هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

فکر می کردم امروز بهتر هستم

اما بعد از نوشتن پست قبلی بی قراری هام شروع شده

دیگه هیچی برام مهم نیست

فقط نیاز دارم حالم خوب بشه و هیچی غیر از این نمی خوام

یک جور عجیب از تنها بودن می ترسم

امروز همسر نیست و این بهم ریخته ترم  می کنه انگار

دلم پر می کشه مامان بابا رو بغل کنم و یک کم سرم رو پاهاشون بزارم و نوازشم کنند بلکه درمان این درد بشن

من بدون قرص داشتم زندگی می کردم فقط سرم درد میکرد و دلتنگ بودم

اما الان احساس میکنم دارم ساقط میشم از زندگی

کاش میدونستم این قرصا تا این اندازه عوارض بدی روی من داره و هیچوقت شروع نمی کردم که الان به این مرحله از رنج برسم

خدا رو شکر که ماه بیدار شد

سرش رو گذاشته روی شکمم و من دارم از بودنش کمی آرامش میگیرم

دلم میخواست تمام زمان شبانه روز فقط شب بود

صبح ها هنوز استرس شدید دارم

خدایا ممنونم که بالاخره امروز با وجود استرس حالم اونقدر خوب بود که قد رفست کردم و راه رفتم.

خدایا ممنونم که اونقدر بهتر شدم که بتونم با وجود استرس و آشوب تو قلبم یک کارایی تو خونه انجام بدم

خدایا ممنونم  که تو این مدت با وجود ناخوشی توان آماده کردن صبحانه رو داشتم

خدایا ممنونم که یکی از وام ها آماده شد

خدایا ممنون که ماشین داریم و رفت و آمدمون راحته

خدایا ممنون که اونقدر خوبم که بتونم تایپ کنم

خدایا ممنون که همسر اینقدر حمایتم میکنه

خدایا ممنون که مامان تو این روزا گاهی چند بار زنگ میزد و باهام حرف میزد تا بهتر بشم

خدایا ممنون که خواهرک اگر مبتلا شد ولی حالش بهتره و ان شالله بهتر هم میشه

خدایا ممنون که حال برادرک بهتر شده

خدایا منو بازم تو بغل بگیر و لبریز آرامشم کن

درس های روزهای سخت

هیچوقت برای سلامت روانتون سپاس گزاری کردید؟

هیچوقت از اینکه حالا روانتون اینقدر خوبه که میتونید روی پاهای سالمتون بایستید سپاس گزار بودید؟

هیچوقت از اینکه ترسیدید، غمگین شدید و حتی غصه خوردید و گریه کردید از خدا سپاس گزار بودید؟

هیچوقت از اینکه بهتون ثابت شده عزیزانتون تو بدترین لحظات کنارتون میمونند سپاس گزاری کردید؟

هیچوقت از اینکه اونقدر جسم و روانتون سالم هست که میل به غذا خوردن دارید سپاس گزار بودید؟

هیچوقت از اینکه یک آدم معمولی هستید با قابلیتها و توانایی های معمولی از خداوند سپاس گزار بودید؟

هیچوقت از اینکه در طول روز می تونید به مسائل مختلف فکر کنید و احساسات متفاوتی رو تجربه کنید سپاس گزار بودید؟

هیچوقت از اینکه میتونید بدون ضعف و سختی راه برید و بشینید سپاس گزار بودید؟

هیچوقت بابت اینکه خیلی کم و در زمان لازمش گریه اتون میگیره سپاس گزار بودید؟

چند روزه دارم فکر میکنم این قطع شدن ناخواسته داروها و خوش خیالی من بر اساس حال خوشم تو سه چهار روز اول و  بعدش بهم ریختگی های هورمونی که حال بدم رو از اون میدونستم و ... انگار باید اتفاق میفتاد. قرار بود درس هایی بگیرم که شاید از راهی غیر از این میسر نبود.

قرار بود بفهمم چه موهبتی دارم که میتونم تو آرامش نفس بکشم و لحظه ها رو سپری کنم. لخظه هایی که بدترین حس های دنیا تو وجودم فوران میکرد یادم نمی اومد تا قبل از این چطور آروم زندگی کردم. تو زندگی هر روز و هر لحظه رو با یک احساس متفاوت سپری می کنیم. گاهی غمگین می شیم و غصه می خوریم. گاهی لبریز نشاط. گاهی پر از رخوت گاهی پر از هیجان و... اما همه اینها کنار هم شیرین اند. ناکامی ها باعث میشه وقت کامیابی لذت دو چندان ببریم از شرایط اما اینکه بدون رخ دادن اتفاق بدی افتاده و یک جور غیر طبیعی حالت بد بشه که آرزو کنی نفس هات تموم بشن و اگر مثل من مادر باشی از این آرزو هم وحشت کنی که بچه ات بی مادر چه کنه؟ و بعد تو همون بد حالی به خودت بگی بی مادر بودن بهتر از داشتن یک مادرِ همیشه بد حالِ (اون لحظه ها حسش اینه که قراره تا ابد حسها وحشتناک بمونند) و تازه بعد از بهتر شدن حالت میفهمی همون غمگین بودن های عادی چقدر شیرین بودن که میتونستی فقط غمگین باشی بدون حس های خیلی وحشتناک. بدون اینکه دست و پات سست بشه و مچاله بشی یه گوشه از شدت ضعف و سستی که تو دست و پاهات هست.

این روزا بعد از هر حالت وحشتناک، دریچه های قشنگی به روم باز شد. و قشنگ ترین اتفاق اون لحظه های سخت همراهیِ از جون و دل همسر بود. من تو زندگی مشترک یه جاهایی برای انجام یک سری کارها دستم باز نیست اوایل خیلی شاکی می شدم. می جنگیدم اما از یک جایی به بعد پذیرفتمش (تو هر زندگی مشترکی یک سزی اختلاف نظرهایی هست که یا حل شدنی نیستند و باید رهاشون کنی به حال خودش یا صبور باشی تا به مرور زمان و نرم نرم به یک توافق دو طرفه ختم بشه) و همسر اینقدر مردونه هوامو داره که به یک دنیا می ارزه برام. قبل ترها عشق همسر توی اتفاقهای سخت تر بهم ثابت شده بود ولی حالا تو این روزا این همراهی قشنگ ترین تصویر زندگیمه. اینقدر که الان از حس خوبش صورتم خیسه.

تا قبل از این به خیلی از سوالهای بالا جوابم نه بود اما حالا موهبت هایی رو می بینم که تا قبل از این حتی با انجام سپاس گزاریهای ریزتر حتی به ذهنم خطور نکرده بود. این اتفاق درسهای زیادی برام داشت اما اینکه تا چه اندازه بتونم از این درس ها تو زندگیم استفاده کنم مهمِ



امروز بعد از دو شب قرص خوردن؛ مدت بد حالی ام بعد از بیدار شدن کمتر از یک ساعت بود و شدتش هم خیلی کمتر. خدایا برای آرامش و حال نسبتا خوب این لحظه از ته ته ته دلم سپاس گزارم

تو رو خدا اگر حالتون خیلی خراب نیست داروی اعصاب نخورید

اگر میخورید زیر نظر دکتر قطعش کنید

آرزوی مرگ می کنم یک وقتا اینقدر حالم بده

باز دارم نورتریپتلین میخورم

ولی تا اثر بزاره و من باز یک آدم نرمال بشم جون به لب میشم

همین چند لحظه قبل به حال مرگ افتاده بودم

همین الان آروم گرفتم

عجیبه این حال که یهو شدید میشه و ناگهانی خوب میشه

فکر کنم یک جورایی پانیک میشم

اینطوری که نمیتونم بشینم یا رو پا بایستم

تنم شل میشه

و فقط باید حالت جنین روی تخت مچاله شم

نفس هام بلند میشه 

و یک کم حالت خواب رفتگی توی تنم دارم

اون لحظه ها هیچی تو دنیا برام مهم نیست فقط میخوام اون حالتا تموم بشه یا که کلا خودم ...

الان دریت بعد از جمله سوم تنم آروم شد و کامل حس میکنم کل تنم چقدر منقبض بوده و رها شده الان

تو رو خدا تا مجبور نشدید متوسل به این قرصها نشید

خواهش میکنم دعا کنید زودتر خلاص شم از این حالتها

تلاش برای بهتر شدن

دارم تلاش میکنم برای بهتر شدن

دیروز صبح که طاقتم تموم شده بود؛ همسر قرص ها رو دوباره خرید. اینقدر از تجویز دکتر ناراحتِ که میگه نمی خوام با هیچ روانپزشکی مشورت کنی. من قرصا رو خریدم خودش ذره ذره کم کن.

اما برخلاف دوشنبه که با وجود ورزش و مدیتیشن تا شب هزار بار گریه کردم و ترسیدم؛ از ساعت ١١ صبح یک آرامش شیرینی توی وجودم نشست که تا دم غروب حالم رو خوش کرده بود. اینطوری شد که دلم راضی نشد قرص بخورم

از اونجایی که شبها قرص میخوردم موقع بیدار شدن چشمام رو که باز میکنم پر از استرسم . الان بعد از دوبار مدیتیشن فقط سرم میسوزه. برخلاف روزای اول دیگه تن و پاهام شل نیستن که نتونم بایستم و باز به حالت جنین مچاله بودم روی تخت

هیچ مسئله استرس زایی برامون پیش نیومده ولی حس درونیم موقع استرس اینه که یک کار بد انجام دادم و نگرانم پیامدهاش زندگیم رو تحت تاثیر بدی قرار بدهء.

دیروز هیچ ترسی از کرونا تو وجودم نبود و خیلی با اشتیاق تونستم با همسر برای کاری و البته با ماشین بریم بیرون

امروز تنها چیزی که کم دارم همسر هستش. روزهایی که حالم افتضاح بود وقتی بیست دقیقه بغلم میکرد اونقدر بهتر می شدم که میتونستم پاشم بساط صبحانه رو آماده کنم

نقطه مثبت این اتفاق همراهی صبورانه همسر هستش. بر خلاف همیشه که نسبت به همون کم گریه کردنهام هم بی تفاوت رد میشد به محض اشکی شدنم اگر متوجه بشه میاد کنارم. از افکار وحشتناکم که میگم بدون قضاوت گوش میده و میگه اثر قرص هاست خوب میشی و من باورم نمیشه که اینقدر خوب این روزها همراهیم کرده

لوس بازیه ولی اینقدر به بودنش تو خونه عادت کردم که امروز دلم خیلی براش تنگِ که نیستش.

کرونا اگر هر بدی داشت این حسن رو برای ما داشت که بیشتر از هر زمان دیگه ای تو زندگی از حضور هم بهره ببریم و ماهک رابطه نزدیک تری رو با همسر تجربه کرد

بهتون پیشنهاد میکنم دوره ٢١ روزه مدیتیشن شادکامی از دیپاک چوپرا رو شروع کنید

هم آرام بخش هست هم راه گشای افکارتون برای یک زندگی قشنگ تر هست