هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

کامنتای مهربونتونو خوندم

مرسی 

ولی من نمیدونم چی منو به اینجا کشونده

گاهی غمگین بودم

گاهی دلتنگ

اما این حالاهای وحشتناک نمیدونم ریشه در کجا داره

فقط میدونم اینقدر بده که دلم میخواد تنفس بعدی دیگه بالا نیاد

دیگه نه عشقی درونم حس می کنم

نه امید به زندگی

فقط دلم میخواد تموم شه 

چون تحملم تموم شده

داروهای جدیدرو شروع کردم اما از خوردن اونا هم نگرانم

هر چیز مسخره و بی اهمیتی حالم رو بد میکنه

و من دلم میخواد این نفس آخرین نفس باشه

ببخشید که اینقدر تلخم

کامنتا رو بی جواب تایید میکنم

چون واقعا توان حرف زدن ندارم چه برسه به نوشتن

درد شما یک کلمه است

به زور روی پاهام ایستاده بودم. به خاطر خیس نشدن ماسک هزار بار بغضم رو فرو دادم. دیدن بقیه آدم ها که توی نوبت بودن حالم رو بدتر میکرد. نوبتم رسید و همین که پامو گذاشتم داخل اتاق دکتر و شروع کردم به گفتن اینکه دارو میخوردم و بعد از قطع ناخواسته اش چه به من گذشته 

گفت: " خانم ربطی به قطع دارو نداشته. شما افسردگی شدید داری"

گفتم: "آخه یک مرتبه حالم بد شد"

گفت: "یک مرتبه این اتفاق نیفتاده. خورد خورد جمع شده و یک جا دیگه سرریز شده. نوار مغز بگیر و بیا"

تو اتاق EEG وقتی مسئول گرفتن نوار شروع کرد به حرف زدن. وقتی گفت نفس عمیق بکش. کمی از حالم گفتم و گفت پاهاتو دراز کن و ریلکس باش بعد از ١٢ ساعت کمی از تنشی که در وجودم بود کم شد

نوار رو تحویل دکتر دادم. وقتی بررسی اش کرد گفت:" خانم درد شما یک کلمه است غربت . شما با این شرایط کنار نیومدی. یک نهالی رو اونجا کاشتی اما این نهال با هر اتفاقی تکون خورده و ریشه اش محکم نشده. باید با این شرایط کنار بیای. باید زیاد بیای دیدن خانوادت. باید خانوادت زیاد بیان دیدنت. باید تو خونه نمونی زیاد"


و حالا روزی ٥ تا قرص تجویز کرده. 

روزی دوتا کلر دیازپوکساید

یک آلپرازولام ٠/٥

یک فلوکستین

یک پرانول

من می ترسم از اینکه تا ابد مریض بمونم

می ترسم از اینکه روزی ٥ تا قرص باید بخورم

میترسم از همه چیز

وهمسر فردا باید کرج باشه. من نیاز به مراقبت دارم. همسر میگه بیا بریم. مامان الان نمی تونه با من بیاد. و من نمی تونم تصمیم بگیرم بمونم یا برم. و سرم میسوزه که اینقدر ضعیفم که نمی تونم یک تصمیم قاطع بگیرم


پی نوشت:

بعد از کلی گریه و استرس و نگرانی تصمیم گرفتم بمونم. اگرچه که باز هم نگرانم اما واقعیت اینه که به مراقبت نیاز دارم. قرصای شب رو ترسیدم بخورم از بس واسه همون نصف آلپرازولام صبح خوابالودم. خیلی نگرانم که به قرصا عادت کنم و همراه دائمی ام بشن.

چقدر دلم میخواد خوب بودم و با همسر برمیگشتم

وسط حیاط زیر آفتاب

اونقدر کم آورده بودم که بغضم شکست. یک گور بابای کرونای بلند توی سرم می چرخید. گفتم منو ببر پیش مامانم

شش ساعته ساک بستم و جمع و جور کردم و با ماشین خراب زدیم به دل جاده

له له میزدم واسه یک ذره خواب اما فقط پنج دقیقه تونستم بخوابم. 

شبها حالم خوبه

١١:٣٠ شب رسیدیم گرسنه و تشنه

و حالا دومین روزیه که اینجا

اوضاع فرق زیادی نکرده

اما دیگه دلم نمی خواد در وصفش چیزی بنویسم

دیگه دلم نمیخواد برای کسی تعریفش کنم

شاید کوتاه بیاد و دست از سرم برداره

خاله کوچیکه دیشب برام تخم مرغ سیاه کرد و البته معتقده این حال عجیب از اثر داروها نیست :|

منِ محتاج کمک هم توصیه هایی که از عهدشون برمیام رو عمل میکنم

مامان جون گفتند نَنه نماز امام زمان بخون و نماز شب. آب چهل بسم الله روی سرت بریز

و من که تا ظهر حالم نیم بند بود میرم داخل حمام و به این فکر نمی کنم که قبول دارم یا نه. فقط بسم الله گویان مشت مشت آب میریزم تو تشت و میریزم رو سرم. زیر دوش که می ایستم معجزه وار نفسم تازه میشه. یک احساس خوشبختی ریزی زیر پوستم وول می زنه. با آرامشی وصف ناپذیر خودم رو تمیز می کنم و وقتی حوله رو می کشم روی تنم عجیب احساس سبکی دارم. گویی می تونم پرواز کنم.

بر خلاف یک هفته گذشته و حتی دیروز، یک دل سیر غذا می خورم. میل داشتن به غذا ... موهبتیِ که تا وقتی از دستش ندیم یادمون نیست که داریم ش. 

همسر اولتیماتوم داده که پوشک فقط تا آخر مرداد می خرم. مامان گفت که دستشویی ماه رو بیار خودم کمکت می کنم. آوردم و امروز ماه از صبح بدون پوشک راه میره. بیشتر تو حیاط مشغول تماشا و بازی فنچ هاست. هنوز یک قاشق از غذام مونده که ماه میگه آب اومد. می گیم آبِ چی؟ میگه آبِ جیشِ. ناراحتم که ماه روی فرش ناز نازی مامان جیش کرده و میترسم با آب کشی خراب بشه.  وقتی میایم اینجا فقط می چسبه به مامان و همین که میخوام بغل بگیرم ببرمش حیاط داد میزنه و دست و پا میزنه که دست نزن. 

مامان می برش تو حیاط. من هم میرم و هم ماهک رو میشورم هم شورتش رو و وقتی به خودم میام می بینم شستن لباس، پاهای خیس، صدای آب، وسط حیاط زیر آفتاب منو برده به یک دنیای خیالی که آرزوشو دارم. منو برده به عالمی که جز خوشبختی توش خبری نیست. لباس رو پهن میکنم و شلنگ آب سرد رو میگیرم روی پاهای محتاجم و از ته دل نفس عمیقی می کشم که یادم نمیاد آخرین بار کی تجربه اش کردم. فرش اصلا خیس نشده و من خوشحااااال

ظرفها رو با خواهرک می شوریم و با حسی رهای رها خودمو جا میدم روی لبه تخت خواهرک و شروع میکنم به نوشتن و دوباره صدای فیلمای گانگستری که فیوریت باباست فضای خونه رو پر کرده.


دلم میخواد جو زندگی و اینجا رو کم کم اصلاح کنم. خدا کنه حال این لحظه موندگار باشه و من صبح فردا با حسی رها بنویسم سلااااام

یک عصر دلچسب

از خواب هلاک بودم اما طبق معمول بقیه روزا درست همون لحظه که داشت خوابم میبرد باز ماهک از راه می رسه و با صدای بلند مامان مامان کنان تکونم میده که نگاش کنم چی پوشیده. دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار اینقدر که از صبح اضطراب داشتم و تازه کم شده بود و احساس میکردم اگر بخوابم ته موندشم نابود میشه. همسر کنارم رو نخت دراز کشید و گفت پس نمی خوای بری بیرون؟ وقتی فهمیدم ساعت ٤ هست گفتم الان خیلی گرمه کجا بریم؟ و هی رو تخت غلت زدم. کم مونده بود خوابم ببره که این بار به جای صدا زدنم لیوان از دستش افتاد و من پریدم.

بعد از پنج بود که پاشدم رفتم جلوی آینه. کمی ابروهام رو مرتب کردم. رژ مایع صورتی کثیف رو کشیدم روی لبهام. چشمام رو با مداد سیاه جون دار کردم و صورتم و با رژ گونه صورتی از بی حالی درش آوردم. موهام رو که می بافتم ماهک گفت موهای منم بباف و بافتم. لباس پوشیدیم شش زدیم بیرون. از پارکینگ که اومدیم بیرون همسر پرسید کی تاریک میشه؟ فهمیدم می خواد یک جای متفاوت ببره. ولی رو نکرد کجا می بره :)). از عظیمیه که رد شدیم فهمیدم میره سمت جاده چالوس اما کجا؟

پنجره رو باز میکنم و دستم رو رو دسته در تکیه می دم و سرم رو از پنجره می برم بیرون تا هوای بیرون رو نفس که نه ببلعم. همسر رو در جریان میزارم که نترسه و سرمو می برم بیرون و سعی می کنم از ته دلم جیغ بزنم ولی خیلی موفق نمیشم. باز صبر می کنم ماشین های دو طرف کم بشن و یک بار دیگه امتحان میکنم. اونقدرا موفق نیستم اما همونش هم کمی حس سبک شدن داره. روزایی که خیلی بد حال بودم از همسر خواسته بودم تو مسیر ترکستان منو پیاده کنه تا یک دل سیر جیغ بزنم اما کلا فراموش کردیم.

اوووف هر بار که میریم اون طرف چقدر دلم میخواد کرونای لعنتی نبود و باز می رفتیم شلتوک توی اون فضای دوست داشتنی اش کنار رودخونه یک چیزی نرش جان می کردیم. اما هم کروناست هم شلتوک کلا تعطیلِ. نزدیک نوروزی که میرسیم بد جور دلم هوس کباب ترش می کنه. فکر کنم کرونا تموم شه اولین غذایی که بخوام بخورم کباب ترشِ نوروزی باشه. هر بار از کنار ارکیده رد میشیم اونقدر شلوغِ که فکر میکنی بیماری تموم شده.  از وینه که رد میشیم اسم یک جاده ای رو همسر میگه که حواسم باشه. جاده رو که پیدا کردیم  ولی شیب زیادی داشت و ماشین ما همچنان دنده اش خرابه (همسر کلا تو اینطور کارا  تنبله و این مدت به خاطر استرسها تا تونست درست کردن ماشین رو به تاخیر انداخته. خدا به خیر کنه) و با دنده درست تو سربالایی ها نمیره. این وسط فراموش کردیم که چون دنده خرابه به ماشین فشار میاد و باید کولر رو خاموش کنیم. اینطوری بود که آمپر رفت بالا. البته همسر چون دقتش بالاست به محض بالا رفتن دید و ایستاد. یک خانواده ایستاده بودند گردو بچینند که ازشون آب گرفتیم و کمی ریختیم رو ماشین. خودمونیم اصلا نمیدونستیم رادیاتور ماشین کجاشه و کجا باید آب بریزیم. :)))

من که ظرفیت استرسم به حداقل میل کرده از همون یک ذره داغ کردن تو اون جاده خلوت هول کرده بودم و همین که آمپر اومد پایین سوار شدیم و اومدیم پایین. در عوض کنار جاده آتشگاه که رسیدیم همسر نگه داشت. پیاده شدیم و رفتیم کنار رودخونه. دلم می خواست بتونم بشینم تا بتونم خیره بشم به آب و متمرکز بشم روی صدای آب. اتفاقی یک شال قدیمی تو کیف داشتم. پهن کردم روی سنگ و نشستم روش و یک دل سیر آب رو تماشا کردم و لذت بردم. دلم میخواست اون تصویر رو همینطور واقعی با خودم بیارم برای صبح هایی که بد بیدار میشم. دلم نمیخواست پاشم اما هوا داشت تاریک می شد و دلم نمی خواست دیر بیایم خونه. دوباره شیشه رو میدم پایین سرمو تا جایی که میتونم می برم بیرون و هوای تازه کنار رودخونه رو می بلعم. بعدش تو آینه خیره میشم به صورت مهربون زنی که با عشق داره تو آینه بهم لبخند میزنه و میخونه که عاشقمه

طبق معمول این چند روز برگشت رو از مسیر جدید این روزهامون برگشتیم. (بعدن میگم اون مسیر کجاست)حالا مست خوابم. باید شام ببرم. ماهک مثلا داره خداحافظی می کنه. میگه "سلامت خودتون باشید. خدا نگهدار" منظورش مراقبِ :))) و من این روزا چقدر دلم میخواد حالم خوب باشه و بتونم از اعماق وجودم از بودنش لذت ببرم.

خدایا صدامو داری؟

می بینی منی که حاضر نبودم جای هیچکس باشم الان دلم میخواد جای هر کدوم از اطرافیانم باشم جز جای خودم فقط برای اینکه این حس و حال لعنتی رو نداشته باشم

میدونم خیلی خیلی بهترم امادیگه طاقت همین میزان اضطراب رو هم ندارم

خدایا نجاتم بده