پنجشنبه هفته قبل وقتی گفتم بریم بیرون و بخاطر خستگیاش انرژی نداشت و یکهو مچاله شدم در خودم از شدت احساس تنهایی که تسخیرم کرده بود!... بعد از یک ساعت باریدن بی اختیار و خیس شدن بالشم، وقتی موقع خواب آمد روی تخت و کنارم دراز کشید و بعد از بی توجهیهاش به حال خراب من در مقابل غم اندوهی که هوار شده بود توی دلم، دست کشید روی سرم، گفتم:”شاید دلم میخواد که برم” گفت: "کجا؟" گفتم:" مهمونی جاری"
یک ماه پیش بود که زنگ زد و دعوتم کرد؛ شاید که تو این یک ماه بتوانم برنامه ریزی کنم برای شرکت در مهمانیاش. شرایط جسمی ام که مساعد سفر نبود. حس و حال رفتن این همه راه تا زادگاه همسرک را هم نداشتم و همسرک هم به کل مخالف تنها سفر رفتن من است در این دوران... راستش دروغ چرا؟ گاهی بد حسودی میکنم به همه آنهایی که دو سه ساعت قبل از مهمانی دوش میگیرند؛ حاضر میشوند و با یک کیف شیک معمولا خالی و با اختیار خودشان هر ساعتی که دوست داشتند در مهمانی حاضر می شوند. ما باید برای هر مهمانی، اگر و تنها اگر با شرایطمان جور باشد؛ از چند روز قبل بساط جمع کنیم و چمدان ببندیم و برویم یک شهر دیگر تا بتوانیم دو ساعت برویم مهمانی. البته خانواده مادری من گاهی مهمانی هایشان را یا نگه میدارند که ما برویم و یا موقع رفتن ما تکرارش میکنند اما خانواده همسرک اینطور نیستند و البته من هم چنین انتظاری ندارم چون هیچوقت معلوم نیست ما چه زمانی میتوانیم در خدمتشان باشیم، مگر تایستان باشد و کمی سر همسرک خلوتتر باشد.
بله در کمال صداقت غبطه فراوانی میخورم به حال آنها که برای رفتن به مهمانی نیم ساعت قبل سوار ماشین شخصیشان میشوند و با کمترین هزینه به مهمانی میرسند. آدم خسیسی نیستم اما هر چه زیر و رو میکردم دلم راضی نمیشد با هواپیما هم بروم. به خودم میگفتم بیشتر از سیصدتومن هزینه رفت و برگشت فقط برای دو ساعت تولد؟ آن هم تولدی که میدانم مثل همه عروسیها و مجالسهای مخصوصا زنانهشان فقط یک ساعتش برایم جذابیت دارد؛ از بس زبانشان را نمیفهمم.
از همه اینها که بگذریم میرسیم به حالت دفاعی که قبل و بعد از برگزاری مراسمها و مهمانیهایی که به دلیل شرایط، مجبور بودم درشان حضور نداشته باشم؛ در من به وجود می آید. اینجور وقتها حاضر نیستم به کسی، حتی اگر آن شخص مادرم باشد زنگ بزنم و بگویم خوش گذشت؟!... شنیدن جمله جات خالی اعصابم را بهم میریزد و ابراز احساسات خوشیِ زوری از طرف خودم که مثلا من خوشحالم حالم را بهم میزند.
حالا عکسهای تولد را گذاشته اند در گروه فامیلی و منی که ماهی یک بار به زور گروه را چک میکنم؛ خیلی اتفاقی امروز گروه را باز کردم و عکسها را دیدم و حتی حاضر نیستم در حد یک استیکر گل و قلب هم عکسالعمل نشان بدهم. خصوصا که بعدش تک تک بیایند و بگویند جات خالی و کاش بودی! و من مجبور باشم به زور احساسات بزرگ منشانه از خودم بروز دهم و اولین عکس العملم این بود که به همسرک گفتم خوبه که من نمیتوانم مهمانی های شما را بروم چون همیشه باید عزای لباس میگرفتم که چی بپوشم؟ :))
راستش گاهی حس میکنم اینقدر اینها برایم عقده شده که گاهی دوست دارم یک مهمانی بزرگ و مجلل داشته باشم (نیست که کسی هم اینجا دارم که بخوام مهمانی مجلل بگیرم) و هیچکدام از این آدمها درش حضور نداشته باشند تا یک بار هم که شده آنها دلشان بسوزد که در مهمانی من نیستند به تلافی تمام شبها و روزهایی که دلم سوخت و گریه کردم. انگار که مقصر این شرایط آن طفلکیها هستند نه شرایط من و همسرک.
غـزلواره:
+ این چندمین مراسم مفصل جاری بود که من حضور نداشتم اما هیچکدامشان اندازه جهازچینی که من همان روزش و از زبان خواهرم فهمیدم که امروز جهاز چینی است حالم را بد نکرد. عقده آن روز هرگز از ذهنم پاک نمیشود که چطور هیچکس یک کلمه به من نگفته بود؟ آن زمان به هیچ عنوان مرخصی نداشتم و نمیتوانستم بروم؛ اما این دلیل خوبی برای بی خبر گذاشتن من نبود.
+ همسرک هیچکدام از این حالتهای دفاعی من را ندارد. میگوید من این دونفره بودنمان را بیشتر از مهمانیها دوست دارم و من غبطه میخورم که حتی مثل او نیستم که اینقدر حالت دفاعی برای چنین اتفاقهایی به خودم نگیرم.
+ یک عالم حرف ننوشته دارم اما تمام هفته گذشته و حتی دیروز آنقدر سردرد کشیدم که کل زندگیام مختل شده و در خانه سگ و میزند و شغال میرقصد. یک عالم حس قشنگ نوشته نشده. یک عالم زندگی با وجود تمام دردهایی که کشیدم و منگِ منگم میکند از لذت بردن و زندگی نکردن
+ آن دوست پست قبل آمنیوسنتز کرده و من چقدر نگران سلامتی کودکش هستم که جان سالم به درد ببرد از این کمبود آبِ کیسه آب. برایش دعا کنید هم سالم باشد هم سالم بماند.
دوست نوشت:
+ ستاره جانم کجایی دوستم؟ چند روزه دیدم نیستی اما دردها و بدحالی مجال نوشتن برایت را نداد. خوبی بانو؟؟؟؟
هیچوقت دوست نداشتم که مهمان صبح از خانه مان برود چون انرژی تمام روزم را با خودشان می برند و حالا که کمی هم قضیه هورمونی شده از موقع رفتنشان فقط به زمین چسبیده ام و آنقدر ناتوانم از حرکت که صبح تا شب روی پا بودن روزهای قبل از مهمانداری و روزهای مهمانداری به طرز شگفت انگیزی عجیب و رویاگونه می نمایند. مهمانها خیلی خوش موقع آمدند و رفتند. آنقدر حالم بد است که نمیدانم اگر بودند چطور پذیرایی را ادامه میدادم.
غ ـزلواره:
+ یک چیز این مهمانیها برایم خیلی شیرین و جذاب است؛ آن هم تجربههای جدیدی است که هر بار بدست میآورم و نکاتی است که کشفشان میکنم. آنقدر شیرین که خستگی را از تنم میزداید
+ دلم میخواهد اضافه جاتی که برای مهمانی از کمدها درآرودم را جمع کنم اما تنم یاری نمیکند
زیاد که بلد نبودم اما خیلی اتفاقی برای ارسال یک پیام، به چند نفر از لیستم، یک گروه تو وایبر ساختم. همکارا تو این گروه با هم صحبت جمعی میکردن. یک دوبار منم باشون حرف زدم. تو ایام عید که دیدم شاید این پیامها دوستهایی که جز همکارها نبودند رو آزار بده، یک گروه 5 نفره از همکارها ایجاد کردم. همسرک فهمید و خیلی گلایه کرد که تو ازدواج کردی یعنی چی که یک گروه چتی ایجاد کردی و نباید چت کنی. حرفش به نظرم اصلا درست نبود. الانم زیاد این اعتقادش رو قبول ندارم.
اما از اونجایی که اون راضی نبود انگار علاقه من حتی به حال و احوال تو این گروه صفر شد. حالا از یک چیز خیلی خوشحالم که ناخواسته چیزی درونم مانع از شرکت در این گروه شد و مطئنم که همسرک از ته دل برای این اتفاق رضایت داره و مسئله ای به این کوچیکی باعث بحث و ناراحتی بین ما نشد.
اضافه جات:
1+ گاهی همین اتفاقای ظاهرن کوچیک تلخی های بزرگی به وجود میاره
2+ نمیگم هیچوقت تو گروه پیامی نفرستادم اما اینقدر تعدادش کم بوده.
مینا میپرسه از دوست جنوبیات "سارا" چه خبر؟ گفتم: " من هیچ خبری ندارم و نمیخوام داشته باشم. هنوز رفتار الف را یادم نمیره که هر وقت تو دوران عقد سارا، حال سارا را میپرسیدم، به یک حال تابلو و زشتی میگفت نمیدونم" بعضی دوستی ها جز تلخی برای آدم چیزی نمیزارن، حتی پرسیدن حال و احوال آن طرف از دیگران.
یک مرتبه ماهی گفت: " بهت گفتم چند وقت پیش به من زنگ زد؟"
تعجب کردم. با خودم گفتم: به منم زورکی زنگ زد، حالا سارا را با ماهی چه کار؟
ماهی گفت: " کلی خوشحال شدم که یک دوست قدیمی زنگ زده حالمو بپرسه. اونوقت میبینم که میگه فلان کَسِ من از بابات طلبکاره. خواستم بهش بگم تو نه از عقدت خبری دادی نه از عروسیت. حالا روت شد زنگ بزنی اینو بگی؟"
با شنیدن این حرفا واقعا برای خودم متاسف شدم که یک روزی با همچین آدمی دوست بودم.
بعضی آدمها را خیلی زودتر از موعد باید منقضی کرد. اما مثل همه چیزهای دیگه فکر میکنیم فقط در سررسید تاریخ انقضا منقضی میشوند. غافل از اینکه بعضی چیزها میگندند و خیلی زودتر از موعد خراب میشوند و گاهی از اول کرم زده است اما از داخل و ما فقط ظاهر را میبینیم و چقد آدم متاسف میشود که زودتر متوجه نشده و جنس نامرغوب در دست دارد.
اضافه جات:
واقعا متاسفم برای اینجور آدمها و از همه مهمتر برای زنایی که خودشون رو نخود آش حرفها و کارهای مردونه ای میکنند که به اونها هیچ ربطی نداره. همونطور که به ماهی ربطی نداره که باباش بدهکاره یا طلبکار. همونطور که به من و ....