هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

و نتیجه عالی شد

٢٨ تیر ٨:٥٠

بعد از پنجاه روز تلاش و بدو بدو و استرس پنجشنبه تصمیم نهایی رو گرفتیم و دل رو زدیم به دریا و همسر رفت پای نشست و به یک توافقی رسیدن. حالا اصل استرس ها و بدو بدوها تمام شده اما تا همه چیز شکل رسمی و قطعی به خودش بگیره یک دلواپسی هایی هست


١ مرداد ١٦:٠٠

بالاخره همه  چیز رسمی شد.استرس ها تمام شد و می تونیم دوباره به زندگی عادی برگردیم. به شدت له ام از خستگی و کوفتگی تنم و نیاز به خواب. با این حال فقط نیم ساعت تونستم بخوابم. قسمت خوب ماجرا اینه که بعد از این که من و همسر اومدیم روی تخت، ماهک هم خوابید و من می تونم تا هر وقت دلم بخواد روی تخت ولو باشم.


٢ مرداد ٦:٢٤

یک خواب خوب بعد از مدتها بدو بدو و تلاش و سوال از خودت که تهش چی میشه یکی از بزرگترین موهبت های دنیاست. و اینکه که بتونی بعد از این دوره دوباره به زندگی عادیت برگردی عالیِ عالی. دیروز که له بودم مدیتیشن کردم و قبل از حمام هم نیم ساعتی ورزش کردم. از بعد از بهتر شدن حالم و سفر ترکستان هیچ کدوم رو انجام نداده بودم. اینها به کنار دو ماهی میشه که کتاب نخوندم. حالا می تونم دوباره شروع کنم. با طمعنینه و سرصبر. یک خونه تکونی هم بلید انجام بدم و تشکر کنم از خونه نازمون :)) و از امروز دوره سپاس گزاری رو باید از سر بگیرم. زندگی تو حالت عادی چقدر شیرین و دوست داشتنیه


ممنونم از انرژیای مبثتتون. دیروزبر خلاف استرس ها و بی خوابی شب قبلش همه چیز خیلی راحت انجام شد و نتیجه عالی شد. می نویسمش

و دوباره زندگی

نمیدونم بعد از چند هفته یا چند روز چشم باز کردن با استرس، امروز با حال خوب تو خونه خودمون و روی تخت خودمون بیدار شدم و این بهترین موهبت خداست.

 وقتی بی قرار بودم؛ وقتی حتی یک دقیقه نمیتونستم بشینم؛ وقتی سرم و شونه هام میسوخت و داغ می شد؛ وقتی نفس هام از شدت اضطراب بلند و کشدار می شد؛ وقتی نفس نفس میزدم و نفسم تازه نمی شد؛ وقتی پا میشدم و سرم گیج میرفت و چشمام سیاه میشد و تعادلم رو از دست می دادم و میخوردم زمین؛ وقتی دستام خواب میرفت و انگشتام تا می شد و نمی تونستم باز نگه شون دارم؛ وقتی از شدت نفس نفس جملاتم بریده بریده بیان میشد؛ وقتی دکتر گفت از عوارض قطع دارو هست و فعلا آلپرازولام بخور و بیا ولی همسر می گفت خودتو به یک داروی جدید عادت نده حالا که شروع کردی باز تحمل کن، همینو بخور تا نرمال شی و بعد قطع کنی؛ وقتی اونقدر حالم خراب بود که نه میتونستم جگر گوشه ام رو عوض کنم، نه غذا بدم نه حتی نگاش کنم؛ وقتی ناله می کردم و بی وقفه تکون میخوردم بلکه کمی قرار از دست رفته وجودم برگرده؛ وقتی جملات ناله ام رو هی تمرار میکردم و ماه می گفت "اینو نگو مامان." و دلم کباب میشد براش و سکوت می کردن. وقتی وسط بد حالیهای شدید صدام می زد و من توان جواب دادن نداشتم و حتی جونی نداشتم که شرمنده اش باشم بخاطر بهم ریختگی تعادل روانم؛ وقتی تو بی قراریهام به مامان زنگ می زدم و مثل ابر بهار گریه می کردم که چرا تیومدی؛ وقتی صبح میشد و با یک حجم عظیمی از اضطراب روبرو می شدم. وقتی از تنهایی می ترسیدم؛ وقتی زنگ زدم به خانم همسایه و از اینکه نفسم بالا نمیومد فکر کرده بود کرونا گرفتم؛ وقتی اومد تا حال من بهتر بشه و نگران بودم حال بدم؛ حالش رو خراب کنه؛ وقتی خواهر همسر بعد از دو هفته فهمید مریضم و زنگ و من یک سره گریه کردم؛ وقتی قرار بود همسر برای معامله مهمی بره و من میخواستم قوی و سر پا باشم اما نمی تونستم؛ وقتی همسر می گفت: " من اینجا دست تنهام و همه فشار روی منِ لاقل تو باید خوب باشی و به من روحیه بدی اما داری به خودت می پیچی. سعی کن قوی باشی و از جات بلند شی و قوت قلب من باشی وایه این معامله"؛ وقتی رو پا ایستادن و نشستن و راه رفتن غیر ممکن ترین کارهای دنیا به نظر می رسیدن؛ وقتی ...  بیدار شدن در آرامش با تنی آرام، رویایی بود دور از دسترس. رویای که حتی در عالم رویا هم نمی توانستم داشته باشم اش. همان روزهای شدیدن بی قرار بود که فهمیدم همین که فقط بیدار شوم در آرامش نعمتی است که نباید هیچ سختی دیگری باعث شود نادیده گرفته شود. 


+  دوباره خانه مان را دوست دارم. دوباره حالم با خانه مان خوب ااست


+ چقدر خوشحالم که خوب شدم


+ این رورها انرژی مثبت تونو نیاز دارم


+ امروز نظرات رو تایید میکنم

  ادامه مطلب ...

اینجا به معنای واقعی برای من بهشتِ

کاش می تونستیم حالا حالا بمونیم

من هنوز سیر نشدم

خدایا سپاس

امروز خیلی خیلی بهتر بودم

ممنونم از بودنتون

 باید راه بیفتیم سمت ترکستان

امیدوارم این سفر کوتاه حال من و همسر رو از این رو به اون رو کنه و پر انرژی و با آرامش برگردیم

امیدوارم صبح فردا هیچ اثری از اسمش رو نبر نباشه

امشب دیگه دلم نمیخواد تمام ٢٤ ساعت شب باشه چون برخلاف بقیه شبها امشب روبراه نیستم

در عوض دلم میخواد تمام ٢٤ ساعت حالم خوب باشه

امروز تا ساعت ٧ عصر بسیار سخت گذشت

اینقدر که زنگ زدم مامان بیاد پیشم

اما از اونجایی که ما قرار بود بریم ترکستان مامان اصرار داشت رفتنِ من حالم رو خوب میکنه و گفته بودم مادر همسر به روش خودشون ترس آدم رو میگیره؟ حالا حقیقت داره یا نه بماند؛ تو این وهله یک نور امیدِ برای منی که متوسل به هر چیزی هستم که منو نجات بده

حالا خدا خدا میکنم فردا سرپا باشم و بتونم ساک ببندم


ببخشید که جون تایید کامنتها رو ندارم

از مهربونیهاتون یک دنیا سپاس