هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

خوشحالم از نتیجه

از ترکستان برگشته بودیم و تقریبا حالم خوب شده بود. داشتم مطلبی رو می خوندم که نوشته بود تا دو ماه دیگه ... با حساب کتابهای ذهنی ام دو ماه دیگه میشد شهریور! تاریخ رو که نگاه کردم دیدم الان نیمه های شهریورِ و این برای من یک معنی داشت. من هنوز تو شروع تیر ماه جا مونده بودم. در واقع دو ماه بیماری رو اینقدر زندگی نکرده بودم که ذهنم هم به حسابش نمی آورد. یاد روزی افتادم که رفتم ملاقات روانپزشک. 24 مرداد بود. وقتی منشی به مراجع قبلی گفت برای فلان روز مهر ماه نوبت می دم براتون با خودم فکر کردم چقدر این دکتر دیر به دیر بیمارهاش رو ویزیت می کنه. 3 ماه؟ اما وقتی گفتم دکتر گفته یک ماه و نیم دیگه بیا منشی بهم گفت برای 10 مهر خوبه؟ تازه فهمیدم من هنوز توی شروع تیر ماه جا موندم.
  
مرداد امسال ماه عجیب و به شدت سختی بود. هیچ دردی نداشتم.زندگیم تو بهترین حالت ممکن بود و ما بعد از چند سال تلاش درگیر خرید خونه بودیم. اما من مثل مار به خودم می‌پیچیدم. اوایل خرداد که رفتیم برای خونه دیدن قرار بود این خونه رو بفروشیم و بزاریم روی پس اندازمون و توی مهرشهر خونه بخریم. اون موقع به دلایلی لازم بود حتما اینجا رو بفروشیم اما باید اول یک جایی رو برای خرید پیدا می کردیم و بعد اینجا رو می فروختیم. نزدیک دو ماه اونجا گشتیم اما خونه دل خواهمون رو پیدا نکردیم. در واقع قیمت ها هر روز در حال بالا رفتن بود و بعضی از مالک ها روزانه اعلام قیمت می کردند برای فروش و من هم می خواستم حتما خونه سه خواب باشه و فقط یکی از فازهای مهرشهر مد نظرمون بود که کلا حدود ١٥ تا فرعی داره. از بین همه خونه هایی که تو رنج قیمت مورد نظر ما بود دو تاش رو پسندیدیم. یکی اش استخر دار بود که تهش دیدیم طرف فروشنده نیست. دومی نقشه خوبی داشت. یک ویوی محشر سرسبز با یک عالم کمد ته یکی از خیابونهای فاز دو که یک پارک سرسبز چند قدمی اش بود که اون هم توی نشست، همسر و مالک سر پنجاه تومان به توافق نرسیدن. همسر تمام سفر تیرماه به ترکستان پشیمون بود که کوتاه نیومده ولی من مطمئن بودم حکمتی در کار هست و وقتی برگشتیم متوجه شدیم مالک کلا منصرف شده از فروش چون می ترسه نتونه خونه دیگه ای بخره و اگر همسر کوتاه اومده بود و معامله کرده بودن بعد پشیمون می شدن برای ما مشکل ساز می شد. وقتی که دیدیم قیمت ها هر روز داره بالا میره؛ دلار داره گرون میشه و من به شدت از اسباب کشی تو کرونا میترسم قرار شد با دو گزینه دنبال خونه باشیم و مهرشهر رو گذاشتیم کنار. 1. فقط سرمایه گزاری 2.پس انداز به اضافه پول این خونه برای جابجایی کامل. 
چندتا خونه نوساز خیلی قشنگ دیدیم برای جابجایی کامل اما سندهاشون آماده نبود. این وسط شب قبل از سفر ترکستانِ تیر ماه یک خونه بزرگ هم برای سرمایه گذاری دیدیم که من خوشم نیومد. یک سالن بزرگ تقریبا مربع بدون ستون و آشپزخونه بزرگ که از بخش خصوصی خونه با یک راهرو جدا شده بود. از نظر من سالن زیادی بزرگ بود و اتاقها نسبت به متراژ خونه کوچک بودن. رنگ پارکتها بد بود و من از کابینت هاش اصلا خوشم نیومده بود. در عین اینکه کمدهای خونه کم بود. یکی دو روز بعد از سفر ترکستان یک خونه هوشمند دیدیم که چند ماه بود مستاجر اومده بود داخلش. از پول ما گرونتر بود. واحد جنوبی جنوبی بود و من که تا قبل از اون دلم واحد جنوبی جنوبی می خواست  مثل خونه فعلی چون به صدا حساسم، با دیدن خونه های شمالی جنوبی که رو به خیابون هستند و می تونی خیابون و آدمها رو ببینی، دلم خونه شمالی جنوبی خواسته بود. با این حال خونه رو دوست داشته بودیم و همسر رفت پای معامله اما دست بر قضا سر یک ساعت دیر موافقت کردن همسر (همسر ترسیده بود که نتونه مابقی پول رو جور کنه) قسمت ما نشد. 
بنگاهی که دوست همسر معرفی کرده بود اصرار داشت که اون خونه بزرگ هم سازه خوبی داره هم فروشنده اش آدم خوبیه و می  تونند تخفیف بگیرن. باز توی روز رفتیم خونه رو دیدیم. نور خونه خیلی خوب بود. سالن یک پنجره سرتاسری 5.5 متری داشت که از چهل سانتی زمین شروع میشد و ماهک راحت می تونست بیرون رو ببینه. آشپزخونه از سمت مطبخ نور داشت. یکی از اتاقها از تراس غرق نور بود و اون دو تای دیگه هم نسبتا نورشون بد نبود. اتاقک داخل اتاق اول جون میداد واسه اتاق لباس  و یک تراس نسبتا بزرگ که می شد حسابی بهش رسید. اما من به خاطر نمای خونه و این که مشاعات نداشت دلم نمی خواست اونجا رو بخریم. با گرونتر شدن دلار و سبک سنگین کردن تک تک گزینه های مد نظرمون به این نتیجه رسیدیم که خریدن اون خونه از همه گزینه ها بهتره. اون موقع فکر می کردیم پولمون جور بشه و بتونیم خونه رو یک بازسازی اساسی کنیم و جابجا بشیم اما تهش دعای من تو اون روزای بد حالیِ تیرماه اجابت شد. اینکه خونه بخریم اما جابجا نشیم 
روزی که تو اوج بد حالیهام اینجا گفتم خونه خریدیم یکی دو تا از بچه ها برام نوشتن که شما باید به جای خونه خریدن این چند سال بیشتر به خودتون می رسیدید. مثل تفریح بیشتر یا گرفتن یک کمک برای کارهای خونه و ... ولی من هر چقدر زیر رو رو می کنم از کاری که کردیم پشیمون نیستم. نمی گم بهم سخت نگذشت. من و همسر هر دو اهل پس اندازیم اما سبک پس انداز و خرج کردن هامون با هم خیلی فرق داره. من وقتی چیزی رو لازم داشته باشم حتی اگر ضروری نباشه می خرم اما همسر وقتی قصد پس انداز جدی داشته باشه اولویت براش پس اندازه. اون مبلغ مد نظرش رو جدا می کنه و هر چیزی  از مایحتاج رو که بشه با بقیه پول خرید می خره و بقیه رو می گه صبر کنیم واسه ماه بعد و اینطوری بود که بعضی چیزها مدتها طول می کشید تا بتونم بخرم و این برای منی که خودم قبل از ازدواج مستقل بودم سخت بود. البته نه که کلا انعطاف نداشته باشه . مثلا از اونجایی که من اغلب خرید هام رو ترکستان انجام میدم اونجا دیگه سخت نمی گرفت چون می دونست کرج نمی تونم بخرم. یا پارسال که برای یک خریدی رفتیم ایران مال با اینکه خرید چندتایی دوست نداره من چهارتا از چیزی که نیاز داشتم خریدم که ارزون هم نبود. سخت ترین قسمت این پس اندازها برای من وقتایی بود که همراه همسر بودم و میخواستم با پول خودم خریدی بکنم و همسر مخالفت می کرد. همسر معتقده پول من و تو نداره و وقتی میگم در ماه اینقدر خرج کنیم منظور از جیب هر دومون هست و من هیچ وقت اینو درک نکردم. اگر تنها می رفتم و چیزی می خریدم حرفی نمی زد اما من به خاطر ماهک که کوچک بود و اینجا نمیتونستم کالسکه ببرم به خاطر پیاده روهای جذابش که همش پله پله است :)) به ندرت تنها بیرون می رفتم.
در مورد تمیزکار هم من کار هیچ کس رو قبول ندارم که بیاد کارهام رو بکنه و همسر هم خیلی می ترسید غریبه ای وارد خونه بشه وقتی نیستش.
در مورد دوران بارداری و دیدن خانواده هامون هم فکر می کنم نه اینکه من انتظار داشتم همسر بدون گفتن من خودش از بیرون غذا سفارش بده و متاسفانه چون خانم های خانواده همسر همه کارها رو خودشون میکنند و توقع غذا از بیرون گرفتن از مردها ندارن هیچوقت به ذهنش نرسید که می تونه با این کار با من همراهی کنه. بلکه به نظرم خانواده ها خیلی جاها در عین محبت و لطفشون برای ما کم گذاشتند. مثل دوران ویار من که چون افتاده بود به اسفند مامانم حتی یک روز نیومد کنار من باشه و من پشت تلفن از بد حالی و بهم ریختگی خونه گریه می کردم. یا مادر همسر تو دو سه ماهی که اوایل ازدواج همسر درگیر زونا بود و از درد خودشو زیر پتو مچاله میکرد و من از ترس نمیدونستم چکار کنم؛ حتی یک روز نیومدن کنارمون باشن. ما روزای سخت این مدلی که نیاز به حضور خانواده هامون بود کم نداشتیم اما به خاطر محتاط بودن زیاد مادر من و مادر همسر همیشه از حضورشون محروم بودیم.
همه اینها رو گفتم که بگم مرسی که تو روزایی که از شدت بد حالی بارها به این فکر می کردم که خودم رو از تراس پرت کنم تو حیاط و بارها جسم بی جون خودم رو وسط حیاط می دیدم؛ بهم یادآوری کردید که چقدر قوی بودم که این چند سال بدون داشتن خیلی از حمایت ها تونستم زندگی مون رو مدیریت کنم و تو اون روزای سخت به خودم افتخار کنم.
 اصل بد حالی من با قطع داروهای قبلی شروع شد.شوک تصادفمون روز 22بهمن و اتفاقهای زمستون گذشته درونم نهفته بود و ترس بیش از حدم از کرونا تشدیدش کرد. اما هیچ از تلاشی که برای پس انداز کردیم حتی برای سختی هایی که بهم گذشت پشیمون نیستم. راستش وقتی این پنج سال رو مرور می کنم جز لحظه های خوب چیزی در خاطرم نمیاد. حتی از روزهای بارداری فقط آرامش بی نظیری رو یادم میاد که تا قبل از باردار شدن نداشتم و ماهک با خودش برام به ارمغان آورد. لحظه هایی که یک گوشه بی حرکت می نشستم و چشم میدوختم به شکمم که تکون میخورد و ته دلم قنج می رفت. لحظه هایی که تنهایی برام لذت بخش ترین نعمت دنیا بود
برای دوماه سختی که داشتم نه کسی رو مقصر میدونم نه تو اتفاقهای گذشته دنبال مقصرم. فقط میخوام تلاش کنم زندگی کنم. کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم و به ماهک یاد بدم طوری زندگی کنه که خودش دوست داره. یادش بدم لازم نیست برای جلب رضایت دیگران از دل خودش بگذره. یادش بدم قوی  باشه و برای رسیدن به خواسته هاش دست از تلاش نکشه
همسر در جریان خونه چنان قدردانی از من کرد که با تمام قلبم راضی ام از همه سختی هایی که به جون خریدم اما همراهیش کردم تا به هدفی که تعیین کرده بود برسه. یک قدردانی لبریز امنیت که خیالم رو از خیلی جهات راحت کرده. یک قدردانی که که دیگه احساس نمی کنم تو این زندگی تلاش هام دیده نمیشه. یک قدردانی که واقعا نشون میده همسر من رو عامل بزرگی در رسیدن به موفقیت هاش می دونه و این همون چیزی هست که من بهش نیاز داشتم که بدونم زحمت هام ارزش داره و به چشم میاد. 
همه آدمها یک سری خصوصیات خوب دارن یک سری خصوصیات ناخوب که علت ناخوب بودنشون همیشه خوب نبودنشون نیست. یک وقتایی دلیلش فقط تفاوت فکر و سلیقه است. همسر هم از این قاعده مستثنا نیست. خیلی جاها متفاوت از هم فکر می کنیم. مثل قضیه اس ام اس ک.ش.ف ح*ج*ا*ب که بد رفت روی اعصاب من ولی در کل کنارش آرامشی رو بهم میده که مطمئنم هیچ جای دیگه دنیا نمیتونستم تجربه اش کنم. در عوض به یک چیزایی در مورد من بها میده که شاید کمتر مردی اون کارها رو انجام بده

+  نمیدونم شب که برم دکتر با حال خوب برمیگردم یا نه برای همین خیلی دلم میخواست قبل از نوبت دکتر تا هنوز حالم خوبه بنویسم. کبودی کیست ام بیشتر شده و همچنان دردناکه اما ته دلم روشنِ و آرومم. شاید یک عفونت ساده باشه :)
نظرات 9 + ارسال نظر
زینب شنبه 5 مهر 1399 ساعت 14:39

مبارک باشه. حس امنیت و آرامش رو که مهمترین فاکتور برای سلامت روحی یک زنه گوارای وجودت.
اما خواستم ازت تشکر کنم برای این نوشته نه فقط چون قشنگ نوشته بودی قبلا هم نوشته بودم قلمت زیباست، بلکه برای چیزی که شاید حتی به ذهنتم نرسه. کاملا متفاوت از برداشتی که شاید خودت و بقیه از این نوشته ها داشتی. بارها و بارها خوندم هر پاراگرافو. اون قدر ذهنمو تکون داد و اون قدر فکرمو بکار گرفت که حد نداره. اون قدر برام درس داشت. تلنگری بود که بهش نیاز داشتم. بازم مرسی.

ممنونم زینب جان
قربونت عزیزم
واقعا امنیت و آرامش باشه بقیه مسائل خیلی مهم نیس
ممنونم عزیزم نظر لطف شماست
خوشحالم که نوشته من و زندگیم تونسته برات درس داشته باشه
ان شالله زندگیت لبریز امتیت و آرامش باشه زینب نازنین

محدثه شنبه 5 مهر 1399 ساعت 13:12

خونه مبارکتون باشه و اگر همسر قسمتی به نامت کرده نوش جونت عشقم.... منم مدلم جوری که اگر تشویش به جونم نیفته اون قضیه هیچی نیست، انشالله اون کیست هم درمیاد و ماه دیگه مینویسی با همسر رفتین تو وسط اون‌همه رنگ‌های پاییزی سمت جاده چالوس و کیست هم تموم شده رفته

قربونت محدثه جانم
مرسی عزیز دام
ان شالله
وای هرروز دارم میگم قرار بود تا هوا گرمه ببری پامو بزارم تو آب
ان شالله بشه قبل جراحی برم

Leyla پنج‌شنبه 3 مهر 1399 ساعت 20:12

اولا که به به چه متن و قلم قوی و روانی

اولا این نظر لطف شماست
نمیگی قلبم وانیسته از این همه تعریف؟

دوما به نظر میاد نظرت کامل ثبت نشده گلم

آرزو چهارشنبه 2 مهر 1399 ساعت 22:20

خونه خریدین؟گیلی لی لی لی خودت با ریتم بخون
بدون هیچ تعارفی بگم تو عالی هستی عالی.تو شرایطی که داشتی به نظرم تصمیمی گرفتی که اون موقع بهترین بوده

بله آرزو جان
ممنونم از مهربونی و لطفت
آخ قلبم...
چطور منو اینقدر عالی میبینی؟
خودمم همین فکر رو میکنم

رهآ چهارشنبه 2 مهر 1399 ساعت 21:05 http://Ra-ha.blog.ir

چقدددر پخته نوشتی. معلوم که داری تلاش میکنی و تا اینجا خیلی خوب پیش رفتی. آفرین.

عزیزم از خدا برات سلامتی میخوام و از دکتر هم با حال خوب برگشته باشی.

بله رها جان دارم تلاش میکنم امیدوارم موفق بشم تییرات مطلوبی ایجاد کنم

ممنونم ازت خدا رو شکر خوبم
دکتر گفت باید درش بیاری

بهار چهارشنبه 2 مهر 1399 ساعت 19:31 http://Searchofsmile.blog.ir

خدا رو شکر که خوبی. قطعا اون کیست هم یه چیز ساده است نگران نباش لطفا

مرسی بهار جانم
باید برم MRI ببینیم چیه

ویرگول چهارشنبه 2 مهر 1399 ساعت 17:19 http://Haroz.mihanblog.com

الهی که همیشه حال دلت خوب باشه عزیزم
حالا ببینا یه کیست دیگه، حال بد نداریم، بدو برو بیا خبر بده بهم

قربونت برم ویرگول جانم
خوبم شکر خدا

نسترن چهارشنبه 2 مهر 1399 ساعت 17:15

خونه مبارکتون باشه...
خوشحالم از تلاشهاتون راضی هستی و از تصمیم تون مطمعن
افرین به همسر دستشون درد نکنه
ایشالا کیست هم موضوع جدی ای نیست

ممنونم نستر عزیزم
واقعا دستش درد نکنه
ان شالله

فرزانه چهارشنبه 2 مهر 1399 ساعت 12:35

چقدر این پستت لبریز آرامش بود
الهی حال دلت همیشه خوب باشه
وقتی خاطرات بارداری و بچه داریت را میخوندم همیشه گفتم و میگم که دختر قوی ای هستی و واقعا هم همینطوره چون من اصلا نمیتونستم جای تو باشم

قربونت فرزانه جون به همچنین
مرسی عزیزم نظر لطفته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد