هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

تو رو خدا اگر حالتون خیلی خراب نیست داروی اعصاب نخورید

اگر میخورید زیر نظر دکتر قطعش کنید

آرزوی مرگ می کنم یک وقتا اینقدر حالم بده

باز دارم نورتریپتلین میخورم

ولی تا اثر بزاره و من باز یک آدم نرمال بشم جون به لب میشم

همین چند لحظه قبل به حال مرگ افتاده بودم

همین الان آروم گرفتم

عجیبه این حال که یهو شدید میشه و ناگهانی خوب میشه

فکر کنم یک جورایی پانیک میشم

اینطوری که نمیتونم بشینم یا رو پا بایستم

تنم شل میشه

و فقط باید حالت جنین روی تخت مچاله شم

نفس هام بلند میشه 

و یک کم حالت خواب رفتگی توی تنم دارم

اون لحظه ها هیچی تو دنیا برام مهم نیست فقط میخوام اون حالتا تموم بشه یا که کلا خودم ...

الان دریت بعد از جمله سوم تنم آروم شد و کامل حس میکنم کل تنم چقدر منقبض بوده و رها شده الان

تو رو خدا تا مجبور نشدید متوسل به این قرصها نشید

خواهش میکنم دعا کنید زودتر خلاص شم از این حالتها

نظرات 4 + ارسال نظر
نسترن شنبه 14 تیر 1399 ساعت 09:12 http://second-house.blogfa.com/

بله
اول یه شب درمیونش کردم
بعد دو شب و تا هفته ای یه دونه و بعد گذاشتم کنار
اسنترا رو ولی یهویی گذاشتم کنار چون خیلیییییییییی منگم میکرد، نصف بعد صبحونه میخوردم همش خوابالو بودم
اون یکی چون شبها بود خیلی اذیتم نمیکرد

خدا رو شکر راحت گذاشتی کنار

زینب جمعه 13 تیر 1399 ساعت 01:15

عزیزم امیدوارم زودتر یک دکتر خوب پیدا کنی که بتونه کاری کنه از دست عوارض دارو خلاص بشی یا اصلا یه چیز دیگه تجویز کنه. فقط بدون تنها نیستی همه ما تو زندگیمون روزهای بد داشتیم و داریم. برای خودم در حدی بوده که واقعا فکر کردم آستانه جنون که میگن همینجاست. ولی خدا هست بهمون کمک می کنه. مطمئن باش. به خودش توکل کن زودی دکتر خوب پیدا می کنی و حالت بهتر میشه.

ممنونم زینب عزیز
ان شالله زودتر تمام بشه
بله دقیقا همینطوره همه روزهای وحشتناک داشتن کنار بقیه لحظه های زندگیشون
عزیز دلم
ان شالله دیگه هیچوقت اون لحظه ها رو تجربه نکنی
امیدم اگر به خدا نبود نمیدونم چی به سرم میومد؟

نسترن پنج‌شنبه 12 تیر 1399 ساعت 17:10

غزلی از پسش برمیای
دکتر به من و همسر هم بخاطر درد معده نورتیریپلین داده بود و اسنترا، وقتی میخوردم گیج و منگ بودم، ولی دکتر بهم گفت یهو قطع نکن، کم کم بذار کنار
شمام که دوباره شروع کردی اروم اروم بذار کنار مطمعنم جواب میگیری

ان شالله
خودت کم کم قطع کردی؟

حمیده پنج‌شنبه 12 تیر 1399 ساعت 10:26

من و داداشم پشت هم بودیم با فاصله ی یازده ماه!مامانم بچه ی یک خونواده ی شلوغ که بعد از ازدواجش میاد تو یه شهر غریب...ما چهار پنج سالمون بود که مامان ناراحتی اعصاب گرفت از غربت و تنهایی.شبها تا ساعت دو نصفه شب بیدار میموند
و منتظر بابا که باهم شام بخورن!بابا هم تا اونموقع سرکار بود.ماهم که دم غروب می‌خوابیدیم.مامانم افسرده شده بود و کلی قرص می‌خورد و همه ش خواب بود.یه شب خیلی حالش بد میشه و همه ش فکر میکرد داره میمیره و فقط میگفت من بمیرم بچه هام چی میشن،البته حمله ی عصبی بود،میره بیمارستان و هی می‌گفته قرصهای منو بدین،یه نفر اونجا بهش میگه تو خیلی جوونی،چرا قرص میخوری،بگیر راحت بخواب و دیگه سعی کن قرص نخوری و از الان بهشون وابسته نشی،کلی باهاش حرف میزنه و بعد از اونشب مامان دیگه قرص نخورد..یعنی البته خودش به خودش کمک کرد و خودشوبا کلاس های مختلف و جلسات قرآن با خانومهای دیگه مشغول کرد.ما بچه بودیم و با خانومها می‌رفتیم اردو و خیلی خوب بود.و الان هم که مامان پنجاه و چهارسالشه داره حافظ قرآن میشه که من سی و پنج ساله اصلا نمیتونم!
این روزها هم میگذرن.به روزهای خوبی فکر کن که بالاخره میان..ماهک خوشگلکت بزرگ میشه و شما هم تو همون رشته ی خودت میشی بهترین.
ببخش که طولانی شد اما دیشب نصفه شبی یاد این تجربه ی قرصهای اعصاب افتادم گفتم فردا برای غزل می‌نویسم که الان این پست جدیدتو دیدم..سعی کن به مرور کمشون کنی نه قطع یکباره،الان هم که کروناست همه افسرده و مضطرب شدیم..اما تو میتونی،بخاطر ماهک.

حمیده جون با خوندن اون قسمت نظرت که گفتی به روزای خوب فکر کن صورتم خیس شده
منم نگران ماهکم که باز شروع کردم تا کم کم قطعش کنم
شاید نمیخوردم بیمارستان لازم میشدم
حمله های بدی ان
و من دلواپس ماهم خیلی زیاد
ماشالله به مامانت که اینقدر قوی برخورد کردن
منم درستش میکنم
باید بکنم
میدونی من همون دوماه پاییز که ناخوش بودم از تنهایی زیاد باز حالم اینطوری خراب نبود
فقط خوشحال نبودم
این داروها رو هم واسه میگرن داد و من اگر میدونستم چنین روزی به سرم میاد نمیخوردم
مرسی که برام نوشتی مهربونم
شماها دلگرمیای عزیزی هستید برام
خدا مادرتونو در کمال صحت محافظت کنه و شما رو هم برای عزیزانت در کمال صحت و سلامت محافظت کنه
دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد