هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

و دوباره زندگی

نمیدونم بعد از چند هفته یا چند روز چشم باز کردن با استرس، امروز با حال خوب تو خونه خودمون و روی تخت خودمون بیدار شدم و این بهترین موهبت خداست.

 وقتی بی قرار بودم؛ وقتی حتی یک دقیقه نمیتونستم بشینم؛ وقتی سرم و شونه هام میسوخت و داغ می شد؛ وقتی نفس هام از شدت اضطراب بلند و کشدار می شد؛ وقتی نفس نفس میزدم و نفسم تازه نمی شد؛ وقتی پا میشدم و سرم گیج میرفت و چشمام سیاه میشد و تعادلم رو از دست می دادم و میخوردم زمین؛ وقتی دستام خواب میرفت و انگشتام تا می شد و نمی تونستم باز نگه شون دارم؛ وقتی از شدت نفس نفس جملاتم بریده بریده بیان میشد؛ وقتی دکتر گفت از عوارض قطع دارو هست و فعلا آلپرازولام بخور و بیا ولی همسر می گفت خودتو به یک داروی جدید عادت نده حالا که شروع کردی باز تحمل کن، همینو بخور تا نرمال شی و بعد قطع کنی؛ وقتی اونقدر حالم خراب بود که نه میتونستم جگر گوشه ام رو عوض کنم، نه غذا بدم نه حتی نگاش کنم؛ وقتی ناله می کردم و بی وقفه تکون میخوردم بلکه کمی قرار از دست رفته وجودم برگرده؛ وقتی جملات ناله ام رو هی تمرار میکردم و ماه می گفت "اینو نگو مامان." و دلم کباب میشد براش و سکوت می کردن. وقتی وسط بد حالیهای شدید صدام می زد و من توان جواب دادن نداشتم و حتی جونی نداشتم که شرمنده اش باشم بخاطر بهم ریختگی تعادل روانم؛ وقتی تو بی قراریهام به مامان زنگ می زدم و مثل ابر بهار گریه می کردم که چرا تیومدی؛ وقتی صبح میشد و با یک حجم عظیمی از اضطراب روبرو می شدم. وقتی از تنهایی می ترسیدم؛ وقتی زنگ زدم به خانم همسایه و از اینکه نفسم بالا نمیومد فکر کرده بود کرونا گرفتم؛ وقتی اومد تا حال من بهتر بشه و نگران بودم حال بدم؛ حالش رو خراب کنه؛ وقتی خواهر همسر بعد از دو هفته فهمید مریضم و زنگ و من یک سره گریه کردم؛ وقتی قرار بود همسر برای معامله مهمی بره و من میخواستم قوی و سر پا باشم اما نمی تونستم؛ وقتی همسر می گفت: " من اینجا دست تنهام و همه فشار روی منِ لاقل تو باید خوب باشی و به من روحیه بدی اما داری به خودت می پیچی. سعی کن قوی باشی و از جات بلند شی و قوت قلب من باشی وایه این معامله"؛ وقتی رو پا ایستادن و نشستن و راه رفتن غیر ممکن ترین کارهای دنیا به نظر می رسیدن؛ وقتی ...  بیدار شدن در آرامش با تنی آرام، رویایی بود دور از دسترس. رویای که حتی در عالم رویا هم نمی توانستم داشته باشم اش. همان روزهای شدیدن بی قرار بود که فهمیدم همین که فقط بیدار شوم در آرامش نعمتی است که نباید هیچ سختی دیگری باعث شود نادیده گرفته شود. 


+  دوباره خانه مان را دوست دارم. دوباره حالم با خانه مان خوب ااست


+ چقدر خوشحالم که خوب شدم


+ این رورها انرژی مثبت تونو نیاز دارم


+ امروز نظرات رو تایید میکنم

  

خوردن دوباره قرص ها آروم ترم کرد و هزار برابر اون دیدن خانواده همسر معجزه عمیقی در بهبود حالم داشت. با اینکه همون ساعتهای اولی که رسیدیم ترکستان خبر فوت ناگهانی یک دوست خیلی خیلی عزیز رو شنیدم و تمام چند روزی که اونجا بود زمان زیادی به خودش و مرگش فکر می کردم اما شلوغی دورم و خوشحالی دیدارشون اجازه نداد باز برم تو خودم. درسته که قرص ها ناگهانی قطع شده بود اما ترس کرونا با بیرون رفتن های هر روزه اجباری ما؛ سنگینی تغییری که در سدد انجامش هستیم و بیشتر از اینها زمان خیلی طولانی که از بعد از ٢٥ بهمن خونه بودیم و عزیزانمون رو ندیدیم تاثیر بدی توی بهم ریختگی روانم داشت. چهارشنبه شب که طهرش رسیده بودیم مادر همسر ترس ام رو گرفت (همسر میگه خرافاتِ اما میگن به سنگ هم اعتقاد داشته باشی حاجتت رو میده و من به مادر همسر ایمان دارم :)) ) و درست فردا صبحش با استرس شدید و فکر اون عزیز از دست رفته داشتم اما یک ساعت بعد ناگهانی خوب خوب شد و روزهای بعد هم خبری ازش نبود. تا دیروز که اولین صبحِ بعد از سفر بود تو خونه خودمون و من باز استرس داشتم اما خیلی کم و امروز با اینکه هنوز فشار کاری که در حال انجامش هستیم سر جاشه من آرومِ آرومم.

نظرات 8 + ارسال نظر
فرزانه شنبه 28 تیر 1399 ساعت 12:47

چقدر لحظات سختی را گذروندی غزل جان
الهی که دیگه هیچ وقت چنین لحظاتی را تجربه نکنی
خدا رو شکر که حالت خوب شده. خیلی خوشحال شدم
ماه اک را ببوس

واقعا وحشتناک بود
الهی هیچ کس تجربه اشون نکنه
خدا رو هزاران هزار بار شکر
شما هم رزای گل مون رو ببوس

زینب پنج‌شنبه 26 تیر 1399 ساعت 19:44

درک می کنم حال جسمی بد رو همه می بینن و میتونن کمک بدن ولی حال روحی نه سخته به قول خودتون آدم حتی خودشم باور نمی کنه. حال خوبتون موندگار همیشه سلامت باشید.

واقعا از هیچ کس کاری بر نمی اومد. هیچی ها
قربونت محبتت زینب جان
امیدوارم همیشه شاد و سلامت و سعادتمند باشید

هدیٰ پنج‌شنبه 26 تیر 1399 ساعت 13:17 http://Www.pavements.blogfa.com

روح عزیزتون در آرامش
جان دلم، خیلی خوشحالم که خوبی .. می دونستم اونجا حالتو خوب می کنه.
قویترین
توی تمام روزای سخت، بد، با مودِ پایین، از دوست داشتن خودت دست برندار.
امیدوارم بدونِ هیچ قرصی آروم باشی عزیزم
امیدوارم توی زندگی و کار موفق و روو به پیشرفت باشین. به قول برادرم؛ روو به جلو :)))
ماهک جانو محکم و لپی و چلوندنی ببوس

ممنونم هدی جانم
اونجا برای من بهشت واقعیه تو این دنیا
مهربون ترین
این استیکر هم انتخاب ماهک برای هدی گل
دارم تلاش میکنم هدی بالاخره موفق میشم
الهی
قربونت برم من این روو به جلو رو برای تو و همه دوستای خوبم و همه آدمهای دنیا آرزو دارم
همین الان به جات بوسیدم جات خالی

Leyla پنج‌شنبه 26 تیر 1399 ساعت 12:51

عزیز دلم چه قدر سختی کشیدی من همش به فکرتم ❤❤❤❤
قرنطینه فشار روانی خیلی سنگینی داشت و داره برا هممون، خیلی خوب مقاومت کردی آفرین غزل جون

سلاااااااااااااااااااااااام لیلای عزیز
چقدر این مدت تو فکرت بودم بانو
خوبی؟
فدای مهربونیت بانوجانم
قرنطینه خیلی اذیت کرد ولی منم زیادی ترسیده بودم
با این اتفاق انگا تموم ترسها ناراحتی ها و اذیت هایی که تو این چند سال توی دلم نگه داشته بودم بیرون ریزی کرد و الانم به تمام معنا آرومم
واقعا خدا کمکم کرد خودم باورم نمیشه تموم شده

Ella چهارشنبه 25 تیر 1399 ساعت 22:23

غزل جان
چقدر روزها و ساعتهای سختی رو‌گذروندی عزیزم
خیلی خوشحالم برات. که حال بهتر و روزهای اروم‌تری داری.
امیدوارم خیلی زود سبدسبد ارامش و عشق و شادی در قلبت بشکفه.

Ella ی عزیز امیدوارم هیچکس اون لحظه ها رو تجربه نکنه

ممنونم عزیزم واقعا مرسی که هستید

مهدیه چهارشنبه 25 تیر 1399 ساعت 21:58

خدا رو شکر که خوبین
امیدوارم دیگه هیچوقت این تجربه تلخ براتون تکرار نشه

منم امیدوارم هیچ کس اون حالتا رو تجربه نکنه
خصوصا شما مهدیه جان

نسترن چهارشنبه 25 تیر 1399 ساعت 21:56

خداروشکر حالت خوبه غزل جانم
خوشحالم بهت خوش گذشته
معامله تموم شد بسلامتی؟

ممنونم عزیزم
نه
برگشتیم سر خونه اول

محدثه چهارشنبه 25 تیر 1399 ساعت 08:28

غزل چقدر بهت سخت گذشت.... اما تموم شد، مگه نه؟ سعی کن گفتگوی درونی با خودت با تمرینات ذهنی مایند فولنس متوقف کنی... سرچ کن... تمرکز کن رو کارات... بجای گفتگوی درون ، بلند حرف بزن، بگو خب حالا بیدار شدیم ، شیر آب باز کنم، حالا کتری پر کنم،،، ماهک ببین آب چه خنکه..، هر وقت ساکتی و فکر و خیال هجوم میاره، ببین داری چکار میکنی تمرکز کن رو کار بگو داری چکار میکنی...

محدثهبه یک جایی رسیده بودم که به خودم شک کرده بودم که نکنه دارم تمارض می کنم؟
اما وقتی حالم بهتر میشد و مثل فرفره تو خونه میدوییدم میفهمیدم تمارضی در کار نیست
الان فعلا کلا خوبم
فکر بد نمیکنم
ممنونم از پیشنهاد خوبت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد