هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

مهار "مهم نباش" من

پنجشنبه هفته قبل وقتی گفتم بریم بیرون و بخاطر خستگی‌اش انرژی نداشت و یکهو مچاله شدم در خودم از شدت احساس تنهایی که تسخیرم کرده بود!... بعد از یک ساعت باریدن بی اختیار و خیس شدن بالشم، وقتی موقع خواب آمد روی تخت و کنارم دراز کشید و بعد از بی توجهی‌هاش به حال خراب من در مقابل غم اندوهی که هوار شده بود توی دلم، دست کشید روی سرم، گفتم:”شاید دلم میخواد که برم” گفت: "کجا؟"  گفتم:" مهمونی جاری"

یک ماه پیش بود که زنگ زد و دعوتم کرد؛ شاید که تو این یک ماه بتوانم برنامه ریزی کنم برای شرکت در مهمانی‌اش. شرایط جسمی ام که مساعد سفر نبود. حس و حال رفتن این همه راه تا زادگاه همسرک را هم نداشتم و همسرک هم به کل مخالف تنها سفر رفتن من است در این دوران... راستش دروغ چرا؟ گاهی بد حسودی میکنم به همه آنهایی که دو سه ساعت قبل از مهمانی  دوش می‌گیرند؛ حاضر می‌شوند و با یک کیف شیک معمولا خالی و با اختیار خودشان هر ساعتی که دوست داشتند در مهمانی حاضر می شوند. ما باید برای هر مهمانی، اگر و تنها اگر با شرایط‌مان جور باشد؛ از چند روز قبل بساط جمع کنیم و چمدان ببندیم و برویم یک شهر دیگر تا بتوانیم دو ساعت برویم مهمانی. البته خانواده مادری من گاهی مهمانی هایشان را یا نگه میدارند که ما برویم و یا موقع رفتن ما تکرارش می‌کنند اما خانواده همسرک اینطور نیستند و البته من هم چنین انتظاری ندارم چون هیچوقت معلوم نیست ما چه زمانی می‌توانیم در خدمتشان باشیم، مگر تایستان باشد و کمی سر همسرک خلوت‌تر باشد.

بله در کمال صداقت غبطه فراوانی می‌خورم به حال آنها که برای رفتن به مهمانی نیم ساعت قبل سوار ماشین شخصی‌شان می‌شوند و با کمترین هزینه به مهمانی می‌رسند. آدم خسیسی نیستم اما هر چه زیر و رو می‌کردم دلم راضی نمی‌شد با هواپیما هم  بروم. به خودم می‌گفتم بیشتر از سیصدتومن هزینه رفت و برگشت فقط برای دو ساعت تولد؟ آن هم تولدی که می‌دانم مثل همه عروسی‌ها و مجالس‌های مخصوصا زنانه‌شان فقط یک ساعتش برایم جذابیت دارد؛ از بس زبان‌شان را نمی‌فهمم.

از همه اینها که بگذریم می‌رسیم به حالت دفاعی که قبل و بعد از برگزاری مراسم‌ها و مهمانی‌هایی که به دلیل شرایط، مجبور بودم درشان حضور نداشته باشم؛ در من به وجود می آید. اینجور وقتها حاضر نیستم به کسی، حتی اگر آن شخص مادرم باشد زنگ بزنم و بگویم خوش گذشت؟!... شنیدن جمله جات خالی اعصابم را بهم می‌ریزد و ابراز احساسات خوشیِ زوری از طرف خودم که مثلا من خوشحالم حالم را بهم می‌زند.

حالا عکسهای تولد را گذاشته اند در گروه فامیلی و منی که ماهی یک بار به زور گروه را چک می‌کنم؛ خیلی اتفاقی امروز گروه را باز کردم و عکسها را دیدم و حتی حاضر نیستم در حد یک استیکر گل و  قلب هم عکس‌العمل نشان بدهم.  خصوصا که بعدش تک تک بیایند و بگویند جات خالی و کاش بودی! و من مجبور باشم به زور احساسات بزرگ منشانه از خودم بروز دهم و اولین عکس العملم این بود که به همسرک گفتم خوبه که من نمیتوانم مهمانی های شما را بروم چون همیشه باید عزای لباس میگرفتم که چی بپوشم؟ :))

راستش گاهی حس می‌کنم اینقدر اینها برایم عقده شده که گاهی دوست دارم یک مهمانی بزرگ و مجلل داشته باشم (نیست که کسی هم اینجا دارم که بخوام مهمانی مجلل بگیرم) و هیچکدام از این آدمها درش حضور نداشته باشند تا یک بار هم که شده آنها دلشان بسوزد که در مهمانی من نیستند به تلافی تمام شبها و روزهایی که دلم سوخت و گریه کردم. انگار که مقصر این شرایط آن طفلکی‌ها هستند نه شرایط من و همسرک.


غ‌ـزل‌واره:

+ این چندمین مراسم مفصل جاری بود که من حضور نداشتم اما هیچکدامشان اندازه جهازچینی که من همان روزش و از زبان خواهرم فهمیدم که امروز جهاز چینی است حالم را بد نکرد. عقده آن روز هرگز از ذهنم پاک نمی‌شود که چطور هیچکس یک کلمه به من نگفته بود؟ آن زمان به هیچ عنوان مرخصی نداشتم و نمی‌توانستم بروم؛ اما این دلیل خوبی برای بی خبر گذاشتن من نبود.

+ همسرک هیچکدام از این حالتهای دفاعی من را ندارد. می‌گوید من این دونفره بودنمان را بیشتر از مهمانی‌ها دوست دارم و من غبطه می‌خورم که حتی مثل او نیستم که اینقدر حالت دفاعی برای چنین اتفاقهایی به خودم نگیرم. 

 + یک عالم حرف ننوشته دارم اما تمام هفته گذشته و حتی دیروز آنقدر سردرد کشیدم که کل زندگی‌ام مختل شده و در خانه سگ و میزند و شغال می‌رقصد. یک عالم حس قشنگ نوشته نشده. یک عالم زندگی با وجود تمام دردهایی که کشیدم و منگِ منگم می‌کند از لذت بردن و زندگی نکردن

+ آن دوست پست قبل آمنیوسنتز کرده و من چقدر نگران سلامتی کودکش هستم که جان سالم به درد ببرد از این کمبود آبِ کیسه آب. برایش دعا کنید هم سالم باشد هم سالم بماند.


دوست نوشت:

+ ستاره جانم کجایی دوستم؟ چند روزه دیدم نیستی اما دردها و بدحالی مجال نوشتن برایت را نداد. خوبی بانو؟؟؟؟

نظرات 13 + ارسال نظر
:) جمعه 5 خرداد 1396 ساعت 00:21

غزل جان سوالات امتحانی رو آسون بگیری ها ؛)
اخه ماه مبارک هست دانشجو ها واقعاً سختشون میشه
من که برام سخته ولی انشاءالله همش رو میگیرم ؛)
برای تو و خواهر زاده گلم هم دعا میکنم

قبول باشه لبخند نازم
ان شالله خدا توفیق بده
من که تا دوسال دیگه بی روزه ام
من خیلی سخت نگرفتم اما نمیخونند گلم

:) یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 ساعت 00:03

نگوووو سرور ما هست
الحمد خوبم مامان خانوم
مشغول امتحانات ؛)


شما عزیزی
خدا رو شکر خوبی لبخند عزیزم
الهی بهترین نتیجه رو بگیری

مرضیه جمعه 29 اردیبهشت 1396 ساعت 23:48 http://because-ramshm.blogfa.com/http://

سلام
امیدوارم الان رو به راه بشین؛)

سلام مرضیه جان
مچکرم عزیزم
الهی همیشه سلامت باشی

:) جمعه 29 اردیبهشت 1396 ساعت 14:57

سلام بر غزل خانوم خودمون ؛)

خوشی ها
شادی ها
عشق و محبت ها
و خیلی چیز های خوب
پایدار و افزون برای
شما و همسرتون
حال نی نی مون چطوره؟ الهی همیشه سلامت باشه ناز دختر

سلام بر لبخند خودمان
چطوری خانومی؟
مــــــــــــــــــــرسی مهربونم
همه اینا که گفتی برای خودت و عزیزانت روز افزون و مستدام باشه گلم

نی نی خوووووبه دست بوس شماست

شهرزاد پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1396 ساعت 02:47

خیلی حساسی عزیزم.به چیزای ریزی دقت میکنی.شایدم بخاطر بارداریت باشه!منم وضعم مثل شماست.دور از خانواده ولی اصلا فکرمو درگیر نمیکنم فلان مهمونی دعوت شدم برم،چرا فلانی دعوتم نکرد خوب نکردن من از اینکه وقتم رو با شوهرم و دو بچه م میگذرونم ،کار خوبی و در نهایت آرامش که دارم واسم بسه.تازه اینجوری خیلی بهتره،البته خوب منم بعضی اوقات دلم واسه خانواده م تنگ میشه .سالم باشی غزل جون

یه وقتایی همه مون یه جورایی حساس می شیم ولی خدا رو شکر معمولا گذراست.
چه حس قشنگی داری پایدار و مستدام باشه ان شالله.
دلتنگی رو که نمیشه انکار کرد و مانعش شد. کاملا طبیعیه
شما هم سلامت باشی گلم

شهرزاد پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1396 ساعت 02:38

الهی غزل جونم چرا آخه واسه اینجور چیزها بی ارزش ذهنت درگیر میکنی ،راست میگه شوهرت بخدا همون دونفره بودنتون و باهم بودنتون به تمام مهمون بازیا میارزه والا.حالا بری نری ،دعوت بکنن دعوت نکنن اصلا ذهنت درگیر این چیزا نکن

راست میگه خیلی از مهمونی‌ها رو خودم علاقه ای ندارم حضور داشته باشم. راحت ترم کنار همسرم و دوتایی بگذرونیم لحظه ها را

لی لا یکشنبه 24 اردیبهشت 1396 ساعت 15:11 http://lilaliana.persianblog.ir

این حسی مشترک هست بین همه افرادی که دورازشهرودیار خود زندگی می کنند...طبیعیست غزل جان...من هم خیلی این حس رو تجربه کردم...!!!
مخصوصا بعد که عکسهاشون رومی بینی وافعا جای خالی خودت رو حس می کنی...!!!
الان که نی نی داری ....به نظرت جای این حرفهاست...؟؟؟

عزیزم لی لا جان ولی قبول داری حسش خیلی زودگذره؟

خیلی زود حسش از بین رفت

نازلی یکشنبه 24 اردیبهشت 1396 ساعت 09:09

یکسری خاطرات بد تا ابد در ذهن میمونه و با هر تکرار اتفاق مشابه مثل دمل چرکین سرباز میکنه
حق داری دلگیر باشی و دلت یک چیزهای ساده ای بخواد که حس میکنی ازت گرفته شده
اما بنظرم فکر کردن بهش فقط حالت بدتر میکنه غزل جون
میگن در مقابل هرچیزی که اینقدر به هم میریزتت باید بهش ورود کنی
این سد بشکن
مقابل تولد استکیری که فکر میکنی نمیتونی بفرستی ، بفرست
رها میشی .باور کن

یک مهمونی مجلل دوستانه با کسایی که حس خوبی بهت میدن برگزار کن

واقعا جهازچینی جاری جز یکی از بدترین خاطرات من از خانواده همسره با اینکه میدونم قصدی نداشتن اما دل من خیلی شکسته بود.
دقیقا نازلی نباشد بهش فکر کرد. در طول روزش درگیر بودم و فکر نمیکردم اما شب که عکسا رو دیدم دلم یه جوری شد. استیکر قلب رو فرستادم و خدا رو شکر کسی نیومد بگه جات خالی بود

راستش من اینجا زیاد دوست ندارم که بخوام مهمونی مجلل بگیرم شاید سالهای آینده واسه تولد دخترم این کار رو بکنم... بین خودمون باشه این حس تلافی و یه مهمونی مجلل هم فقط مال وقتاییه که یه کم حسودیم میشه اصلا حالشو ندارم دست تنها

مرسی که هستی، پیشنهادت خیلی خوب بود و حسم هم عوض شد

دخترخوب یکشنبه 24 اردیبهشت 1396 ساعت 00:12

منم نبودن توی مهمونیای فامیل را چشیدم...با این تفاوت که توی یه شهریم ولی همشون با من قهرند...فامیل شوهرم هم که چشم دیدن همدیگه را ندارن چه برسه به دیدن من...خخخ
نظرم بی ربط بود...ببخشید

بی ربط نبود
اتفاقا ما هم چنین برنامه هایی توی فامیلمون بود بعدش میدیدی زوری دعوتت میکردن بعد که میرفتی رفتارشون از صدتا فحش بدتر بود
بعد از اون هم من به مامان گفتم شما دعوت نکن تا اونا هم دعوت نکنند راحت شیم

ستاره شنبه 23 اردیبهشت 1396 ساعت 23:27

سلام عزیزم. ممنون که بیادم بودی. خوبم چون مشکوک بودم که یکی وبلاگمو تو گوشیم دیده برای چند وقت غیر فعالش کردم
ضمنا این مهمونی ها از دور خوشه، حسودی هم نداره اصلا. منم که همه نزدیکم هستن همش از مهمونی رفتن طفره میرم. ایشالا کوچولوت که بیاد دیگه انقدر از تنهایی در میای که وقت فکر کردن به این چیزا رو نداری

سلام خانوووم. خواهش میکنم. خوب کاری کردی خیلی حس بدیه که آدم به نظرش بیاد حریم خصوصی اش مورد تجاوز واقع بشه
اتفاقا منم وقتی نزدیکشونم میگم کاش مهمونی نباشه کاش بیخیال شن. مرسی عزیزم

مینا شنبه 23 اردیبهشت 1396 ساعت 22:31

ای بابا راه دور این مشکلاتم داره ...
جالبه هم نسبت به فامیل خودت دوری هم نسبت به فامیل همسرت؟ کلا از فامیل کندین؟!
من فکر میکنم نزدیک مامی شوهرت اینایین..
کسی رو ندیده بوذم برای مهمونی جاری ناراحت بشه....
میگما منو خاله هام کلا کنار گذاشتن نه تو مراسمای سیشمونیشون هستیم نه تو جهاز برون هاشون .... نه تو خوشی هاشون ....
کلا فاصله مکانیمونم با هم دو تا کوچس

و جالبه که اتفاقا خوبه خصوصا که فامیل همسر زیاد اهل سفر نیستند و من از بابت مهمانداری‌های خیلی رودروایسی دار خیالم راحته اگر هم بیان سالی یک بار شاید دو سه روز

از نظر من مراسمی هایی که دعوتش زوری باشه و بخواد توش به آدم بی توجهی بشه اصلا رفتن نداره
و خیلی کار خوبی میکنند که تو رو تو رودروایسی رفتن و نرفتن نمیزارن. خیالت کلا راحته. شک نکن آش دهن سوزی هم نیست

شارمین شنبه 23 اردیبهشت 1396 ساعت 16:49 http://behappy.blog.ir

سلام خانوم گلم.
خوبی؟

با این که تجربه تو رو هیچ جوره ندارم، فکر می کنم می تونم بفهممت و به خاطر همینه که همیشه معیار «همشهری بودن و سکونت در شهر خودمون» برام جزء اون معیارهایی بوده که خق وتو دارند!

مواظب خودت و دختر کوچولوت باش.

سلام شارمین عزیزم
مچکرم شما چطوری؟

اما با وجود بعضی سختیهاش خیلی هم مزیت داره دور بودن. برای من که اینطوری بوده تا حالا و با همه این ناراحتی های گذرا کلا راضی ام از شرایطم

تو هم مراقب خودت باش استاد جان

آبگینه شنبه 23 اردیبهشت 1396 ساعت 14:49 http://abginehman.blogfa.com

ناراحتی واسه مهمانی جاری!! باز مهمونی خواهرت بود واسه ناراحتی بهت حق میدادم
درسته تنهایی سخته ولی اینم در نظر بگیر بعد از چند ماه که میرین دیدنه هر کدوم از خانواده ها چقد ذوق دیدنتون رو دارند
این روزا رو ثبت کن به سرعت میگذره

از دست تو آبگینه جان.
در این مورد دقیقا همینه که تو گفتی اینقدر همه هیجان دارند وقتی ما میریم... هزار جور برنامه هم برامون ردیف میکنند
آبگینه جانم اینجور ناراحتیام خیلی گذراست خیلی زود فراموش میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد