هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

چرا نیستم؟

دلیل کم نوشتن این روزها، غم نیست. 

دلیل اولش این هست که داخل شرکت هم فرصت نوشتن دارم، هم اصلا صبح ها نوشتنم میاید اما همه چیز مانیتور میشود و من اینقدر به همه چیز مشکوکم که حتی حاضر نیستم داخل وُرد چیزی تایپ کنم و در خانه پیست کنم. میترسم حرفایم خوانده شود و از همه بدتر وبلاگی که با بدبختی تویش جا گرفتم مثل قبلی لو برود (دیگر نمیخواهم جایجا شوم. خسته شدم). 

دلیل دوم این هست که عصرها یا به شدت احساس خستگی دارم، یا اصلا فرصت نمیکنم لپ تاپ رو روشن کنم. اگر هم روشن کنم ذوق نویسندگیم کور شده و حرفی ندارم هیچ اولویت هم با همسرک هست. 

دلیل سوم این هست که از خودم انتظار نوشته های فاخر دارم. حالا فاخر در حد خودم منظورم هست و مسلما آدم با یک فکر خسته و آماتور مثل من، خیلی زحمت بکشد میتواند یک متن روزانه نویسیِ معمولی ارائه بده. 

دلیل چهارم هم این که خیلی از دوستای مجازیم دخترایی هستند و بودند که دوران تلخ تجرد زیادی ما رو با هم آشنا کرده بود و من برای اینکه نوشته هام دل کسی رو به درد نیاره سعی کردم کمتر بنویسم اگرچه به نوشتن نیاز داشتم.


+ حالا نیست تعداد زیادی پرسیده بودند چرا این روزها کم رنگم ^-^

بر اساس کدوم میزان؟

بعد از یک چرخی تو بازار با خودم دارم حساب کتاب میکنم که برای چرخ خیاطی و اتو باید 1میلیون هزینه کنم. برای چرخ گوشت و آبمیوه گیری و مخلوط کن هم 1 میلیون. مثلا خوشحالم که زیادم گرون نمیشه. بعد با خودم فکر میکنم اگر قبل از این گرونی های لعنتی بود حتما همه اینها رو با یک میلیون میشد خرید. حتی یک چیزهای دیگه هم میشد کنارش خرید. وقتی یک تیکه مولینکس 2 سال پیش 70 تومن بوده و حالا شده 300!!! وقتی میرسم خونه به بابا میگم اتوی مامان رو چند خریدیم؟ میگه 260 اونوقت با خودم فکر میکنم روی چه حسابی، طبق کدوم انصاف، بر اساس کدام میزان در عرض 3 سال یک اتو 300 تومن گرون تر شده و شده 560؟!!!!


+ توکلم به خداست و انشالله همه چیز به خیر و خوبی جور میشه اما کاش یک ذره انصاف نسبت به هم داشتیم و نمیذاشتیم کار به اینجا برسه.

نبودن به از بودن

موضوعی که داشتم روش کار میکردم فوق العاده بود. یک جورایی حتی بکر. تمام رفرنس ها انگلیسی بود. تو کارهای داخلی چیزی مرتبط باهاش پیدا نکرده بودم. دوستش داشتم. اما از اونجایی که بنده گ ...اد تشریف داشتم و حس و حال انگلیسی خوندن بعد اون همه کلاس رفتن، هیچ رقمه در من ایجاد نمیشد؛ هم دیر به خودم اومدم هم با شرایط فعلیِ زندگیم تمام کردنش برای من یک جورایی غیر ممکن بود.اما از موقعی که تصمیم گرفتم خودمو از دستش نجات بدم گاهی تو دلم احساس بی عرضه‎گی میکنم به خاطر اینکه ادامه اش ندادم. اما نمیزارم این حس قوی بشه. اینقدر که اسمش استرس داشت شاید انجامش نداشت. همین که اسمش از لیست درسها حذف شد، دنیا یک رنگ دیگه شد. 

  


با تو ام:  یعنی آدمش هستی؟ همتش رو داری که بعدن که سرت فراغت شد باز هم روش کار کنی و برای دادن یک حس خوبِ قدرت به خودت هم که شده چیزی را که در نظر داشتی انجام بدی یا نه!!!