هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

خانواده غمگین من

عذرخواهی میکنم. این پست خیلی غمگینه   

چراا خانواده من اینقدر تو مشکلات فرو رفتن؟

چرا اینقدر افسرده و غمگین اند؟

من تازه سر پا شدم اما با حرفها و برخورد خواهرک از روز جمعه حس های تلخ روزای بد حالی سه هفته پیش رو داشتم

چرا بابا اونقدر اخبار می بینه و از تاثیرش روی بقیه غافلِ. اونوقت مامان دیروز اینقدر از فروش خزر و دادن قشم و کیش به چین گفت و غصه خورد که دوباره مثل چند هفته قبل صبح با حس های بد بیدار شدم.

بهش میگم مامان چرا اینقدر اخبار می بینید؟ من اصلا خبرها رو دنبال نمی کنم چون من هم آدمم و شنیدن اینها من رو هم پر از حس بد و غصه دار میکنه. میگه بابا رادیو فردا می بینه. تموم که شد بی بی سی. بعش اینترنشنال. حالا خبر هم نبینه فیلم ها یا کشت و کشتاره یا فیلم فارسیه که حالمو بهم میزنه. 

تا یادم میاد بابا اخبار رو همیشه دنبال میکرد. سالهای آخر که خونه پدری بودم به صدای آنونس بی بی سی و صدای گوینده هاش حساسیت شدید پیدا کرده بودم. حالم بد می شد وقتی صداشون میومد

من قلبم مچاله میشه از این که بابا از تاثیر این کار غافلِ و داره مامان و بقیه رو رنج میده. قبل ترها کتاب می خوند. قرآن می خوند و کمتر خبر نگاه میکرد اما الان ....

یکی از دلایلی که من در عین عشق و علاقه ام به خانواده خودمو ازشون دور نگه میدارم همین غم و اندوهیه که از خودشون و شرایطشون بهم منتقل میشه ولی برای رفعش عیچ کاری ازم بر نمیاد

در عوض ترکستان که بودیم روز اول صدای بی بی سی استرس زیادی بهم وارد کرد اما وقتی به همسر گفتم صداش حالمو بد می کنه، فکر میکنم مادر همسر به پدر همسر گفته بود یا خودشون متوجه شدن و تمام چند روزی که اونجا بودیم کسی بی بی سی رو نگاه نکرد


خدایا تو دادرسی. تو معجزه کننده ای. معجزه کن و حال همه آدم های بد حال و افسرده زمین رو معجزه وار بهبود ببخش



خدایا من دلم نمیخواد غمگین و بد حال باشم. دلم نمیخواد تلخ بنویسم. در صدد نوشتن از بدو بدو های این دو ماه و حس خوب نتیجه بودم ها. امیدوارم بهم ریختگی های هورمونی باعثش باشه

نظرات 4 + ارسال نظر
زینب یکشنبه 5 مرداد 1399 ساعت 12:00

خانمی ماها نسلی هستیم که برعکس والدینمون که هرچی سنشون میرفت بالا میشدن نسخه کپی پدر و مادراشون، ما نه مثل اونا فکر می کنیم و نه زندگی. این غم انگیزه ولی مطمئن باش مشکل خیلی هاست و تنها نیستی. سعی کن خودتو نه از خانواده بلکه از حرفهای غم انگیز دور نگه داری. اصلا چرا باید بین شما و مادرت حرف سیاست باشه؟ این همه حرف زنونه و مادر دختری!
خدا رو شکر که خانواده شوهرت مراعات می کنند. واقعا اینجور آدمها خیلی کمن. در مورد خانوادتم کمی قاطع تر برخورد کن. حرف اخبار میزنن بگو نمیخوام بشنوم خلاص.

دقیقا ما مثل اونا فکر نمیکنیم
بله دارم تلاشم رو میکنم زینب جان
مامان وقتی اونقدر اینا رو می شنوه ناخودآگاه یه جاهایی هم میگه دیگه
وگرنه من کلا به این چیزا علاقه ای ندارم
ولی بدون اغراق از قشار حرفها احساس کردم الانه که ضعف کنم و بیفتم

خیلی ماهن عاشقشونم. بله باید باز هم بگم که از اخبار برای من حرفی نزنند
ممنونم که هستی و همراهیم میکنی دینب جان

نسترن یکشنبه 5 مرداد 1399 ساعت 10:11 http://second-house.blogfa.com/

واقعا این روزها اخبار جز خبرهای بد چیزی نداره!
بی بی سی هم که پیاز داغش رو بیشتر میکنه و بیتر رو مخه
بیخیال
بیا از روزهای خوب بگو ،از ثمره تلاشها و بدو بدو ها بگو و رنگ بپاش به این روزهای سخت

دقیقا
میام و مینویسم نسترن جون
اگر چه بدو بدوهای دست تنها هم یکی از عوامل اشدید بد حالیام بود

فنجون یکشنبه 5 مرداد 1399 ساعت 09:08 http://embrasser.blogsky.com

غزلکم صفحه اتو باز کردم که برای پست قبلیت چیزکی بنویسم دیدم پست جدیدترت هم در ادامه اونه.
اولا که اینجا صفحه شخصی و روزمره های توئه و دلیلی نداره برای نوشتن حس های غمگینت عذرخواهی کنی.
دوما من کاملا" حس اضطراب پنهانی که از دنبال کردن میهمان و چک کردن دست شستن و حتی گذاشتن کیف بیرونشون روی تخت هست رو میفهمم و درکت میکنم ... من بهتر شدم چون وقتی مهمون میومد تلاش میکردم خودمو سرگرم کنم که انقدر رو رفت و آمد و چیزهایی که حساس هستم زوم نکنم، همش هم ته ذهنم میگم بعد رفتنشون همه جا رو میشورم ... و با وعده ای که به خودم میدم حالم بهتره ... (برای وسواس دست شستن خودم یه تکنیک خوندم که برام جواب داد که به جای اینکه دائما در حال شستن دست باشم، به خودم میگم بعد اینکه فلان کار رو کردم میام دوباره دستهامو میشورم و این به تعویق انداختن باعث شد خیلی خوب و راحت وسواسم کمتر شه- البته اگه کرونا باعث عود داستان نشه!))
غمگینی از اینکه خانواده ات درکت نمیکنن و مراعات حال تورو نمیکنن، من فکر میکنم اونا حس میکنن اومدنشون بهت استرس میده و چون قانون های تورو یادشون میره سعی میکنن فاصله هارو حفظ کنن تا آرامش داشته باشی ... بله دور بودن حس بدیه اما برای آرامش تو و خانواده سه نفرتون شاید بهترین گزینه اس...
این بشور و بساب هایی که برای من و امثال من خیلی عادی و روتینه، برای بقیه اضافه کاریه!! مثل اخبار شنیدن بابا هست، برای اون عادیه ....
سوم هم خدارو شکر که پدر و مادری داری که بخاطرشون دلگیر شی ... خدارو شکر که خانواده همسرت انقدر مهربون هستن و دوستت دارن و تلاش میکنن اونجا راحت باشی خدارو شکر جایی هست که ازشون آرامش میگیری و الهی که الفت و مهری که بینتون هست هر روز بیشتر و بیشتر بشه ...
و درآخر این نیز بگذرد

فنجون آخ که چقدر تو انرژی مثبت داری برام ماشالله
مرسی که درکم میکنی

چه جالب فکر میکردم فقط من ناخودآگاه این دنبال کردن مهمان رو انجام میدم
ولی متاسفانه من ته دلم همش منتظرم مهمونا برن که من برم بشورم همه چیزو و تو ذهنم این همه چی شستن رو خیلی سخت میکنم متاسفانه

تکنیک جالبی استفاده میکنی

دقیقا شاید بهترین گزینه است

قبول دارم برای ما هادیه برای اونا عجیب

حقیقتا خدا رو شکر میکنم که هستن
و خدا رو شکر که خانواده همسر اینقدر درکشون بالاست
ممنونم عزیزم الهی آمین

دقیقا این نیز بگذرد
ممنونم که هستی و اینقدر ماهی

محدثه یکشنبه 5 مرداد 1399 ساعت 07:50

عزیزم... تغییر یکم سخته مخصوصا که طرف خودش هم نخواد.. به این فکر کن اونا انگاری عادت کردن و براشون حل شده شنیدن اخبار و تاثیر بد روزهای اولش نداره دیگه و صرفا یه عادت برای شنیدن و تحلیل کردن اطراف هست

مشکل من پیگیری هاشون نیست
مشکلم اینه که مامان من به اندازه کافی دلواپسی داره شنیدن این خبرا دلواپس ترش میکنه
و ناخودآگاه گاهی به من انتقال میده و نفسم میگیره از شنیدنش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد