هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

خدایا صدامو داری؟

می بینی منی که حاضر نبودم جای هیچکس باشم الان دلم میخواد جای هر کدوم از اطرافیانم باشم جز جای خودم فقط برای اینکه این حس و حال لعنتی رو نداشته باشم

میدونم خیلی خیلی بهترم امادیگه طاقت همین میزان اضطراب رو هم ندارم

خدایا نجاتم بده

دو راهی عقل و احساس

چقدر این روزها مدت زمان داشتن حال خوش برام کوتاه شده و تا میام ازش بنویسم دوباره افتادم وسط گرداب حس های بد و زورم نمی رسه خودم رو نجات بدم. امروز چهارمین روزیه که باز با اضطراب بیدار می شم و امروز از سه روز قبلش شدیدتر بود. اونقدر که ساعت 6 از شدت اضطراب بیدار شدم. تنها چیزی که اینجور وقتا آرومم میکنه سری مدیتیشن گسترش شادکامی هستش. اما امروز اونقدر شدید بود که با تموم شدن مدیتیشن باز اضطراب هجوم میاورد. خانواده ام بین عقل و احساس بدجور گیرم انداختن و من هم از دلتنگی شون طاقتم تموم شده هم به خاطر رفت و آمدهاشون جرات ندارم برم خونشون یا بیان خونمون. دیروز بابا می گه "تو داری برای ما شرط میذاری که رفت و آمد نکنیم تا بتونیم تو رو ببینیم. نمیشه که!!! مامانت هر روز عصر حوصله اش سر رفته نمی شه که جلوشو بگیرم جایی نره. باباجون مامان جون پیرن و تنها نمیشه بهشون سر نزد. کرونا مریض شون نکنه از تنهایی مریض میشن. از طرفی یک جاهایی رو همه مون مجبوریم بریم. مثل شما که مجبور بودید برید بانک یا ما که بریم سر کار و... تو رفتی ترکستان برای کسی هم شرط نذاشتی ولی به ما که رسید داری شرط میذاری"  و من از شدت تعجب از اینکه بابا میگه برای ما شرط میذاری نمی دونستم چی بگم.  اونقدر از لحن و حرفای بابا حالم بد بود که باید با کسی حرف میزدم. همسر نبود. زنگ زدم به خواهر همسر و گریه می کردم که آخه من که کرونا رو نیاوردم چرا اینا اینطوری به من میگن. خواهر همسر حق رو به من میداد که بترسم چون خودش هم بعد از برگشتن ما از ترکستان فقط یک دو ساعت رفته خونه مادرش تمیزکاری کرده و برگشته.
ظهر که کمی آروم گرفتم زنگ زدم به مامان و گفتم: " من وقتی مریض بودم التماس نکردم بیاین اینجا؟ نگفتم تو رو خدا بیان خونمون؟ به هر دلیلی (دوست نداشتید! شرایطش نبود یا هرچی) نیومدین. خودتون نیومدین پس چرا بابا می گه برای اونا شرط نذاشتی برای ما شرط میذاری؟" 
مامان یک عالم قربون صدقه من رفت و گفت "از حرف بابا ناراحت نباش. منظورش این بود که زندگی رو برای خودت سخت نکن."
+ "به هر حال اینا رو گفتم  که فکر نکنید من اونا رو به شما ترجیح دادم. من اون زمان خواستم که بیاید خودتون نیومدید. "
- " حتی اگرم خانواده همسرت رو به ما ترجیح بدی من ناراحت نمی شم. چون اونقدر خوب هستن که خوبی شون باعث بشه تو اونا رو به ما ترجیح بدی"

و این حرفها. وضعیت به ثبات نرسیده روحی خودم که با پریود شدن کلا به فنا رفته و گیر کردن بین عقل و احساس حسابی بهم ریخته اتم. همسر که خودشم هم از این اوضاع کرونا نگرانِ با شنیدن حرفهای بابا می گه زنگ بزن رسما دعوتشون کن که ناراحتی هم پیش نیاد اما من نمیتونم.قدرت تصمیم گیریم به شدت اومده پایین و نمی تونم احساس رو بر عقلم ترجیح بدم. در حالیکه خانوادم معتقدند من از دلتنگی اونقدر بیمار شده بودم

پستای حال خوبم رو هم دارم می نویسم. امیدورام با تمام شدن این چند روز حال یک آدم عادی رو داشته باشم و بتونم راحت نفس بکشم و زندگی کنم. 
 خدایا ممنونم که خیلی زود تمام میکنی این بیماری همه گیر رو 

چَشمِ بی عمل

جمعه که خیلی دلم تنگ شده برد به مامان گفتم یک هفته ده روزی رعایت کنید (منظورم رفت و آمد نکردن با مامانجون و خاله ها بود) و بعدش بیاید اینجا. مامانم هم گفته باشه. حقیقتش از ترس کرونا و اینکه میدونم بازم رعایت نمی کنند پشیمون شده بودم که گفتم.  امروز خاله کوچیکه از خونه باباجون زنگ زده. وسط حرفاش میگه مامانت و خاله میم دارن میان اینجا

یعنی عاشق مامانم ام با این رعایت کردنش :)))

دلم تنگ شده براشون اما با این اوضاع نمیدونم چه کاری درسته. از طرفی دلخور میشم که من به عنوان دخترشون حرفم ارزش نداره که یک هفته ده روز برای دیدن ما و سلامت ما و خودشون رفت و آمد نکنند تا بتونیم همدیگه رو ببینیم

خانواده غمگین من

عذرخواهی میکنم. این پست خیلی غمگینه   ادامه مطلب ...

حرفهایی برای نگفتن

ساعت ٣:٣٠ نیمه شبِ. بیدار شده و آبِ سرد میخواد. آبش رو که خورد میگه: "مامان کی کرونا تموم میشه بریم خانه بازی، سرسره بازی کنیم. نی نیا بیان. چرخ و فَلَنگ بازی کنیم؟"

چقدر دلم سوخت واسه طفلکم که اولین صحبتای جدی زندگیش با من باید در مورد کرونا و تموم شدن این روزاییِ که گاهی به نظرت میاد پایانی نداره؛ باشه. از اینکه تو بازیهاش عروسکش کرونا گرفته. از اینکه عمه اش یا مادرجون میگن بیا خونمون میگه خونتون کرونا داره. وقتی کرونا تموم شد میام. از اینکه وقتی می خوایم بریم بیرون سریع میگه من ماسک نمیزنم.  خدایا ما آدم بزرگ ها به کنار صدای این طفل معصوم ها رو داری؟ میشه دوباره زندگیامون رو آسون کنی و بی دغدغه؟ 


+ از چهارشنبه که کارا خوب پیش رفت خوب بودم. پنجشنبه ظهر زدیم به جاده چالوس و تا سد با دوتا ماشین رفتیم چون ماه گفت من می خوام رو صندلی خودم بشینم و سوار ماشین آقا مسعود نمی شم :)) البته که محض احتیاط بهتر بود دو ماشینِ بریم. حال دلم وصف نشدنی بود از خوش بودن. حیف که فرصت نشد تو اوج اون احوال خوب احساسم رو با کلمات رج بزنم.


+ خواهرک در جواب اینکه گفتم "کاش کمی رعایت می کردید تا یا من بیام اونجا یا شما بیاید اینجا" گفت:" تو یا دلت تنگ شده میای یا تنگ نشده نمیای. تو از بعد ازدواج خانوادت رو نپذیرفتی و برای بودنمون همیشه شرط گذاشتی" و من در حیرت از برداشت اشتباهش دهنم باز مونده بود. این حقیقت نداشت. من فقط بعد از ازدواجم به دلیل ساعتهای طولانی تنها بودن وسواسم گسترده شده بود و اتفاقا اونها بیماری من رو نپذیرفتند و عین همین رو بهش گفتم. گفت من خواهرتم دوستت دارم و مراعاتت رو میکنم" و من بهش گفتم: "شماها در عین رعایت یک جاهایی برخوردهای خیلی بدی باهام کردید. ایراد خانواده ما اینِ که ما بلد نیستیم با هم حرف بزنیم. اگر من از اول مستقیم درخواستم رو مطرح کرده بودم و طرف مقابل پذیرفته بود هیچوقت اونقدر ناراحتی بین ما پیش نمیومد اما نه من بلد بودم درخواستم رو مطرح کنم نه طرف مقابل ظرفیت شنیدن درخواست من رو دلشت. کما اینکه وقتی با مامان مطرح کردم گفت بهترین راه قطع رابطه است" 

یعنی مامانم حاضر بود با من قطع رابطه کنه اما به بابام نگه دستاشو بشوره. وقتی هم بعد از کلی داستان گفت نزدیک دو ماه بابا تلفن های منو جواب نمی داد.

مامانم دوباره دیروز برای چندمین بار میگه "تو اگر عروس من بودی دیگه نمیومدم خونتون" در حالیکه راه حل آروم موندن من خیلی ساده است. این که همه دستاشونو بشورن و اجازه بدن من خودم تو روزای حضورشون کارهامو انجام بدم همین. 

بعد خواهرم میگه تو ما رو نپذیرفتی :)))


از دیروز با حرفای خواهرک  قلبم مچاله شده بود و اینقدر حسم شبیه به روزهای سخت سه هفته قبل بود که نگو.


تو روزایی که روزی چند بار پنیک می شدم هیچ کس نیومد برای یک ساعت کنارم باشه و دستم رو تو دستش بگیره. من دختر بدی ام قبول. من خواهر بدی ام؟ قبول. اما یکی به حال مرگ می افته نباید کنارش بود؟ چقدر تو اون روزا گریه کردم و به مامانم گفتم من بد من وسواسی من اصلا غیر قابل تحمل چرا خودتو از من دریغ می کنی؟ من بلد نیستم عادی باشم اونوقت مامان باید راحت تو رو بزاره کنار و نیاد خونت؟ بعد یک چیزی بگی قهر کنه بره در اتاق رو ببنده و بچه من پشت در اشک بریزه و بگه مادرجون؟


ببخشید پستم تلخه. اینا حرفاییه که توی دلم مونده بود و دلم نمیخواد جایی دیگه به زبون بیارمشون. چون من حرف نزدم هیچکدوم نفهمیدن چقدر یه زمانهایی بهم سخت گذشت از شدت تنهایی و پیش شون دم بر نیاوردم. حالا فکر می کنند من اونا رو گذاشتم کنار 


راستش من اگر جای مامانم بودم و حتی میدونستم بچه ام قراره دوشنبه بره ترکستان و شنبه عصر اکه از بدحالی و پنیک نفسش بالا نمیومد زنگ میزد و گریه میکرد پاشو بیا سعی نمی کردم قانعش کنم که بری ترکستان خوب میشی. برای نصف روزم بود میرفتم پیش بچه ام تا هم دل خودم آروم بگیره هم اون طفلک شاید با دیدن و دریافت محبت من حالش بهتر بشه.

مشکل اساسی اینجاست که ما خانوادگی بلد نیستیم با هم حرف بزنیم. انتقاد کنیم و قهر نکنیم. و سرآمد این قهر کردنها خواهرکِ که حالا به خاطر مشکلات و شرایطی که دارن و داره یک جورایی حق داره. از طرفی اونها هیچوقت نپذیرفتن که اولا وسواس یک بیماریه و انگار به نظرشون میومد من از عمد و خودخواسته حساسیت نشون میدم. دوما چیزی که من روش حساس بودم انجام دادنش دو دقیقه طول می کشید آپولو هوا کردن که نبود.

در حالیکه همسر به من میگه تو وقتی که خودمون سه تا هستیم رفتار وسواسی شدیدی از خودت نشون نمیدی. معمولی هستی اما وقتی مهمان میاد و فوانین ات نقض مبشه غر میزنی.(البته فقط به خانوادم که باهاشون راحتم)


همسر میگه تو نمیتونی جلوی نیازت به محبت خانوادت رو بگیری اما نمی تونی وقتی مامانت راحت نیست به زور بکشونیش اینجا