که تا یک ربع قبل نمی تونستم نفس بکشم آروم گرفتم. پاشدم به هر سختی بود ماهک رو عوض کردم. کمی خونه رو مرتب کردم و با اومدنش دنیا رو بهم دادن. سلیقه اش رو دوست دارم. یک تاپ سفید از اون تریکوهای نرم و خوشکل پوشیده بود با یک لگ طلایی و به قول خودش به خاطر من یکی از بهترین عطرهاشو زده بود که حال و هوای من رو بهتر کنه. حالم به وضوح بهتر شد اگرچه یه وقتایی باز حالم بد میشد اما نه در اون حد ولی می گفت اون لحظه ها که حالت بد میشه انگار نور از چشمات میره. کاملا معلومه که بهم میریزی. همسر ساعت 3 اومد اما خانم همسایه تا ساعت 7 کنارم موند. ناهار از روما گرفتیم و خیلی خوشمزه بود. همسر خیلی دوست داشت بریم سمت خودمون چندتایی خونه ببینیم اما با دیر رفتن خانم همسایه کنسل شد و البته منم  توان و حوصله رفتن نداشتم. روز بعدش قرار بود راهی ترکستان بشیم اما همسر درخواست نشست کرده بود برای خونه ای که مهرشهر پسندیده بودیم.

اوف از جلیقه ماهک به کجا رسیدم! شاید اون روزا رو باز بنویسم با جزییاتی که در خاطرم هست.

تا نیمه شهریور درگیر اضطراب من بودیم. تا اومدیم نفس بکشیم پیام "کشف .....حجاب" اومد و نگم که همسر چه به روزی من آورد با حرفهاش که نصف روز از شدت فشار عصبی مثل بید می لرزیدم (البته یکی از عوارض داروهاست که عصبی بشم میلرزم) و اونقدر تا شب گریه کردم که نفسم در نمی اومد. من زیر بارنمی رفتم که روسریم افتاده باشه و اون می گفت: " من چهار ساله دارم میگم روسریتو بکش جلو و معلومه که با خودم فکر میکنم روسری تو افتاده که این پیام اومده و منو توی دردسر انداختی". آخ که زندگی بهشت میشه اگر از دست این حجاب اجباری مسخره که حق انتخابی در قبالش نداریم نجات پیدا کنیم ان شالله. ظاهرن همه مشکلات حل شده فقط مونده نگرانی ها برای دیده شدن موهای ما :))) حرفهای همسر چنانم کرد که مامان طفلی از ترس بد شدن حال من با این وضع کرونا پا شد اومد اینجا و من همینکه قرار شد مامان بیاد روبراه شدم. :)) وقتی برای مراجعه رفتیم اونقدر آدم اومده بودن که .... نیشخند تلخی زدم و گفتم کجای دنیا برای همچین مسئله مسخره و خصوصی آدمها اینطور تحقیر میشن؟ 

از طرفی از کسایی که اومده بودن شنیدم که:

خانم محجبه چادری: برای منم پیام کشف حجاب اومده. مامانم دهنش باز مونده. به همسرم گفتم نمیرم. گفته باید بری وگرنه ماشین رو می خوابونند.

خانم میان سال: برای ما پیام اومده فلان تاریخ توی شمال کشف حجاب کردید. ما اون تاریخ اصلا شمال نبودیم

دختر جوان: من اون تاریخ اصلا ماشینم پشت در پارک بوده

خانم مسن: ما اصلا تو اون تاریخ تهران نرفتیم

آقای میانسال: من اصلا برغان نرفتم که ...

و امثال اینها زیاد بود با این حال هنوز همسر میگفت تو ما رو انداختی توی دردسر. یعنی حتی یک درصد احتمال نمیداد گزارش شون خطا داشته باشه و این منو تا روز دوم بدجور آزار میداد. اما بعد از مراجعه و ثابت شدن بیخود بودن ماجرا دیگه برام اهمیتی نداشت چی فکر کنه

در حقیقت اینقدر قضیه احمقانه بود که بعد از 20 نفر اول؛  به جای فرستادن داخل و نشون دادن مدرکی دال بر کشف حجاب، چهار نفر رو آوردن. اسم ها رو نوشتن و گفتن اگر لازم بود تماس می گیریم.

حضور سه روزه مامان انرژی بی اندازه ای داشت برام و من که دائم تو گریه هام مرثیه میخوندم که من یک روز با دل خوش پامو توی اون خونه نذاشتم؛ بالاخره 27 شهریور با یک حال خوب همراه همسر رفتم اونجا تا همسر به یک سری از خورده کاریها رسیدگی کنه.

بعد از اون، قضیه کیست پیش اومد و بهم ریختگی های فکری و نگرانی تا اینکه کیست باز شد و خیالمون راحت. از اون موقع پروسه خونه تکونی شروع شد و آهسته و پیوسته ادامه داره. از حق نگذریم همسر تو این کار حسابی حمایتم کرد و بعضی کارها رو پا به پام اومد تا انجام شد. در همین حین با سرد شدن هوا یادم اومد یک روزی قرار بود برای طفلکم چیزی ببافم. کاموا رو آوردم و جلوی جلیقه رو شروع کردم و اینبار اونقدر شکافتم و بافتم که اگر گیر نداده بودم تا حالا یک شال و کلاهم براش بافته بودم. اونقدر طول کشید این بافتن که .... نزدیک های یقه متوجه شدم کاموا کمه. دو هفته طول کشید بریم بخریم و بعد دو هفته همرنگ کاموا پیدا نکردم و به احبار از تناژ رنگ کاموا. دو درجه تیره تر خریدم. برای زشت نشدنش مجبور شدم کل جلو رو بشکافم تا بتونم راه راه ببافم و این تیر خلاص به زحمت هام بود. اما بافتن یقه برام شده یک غول گنده. ازش می ترسم. هی خودمو هول میدم جلو اما کارهای خونه!!! نمیذاره. امشب هم که ماه 10:30 خوابید من به خاطر اینکه تمام روز کار کرده بودم دلم میخواست لم بدم و توی پیج های بافتنی بچرخم و لذت ببرم و حالا با سری که از بیخوابی داره درد میگیره دلم خواست هر چقدرم بی محتوا؛ هر چقدرم بی ربط و بدون ویرایش کمی ذهنم رو سبک کنم و بعد بخوابم


غ ز ل واره:

+ هما دوباره دوره شکر گزاری رو از امروز تو پیجش میزاره. من چهار سال قبل هم واقعا نتونستم دوره رو کامل بزارم و الانم فرصتش رو ندارم پس به پیج هما برید و حتما انجامش بدید. معجزه می کنه تو زندگی. یک دو سه ... شروع @hiloooei


+ دکتر کی رو از همون اوایل پیجشون به خاطر پاسخ به سوالات پزشکی و لحن خودمونی اش فالو کرده بودم. چند ماه بعد کرونا شروع شد و دکتر اطلاعات خیلی خوبی میداد و میده. عاشق این خصوصیت پیجش هستم که خشک نیست فقط مطالب پزشکی باشه چون محدودیت های مسخره اینجا رو نداره. خیلی وقتا باهاش خندیدم و شاد شدم. حالا امشب راجع به مشکلات مردانه حرف میزد و کلمات نعوذ و .... رو برای اولین بار خونده بود و من اینقدر با لحنش و استفاده از این دست کلمات که هی فراموششون میکنه خندیدم که یادم رفت آخر شبی چقدر بی دلیل تلخ شده بودم


+ یکی از مراجع عالی و انرژی مثبت در مورد اطلاعات کرونایی دکتر شادی هستش که من برای آرامش خودم فقط دکتر شادی و دکتر کی رومیخونم و فالو دارم.


+یک دکتر "محمدپور" نامی هم هست با پیچ نوتریشن کنسر گه ادعا داشت ویتامین دی کرونا رو بدتر می کنه و درمانش ویتامین سی و چای فلان و ان استیل نس هست. در حالیکه همه مقالات میگن کمبود ویتامین دی با شدت بیماری کویید 19 رابطه مستقیم داره. طی لایوش با دکتر کی به جای مناظره شروع کرد لکچر دادن اونم از کجا؟ ویکی پدیا :))) و بعد کاشف به عمل اومد ایشون اصلا پزشک نیستن. برای انجام یک پروژه تحقیقتاتی می تونند به محیط یکی از بیمارستان های شمال کشور رفت و آمد کنند و خب خیلی وقتا عکس بدون ماسک کنار مریض ها گرفتن و گفتن بدون ماسک درمانشون می کنیم. :)) و مردم هم باورشون میکنند. یعنی شرف ندارن مردم.


+ برم شر انارایی که همسر دون کرده بکنم وخواب رو لوله کنم :))


شب تون نیک

خوشحالم از نتیجه

از ترکستان برگشته بودیم و تقریبا حالم خوب شده بود. داشتم مطلبی رو می خوندم که نوشته بود تا دو ماه دیگه ... با حساب کتابهای ذهنی ام دو ماه دیگه میشد شهریور! تاریخ رو که نگاه کردم دیدم الان نیمه های شهریورِ و این برای من یک معنی داشت. من هنوز تو شروع تیر ماه جا مونده بودم. در واقع دو ماه بیماری رو اینقدر زندگی نکرده بودم که ذهنم هم به حسابش نمی آورد. یاد روزی افتادم که رفتم ملاقات روانپزشک. 24 مرداد بود. وقتی منشی به مراجع قبلی گفت برای فلان روز مهر ماه نوبت می دم براتون با خودم فکر کردم چقدر این دکتر دیر به دیر بیمارهاش رو ویزیت می کنه. 3 ماه؟ اما وقتی گفتم دکتر گفته یک ماه و نیم دیگه بیا منشی بهم گفت برای 10 مهر خوبه؟ تازه فهمیدم من هنوز توی شروع تیر ماه جا موندم.
 
ادامه مطلب ...

این روزای من

به یک ثبات نسبی رسیدم اما ظرفیت و تحمل ناراحتی ام به شدت پایین اومده. با هر مسئله نگران کننده ای سریع مضطرب میشم و صبح لرزان و مضطرب البته با شدت بسیار کمتر از روزلی سخت بیدار میشم.

پنجشنبه ١٣ شهربور اولین روزی بود که بعد از نزدیک دو ماه بدون اضطراب تو خونه خودمون بیدار شدم. دائم از حال خوبم توی ذهنم می نوشتم اما اوضاع خونه خیلی خراب بود و بایدکار میکردم تا کمی حس خوب توش به جریان بیفته و نمیرسیدم بنویسم.

یکشنبه هفته قبل با یک حال عالی مشغول جارو و تمیزکاری بودم که اون پیامک مسخره ک***ف  ح**ج~~~ا***ب اومد و باعث بحث من و همسر شد. من مطمئن بودم چنین چیزی اتفاق نیفتاده و همسر میگفت چند ساله بهت میگم رعایت کن نکردی این هم نتیجه اش. و نگم از نوع برخورد همسر با من و قضیه تا چه اندازه بهم ریختم و گریه کردم. دوشنبه  حس و حال بدی داشتم. مامان طفلی ترسید و بدو بدو بایط خرید و اومد کرج. دائم به خودم میگفتم کاش آدم رفتن بودم و وقتی همسر پیگیر پست داک بود هولش میدادم جلو و میرفتیم و اونجا دیگه کسی برای چیزی اینقدر بی اهمیت زیر سوالمون نمی برد. سه شنبه صبح قبل از هشت محل مورد نظر بودیم اما به قدری آدم اونجا بود که من متعجب شدم. حالا جالبی ماجرا این بود که وایه یک خانم چادری هم پیام رفته بود و خودش خیلی متعجب بود. برای خیلی ها آدرس محلی رو داده بودند که اصلا اونجا نرفته بودند تو اون زمان و ....

از بس تعداد زیاد بود بیست نفر اول که رفتند داخل چند نفر اومد مشخصات همه رو یادداشت کردند و گفتند برید. با یک حال خوب  سوار ماشین شدم و رفتیم میدون تره بار لیمو و میوه خریدیم. 

عصر برای فسخ قرداد اجاره قبلی رفتیم. خیلی خوش گذشت. خیلی خندیدیم. جمع خوبی بود. اگرچه خانم مقدم خیلی برای مشکلشون ناراحت بود.

بعد از اونجا با مامان رفتیم پارک. نزدیک ٩ اینقدر سردمون شد که فرار کردیم. با اصرار زیاد ما مامان قبول کرد یک روز بیشتر بمونه. بودن مامان عجیب آرامبخشِ.خیلی خوشحال بودم از بودنش. خیلی آروم بودم با بودنش

چهارشنبه با همسر رفتیم خونه جدید واسه یک سری رسیدگی ها واسه تحویل به مستاجر و بالاخره من بعد از دو ماه با یک حال خوب رفتم خونه جدید رو دیدم. 

شب با مامان رفتیم خونه جدید رو دیدیم. مامان که تو بیماری من خونه رو دیده بود گفت من اون بار اصلا خونه رو ندیدم از بس حالم بد بود. تازه الان دارم میبینم. از اونجا رفتیم پارک

پنجشنبه بعد از ظهر هم مامان رفت و من از دیشب به خاطر قرمز شدن پوست روی کیستم نگرانم. ولی چون ظرفیتم کم شده شدت این دلواپسی ها کمی بیش از حد معموله. شاید هم یکی از دلایلش خبرهای بدیه که این دو ماه از فوت اطرافیان به گوشم رسیده. امیدوارم این قرمزی واسه ضربه ای باشه که چند روز قبل بهش خورده باشه و چیز مهمی نباشه. فردا باید زنگ بزنم و نوبت بگیرم


دوست نوشت:

شارمین عزیزم  فکر نکنم این پست رو بخونی اما باز هم بهت تسلیت میگم. خیلی ناراحتم و خیلی ترسیدم از این بی رحمیه دنیا

بهی عزیزم تسلیت میگم . واقعا متاسفم برای اتفاقی که افتاده

دو راهی عقل و احساس

چقدر این روزها مدت زمان داشتن حال خوش برام کوتاه شده و تا میام ازش بنویسم دوباره افتادم وسط گرداب حس های بد و زورم نمی رسه خودم رو نجات بدم. امروز چهارمین روزیه که باز با اضطراب بیدار می شم و امروز از سه روز قبلش شدیدتر بود. اونقدر که ساعت 6 از شدت اضطراب بیدار شدم. تنها چیزی که اینجور وقتا آرومم میکنه سری مدیتیشن گسترش شادکامی هستش. اما امروز اونقدر شدید بود که با تموم شدن مدیتیشن باز اضطراب هجوم میاورد. خانواده ام بین عقل و احساس بدجور گیرم انداختن و من هم از دلتنگی شون طاقتم تموم شده هم به خاطر رفت و آمدهاشون جرات ندارم برم خونشون یا بیان خونمون. دیروز بابا می گه "تو داری برای ما شرط میذاری که رفت و آمد نکنیم تا بتونیم تو رو ببینیم. نمیشه که!!! مامانت هر روز عصر حوصله اش سر رفته نمی شه که جلوشو بگیرم جایی نره. باباجون مامان جون پیرن و تنها نمیشه بهشون سر نزد. کرونا مریض شون نکنه از تنهایی مریض میشن. از طرفی یک جاهایی رو همه مون مجبوریم بریم. مثل شما که مجبور بودید برید بانک یا ما که بریم سر کار و... تو رفتی ترکستان برای کسی هم شرط نذاشتی ولی به ما که رسید داری شرط میذاری"  و من از شدت تعجب از اینکه بابا میگه برای ما شرط میذاری نمی دونستم چی بگم.  اونقدر از لحن و حرفای بابا حالم بد بود که باید با کسی حرف میزدم. همسر نبود. زنگ زدم به خواهر همسر و گریه می کردم که آخه من که کرونا رو نیاوردم چرا اینا اینطوری به من میگن. خواهر همسر حق رو به من میداد که بترسم چون خودش هم بعد از برگشتن ما از ترکستان فقط یک دو ساعت رفته خونه مادرش تمیزکاری کرده و برگشته.
ظهر که کمی آروم گرفتم زنگ زدم به مامان و گفتم: " من وقتی مریض بودم التماس نکردم بیاین اینجا؟ نگفتم تو رو خدا بیان خونمون؟ به هر دلیلی (دوست نداشتید! شرایطش نبود یا هرچی) نیومدین. خودتون نیومدین پس چرا بابا می گه برای اونا شرط نذاشتی برای ما شرط میذاری؟" 
مامان یک عالم قربون صدقه من رفت و گفت "از حرف بابا ناراحت نباش. منظورش این بود که زندگی رو برای خودت سخت نکن."
+ "به هر حال اینا رو گفتم  که فکر نکنید من اونا رو به شما ترجیح دادم. من اون زمان خواستم که بیاید خودتون نیومدید. "
- " حتی اگرم خانواده همسرت رو به ما ترجیح بدی من ناراحت نمی شم. چون اونقدر خوب هستن که خوبی شون باعث بشه تو اونا رو به ما ترجیح بدی"

و این حرفها. وضعیت به ثبات نرسیده روحی خودم که با پریود شدن کلا به فنا رفته و گیر کردن بین عقل و احساس حسابی بهم ریخته اتم. همسر که خودشم هم از این اوضاع کرونا نگرانِ با شنیدن حرفهای بابا می گه زنگ بزن رسما دعوتشون کن که ناراحتی هم پیش نیاد اما من نمیتونم.قدرت تصمیم گیریم به شدت اومده پایین و نمی تونم احساس رو بر عقلم ترجیح بدم. در حالیکه خانوادم معتقدند من از دلتنگی اونقدر بیمار شده بودم

پستای حال خوبم رو هم دارم می نویسم. امیدورام با تمام شدن این چند روز حال یک آدم عادی رو داشته باشم و بتونم راحت نفس بکشم و زندگی کنم. 
 خدایا ممنونم که خیلی زود تمام میکنی این بیماری همه گیر رو 

پنجشنبه بارانی

گوشت را با رب و آبغوره و زعفران روی گاز گذاشته ام تا مزه دار شود. غذای ماه اک را داده ام و هر سه مان تر و تمیز یک گوشه از خانه مشغول واجبات و مستحبات اعمال خودمان هستیم. صدای قل قل جوشیدن برنج، خشک کن لباسشویی و هر از گاهی صدای غرغر ماه اک فضای خانه را پر کرده. بعد از حمام حسابی خوابالود شده. باید قطره آهن اش را بخورد و اگر بخوابد راه بروم تا بخوابد اما کمرم به غایت درد می کند و توان راه بردنش نیست.


به هوای دادن قطره آهن با هر سختی هست از جایم بلند می شوم. چشمم به قابلمه برنج می افتد. چه به موقع رسیدم. آبش تمام شده. از بعد عروسی اینقدر که برنجم را کته کرده ام فکر می کردم چلوکش کردن را فراموش کرده ام. اما هفته قبل که مهمان داشتم و آب برنج اتفاقی شور شده بود؛ دیدم آنقدر هم فراموشمار نشده ام و عجب برنجی شد! 


بالاخره همسر دست از کارش می کشد و ماه اک را که غر می زند و چشمهایش را می مالد بغل می کند که بخواباند. درد کمرم آنقدر زیاد است که دست به دامن کیسه آبگرم می شوم که چند روز است دایم روی پا و مفصل رانم می گذاشتم شاید دردش بهتر شود. حالا که امروز درد پایم بهتر شده کمردرد خِرَم را چسبیده و نمی دانم حرف حسابش چیست. وقتی ماه اک را شامپو زدم و خواستم آبکشی کنم تنم و دستهایم شروع کرد به لرزیدن و من با ترس و لرز ماه اک را شستم مبادا از دستم بیفتد. حالا اما با خودم فکر می کنم چرا همسر را صدا نزدم کمک کند و بچه را به خطر انداختم!! چقدر هوس معجون شیر و خرما و آجیل کرده ام. اما چند ماهی است که شیر نمیخورم. حتی بدون لاکتوزش هم به من نمی سازد. همسر با آجیل عسل به سراغم می آید. اتفاقا همین دیشب درست کردم برای میان وعده هایم. آنقدر که آشغال خور شده ام تازگیها هم وزنم از ٥٤ به ٥٥،٨٠٠ رسیده هم بدنم ضعیف تر شده. منی که قوت اصلی ام میوه بود میوه خوردنم تقریبا تعطیل شده و جایش را به بستنی و کیک و پیراشکی و ... داده است. کمی که حالم بهتر می شود با چایی و بیسکوییت نفسی تازه می کنم. راستی که گاهی چقدر یک نوشیدنی گرم گوارا و دلچسب است. آتقدر که گویی تنم جان تازه ای گرفته. اما یکباره کمرم که بعد از خواب بعد از ظهر خوب شده بود چنان دردی می گیرد که تمام توانم را می گیرد و سرم هم بعد از آن ضعف ظاهرن در شرف درد گرفتن است. این روزها آنقدر تحمل درد ندارم که به محض احساس سردرد سریع با مسکن به سراغش می روم. ١٤ فروردین چنان دماری ازم درآورد که سگ لرز می کنم از یادآوری اش.


ماه اک کمی آرام شده و کمرم با حرارت کیسه آبگرم کمی آرام گرفته و تنم که در این هوای بارانی خنک بهاری بعد از حمام سرد شده بود را با گرمایش بغل گرفته. چه حس دلچسبی است لمس گرما در تنی که از درون سردش شده. با اینکه بعد از ظهر خوابیده ام چشمانم پر از خواب است. چند روز است که میخواهم ملافه تخت را عوض کنم اما پا درد اجازه نداده بود. دلم میخواهد امشب هر طور شده این کار را انجام بدهم. ملافه روتختی ماه اک اتو نشده روی تخت اش افتاده. اتاقمان نامرتب شده. بعضی وسیله ها در اتاق ماه اک مانده. گل سرهایش جا ندارند. پتویش داخل ماشین است. کمدهای لباس همه نامرتب شده. کف نیاز به تی کشیدن دارد. کاش  یک فیلتر نوی بخارشور را از جایی پیدا میکردیم. عصای دستم بود در تمیز کردن کف. اگر نیاز نبود فعلا شام بخورم یا بچه داری کنم. فقط کمی میخوابیدم. فقط کمی


با همه خستگی و بیحالی ملافه تخت و بالش ها را عوض می کنم. البته زیر تشک دادنش ماند برای همسر که زورش زیاد است. روتختی را مرتب می کنم و با حس پیرو زی از اتاق خارج می شوم. در نهایت حیرت ماه ام ساعت ده به خواب رفته و من امشب می توانم بعد از شام به دنیای رویاها بروم


٢٠ اردیبهشت ساعت ١٠ شب