هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

کمدی های این روزها

متاسفانه اطرافیان نتونستن روزنه ی چشمگیری که برای سلام و علیک مستقیم با همسایه طبقه بالایی ایجاد شده بود رو ببینند و به کل کورش کردن. به ناچار برای هزارمین بار در هفته گذشته راهی شستن دستشویی شدم. آب را با فشار زیاد باز کردم. هنوز در اندوه از دست دادن اون سوراخ مبارک سقف بودم که سر شیر جدا شد و افتاد اون اتفاق میمونی که مستحق یک فیلم برداری حرفه ای بود. سر تا پام عین موش آب کشیده خیس شد و حالا مگه شیر بستن میشد؟:)))


هفته قبل شیر توالت فرنگی خراب شده بود. همسر توضیحات لازم رو داد و گفت من فلکه رو می بندم و تو مغزی رو عوض کن. همسر فلکه رو بست . شیر رو باز کردم که آب لوله ها خالی بشه. همسر هم میگفت زود باش. آب شلنگ باز بود با فشار و وقتی مغزی رو درآوردم صحنه اط بود تماشایی. از همه جا آب می پاشید و من نمیدونستم مغزی رو جا بندازم یا جلوی آب رو بگیرم؟! یعنی واقعا همسر فلکه رو بسته بود؟ :))))


همسر جلسه داشت و صدای بتن کن گوش همه رو کر کرده بود. همسر عذرخواهی کرده بود بابت صدا و گفته بود دو روزه دارن میکنند. یکی از حضار گفته بود خوبه به نفت نرسیدن. درست چند دقیقه بعد سقف ریخته بود پایین. به نظرم از اول هم هدفشون نفت بود نه تعمیرات:))


چقدر دلم میخواست عصری حال بی نهایت خوبمو بنویسم اما از خستگی و بدن درد جون نوشتن نداشتم. امیدوارم فردا بتونم بنویسم

99/9/9

آخرین تاریخ رند قرن حاضر را چگونه گذراندید؟


ساعت ٥:٣٠ عصر به وقت کرج سقف دستشویی در اثر تعمیرات طبقه بالا ریخت و ما الان از پایین می تونیم با طبقه بالا سلام علیک کنیم :)))

لیوان مَجِسه

ماهک هر چقدر هم در طول روز از حامی محبت ببینه شبها موقع خواب به ندرت احازه میده بهش نزدیک بشه و با کمترین تماس دست یا صورت همسر جیغ می زنه. سه شب قبل روی تخت خوابیده بودیم و ماهک اومده بود بین ما و چسبیده به من. همینکه همسر بهش نزدیک شد شروع کرد داد و بیداد و تکون خوردن که برو اونطرف. همسر دستش رو انداخته بود دور ماهک و ماهک غر میزد که دستتو بردار. من معمولا دخالتی نمی کنم مگو وقتی ماهک زیادی شلوغ کنه و البته من همسر رو مقصر میدونم و ازش عصبانی میشم. هر چه ماهک گفت دستتو بردار؛ همسر گفت دست من نیست دست مامانِ. یهو ماهک داد زد: "این دست موی زیادی داره این دستِ توعه دست مامان نیست" کم مونده بود از خنده نصف بشم از حرفش


همسر پاستیل خریده بود و من هر بار چندتاشو میدادم به ماهک. چند شب پیش اومده میگه:" مامان میخولی یک خوراکی کوچولو موچولوی خوشمزه به من بدی؟" میگم:"مثلا چی؟" میگه:"از خودت بپرس" :))))


تا دو سه ماه قبل هر موقع ترکی با ماهک حرف میزدم میگفت:"تو اینو نگو. مامانجون میگه" یا تا میگفتم:" قیزی میزی" میگفت:"تو اینو نگو. باباجون میگه". این روزا چون خیلی دلم میخواد ترکی رو یاد بگیرم و ماهک هم بلد باشه و البته از استامبولی بیشتر خوشم میاد یه مدتی هست شبکه های کارتونی سمت ترکیه که کارتونهای زبان اصلی هم میزاره رو براش میگذارم و خودم هم با اینکه تقریبا متوجه نمیشم بیشتر شبکه های ترکیه رو می بینم. (میدونم که با ترکی ترکستان خیلی متفاوت هست). با این اتفاق مقاومت ماهک در مقابل ترکی حرف زدن من شکسته و یه وقتایی که تلاش میکنه در جواب سوالات به زبان ترکی همسر ترکی جواب بده؛ آواهای نامفهوم با یک دنیا لهجه و تلفظ صحیح آواهای مخصوص زبان ترکی تحسین برانگیزه


دو هفته قبل اومده میگه: "مامان خمیر دایی وحید (خمیر رو دایی ش بهش داده) رو بده با هم لیوان مَجِسه بسازیم" ج رو یک جور مثل د گفت یا من اینطور شنیدم!! با تعجب گفتم: "لیوان مدرسه؟" گفت نه لیوانِ مَجِسه خاله" از قشنگیه تلفظش و هیجان گفتن این حرفش قهقه میزدم و می بوسیدمش. میخواست لیوان برجسته ای که خاله اش تو کلیپ آموزشی ساخته بود رو بسازه


عاشق پیج خواهرک و همین کلیپ لیوان مجسته است. هفته قبل خواست براش بزارم. فرداش دیدم با خمیرها دو تا فرشته ساخته. تازه فهمیدم خودش بقیه کلیپ ها رو هم دیده.

دیشب هم همینطوری که پیج خاله رونگاه میکرد خوابش برده بود


دکتر براش کفش مخصوص تجویز کرده چون هم کفش پاش کمی صافه هم پاش انحنا داره ولی نمیدونم چطور متقاعدش کنم مرتب باید بپوشه؟!


اینقدر پرسید کی کرونا تموم میشه بریم خانه بازی که براش سرسره و یک راکر مانندی خریدیم. دو روز باهاش بازی کرد و خالا باز هر روز همون سوال رو نی پرسه


این روزا زیاد به نوزادیش و روزهاییکه کوچکتر بود فکر میکنم. به کارها و اولین هایی که ننوشتم شون و همشو فراموش کردم. به اینکه از اون همه کلمه چندتاشو بیشتر یادم نیست. به شعری که هیچوقت نتونستم کامل ضبطش کنم. به خیلی چیزا که گذشت و ثبتشون نکردم. چقدر دلتنگ زمانهایی هستم که شیر میخورد و الان دلم میخواد باز هم تکرار میشد. به شبهایی که هنوز شیر میخورد و از خواب بیدار میشد و میگفت:"مامان جل" و بعد از اینکه جمله ساختن رو یاد گرفت دیگه هیچوقت از جل استفاده نکرد.

ده دقیقه ای برای خودم

کلید رو می چرخونم و در کمد رو باز می کنم. دنبال کت بافت مشکی میگردم وقتی بین بافتها پیدایش نمی کنم سویی شرت خاکستری محبوبی را که سوغاتی مامان هست از کنار کشو بیرون می کشم. باید عجله کنم و تا ماهک خواب است چند دقیقه ای را با خودم وقت بگذرانم. سویی شرت از خنکای داخل کمد سرد است و تنم یخ می کند. شال بافت مشکی بزرگ را از داخل کمد بیرون میکشم و با یک استکان چای تازه دم خودم روی صندلی توی تراس جا می دهم و با خودم فکر می کنم چطور ٥ سال به این تراس فقط به خاطر کوچک بودنش بی توجه بودم؟ در اصفهان خانه های ٧٠ متری هم یک تراس نسبتا خوب داشتن و من هیچ تلاشی برای پذیرفتن تفاوت معماری ها نکرده بودم و در مقابل تراس را بلا استفاده رها کرده بودم. اگرچه که خانه ما هم خیلی بزرگ تر نیست اما حقش تراسی بزرگ تر این بود. ولی از دوماه قبل که همسر همت کرد و تراس را تمیز کرد پاتوق تنهایی هایم شده. البته که دل ماهک را هم بدجوری برده و روزی نیست که ماهک درخواست نکند به تراس برویم.

آرنجهایم را به زانوها تکیه می دهم و به جلو هم می شوم و چشم میدوزم به درخت گردوی حیاط بغلی که برگ های زدش چون دختری پر از عشوه حسابی دلبری می کند و درخت لخت خرمالویی که چند خرمالوی کوچک در انتهای ساقه هایش جا خوش کرده اند و لابد دست کسی به آنها نرسیده که هنوز محکم به معشوقشان چسبیده اند. استکان چایی را در دوستم گرفتم و جرعه جرعه چای را می نوشم. گرمای چای درونم را گرم می کند و حرارت استکان دستهایم را. چای که تمام می شود سردم می شود. شال را روی سرم می کشم و پته اش را روی بینی و دهانم میگیرم. حس بدی که وقتی چشم باز کردم رویم چمبره زده بود با نفس کشیدن هوای پاک آزاد پودر شد و یک آرامش بی مثال و از عمق جان در وجودم لانه کرد و جمله ها یکی یکی در ذهن و عمق وجودم جان می گیرند و از ته دلم تا آسمان بالا می روند. با تمام جانم سپاس گزارم از تغییر فصل، از اینکه بالاخره بعد از عمری پاییزی رسید که اگرچه خطرناک است اما دوستش دارم چون حال من خوب است. سپاس گزارم که عشق کودکی شیرین تر از جان نصیبم شده و سپاس گزار از اینکه در کمال آرامش و راحتی داخل تراس نشسته ام و با معبود لب به سخن گشوده ام

سپاس گزار از کتابهایی که نوشته شده اند و می توانم بخوانم. سپاس گزار از اینکه اینستا هست و یکی از قشنگ ترین تفریح های خانگی ام پرسه زدن در پیج های بافتنی شده و ....

سعی می کنم در ادامه سپاس ها مراقبه کنم اما سردی هوا مانع از تمرکزم می شود. داخل اتاق می شوم و جمله های مکالمه را روی دفتر می نویسم و ویسم را برای پشتیبان ارسال میکنم. یادش بخیر قدیمها و کلاسهای زبان. حیف و صد حیف که نیمه کاره رهایشان کردم. بخش آرزوهای دفترم را باز میکنم مشغول نوشتن چند آرزوی جا افتاده می شوم که همسر ماهک را رویم جا میدهد و مانع از ادامه می شود. به گوشی فکر میکنم که به خاطر کوتاه نیامدنم از مدلی که میخواستم کلا عوضش نکردم و با کارهایی که کردیم نمیدانم کی فرصت داشتن چیزی که میخوام فراهم میشود. با این حال سریع به لیست اضافه اش می کنم و با آویزون شدن ماهک از گردنم،  نوشتن بقیه را رها میکنم و ماهک را در آغوش میگیرم.


غ ز ل واره:

+ بعد از آمدن و رفتن یک ماه قبل خاله و مامان هنوز موفق نشده ام عادت مدیتیشن و ورزش را در خودم برگردانم. در عوض جلیقه ماهک بالاخره تمام شد و برای اولین بافتِ بدون کمک نتیجه واقعا عالی بود. 


+ کتاب "تنهایی پر هیاهو " را با گروه میخوانم ولی یک قسمت از کتاب حالم را بهم زد از بس از خون و مگس و موش گفت. همینِ که "مسخ" رو خریدم و ترسیدم بخونمش


+ آتنا جون در جواب سوالت چون متن از کانال حذف شده بود امکان کامنت گذاشتن و جواب دادن نبود. "تئوری انتخاب" را دوست داشتم.حرفهای جالبی داشت برای من و چالش برانگیز هست


محبتی غیر قابل وصف

از وقتی یادم میاد سحرخیز نبودم. در عوض شبها میتونستم راحت تا دیر وقت بیدار بمونم. ساعت از 1:30 گذشته. باید خواب باشم اما از بس به امید زود بیدار شدن خوابیدم اما نتونستم زودتر از هشت بیدار بشم و تا اومدم نفس بکشم ماهک بیدار شد و تا اِلاه شب بیدار موند و من چند دقیقه وقت برای خودم نداشتم امشب بیدار نشستم. چقدر حرف نگفته دارم که این مدت فرصت نکردم حتی یک کلمه اش رو بنویسم. دو ماه گذشته تمام و کمال به رسیدگی به خونه گذشت و حالا خونه یک نظم قابل قبول گرفته. با این حال من دائم باید کار کنم تا خونه مرتب بمونه. گاهی حیرون می مونم که بقیه چطور با خونه داری و بچه داری به کارهای متفرقه می رسن؟ یادتونه پارسال آذر با آزاده رفتم کاموا خریدم واسه ماهک جلیقه ببافم؟ پشت جلیقه رو تا بهمن ماه تمام کردم و بعد با تصادف کردن مون و بلافاصله اعلام انتشار کرونا کلا انداختمش داخل کمد و فراموش کردم یک روزی چیزی قرار بود ببافم. به جاش کتاب خوندم و کتاب خوندم. سه ماه بعد از عید به هیجانات افزایش سرمایه و بعد دنبال خونه گشتن و تهش شروع استرس های غیر طبیعی من ختم شد. با شروع تابستون، هم دنبال خونه می گشتیم هم من حالم بدتر می شد. روزی که رفته بودیم واحد تک واحدی چهار خوابه فاز ٢ رو ببینیم (مینویسم که با تصویر اون خونه خاطراتم یادآوری بشه) چنان نفسم به شماره افتاده بود و بلند بلند نفس می کشیدم که فکر کنم آقای بنگاهی از ترس اینکه کرونا داشته باشم گفت خونه ما همین جاست و در رفت و بعد از اون دیگه پیگیر ما نشد :)) خونه رو هم که ما اصلا نپسندیدیم چون هم طبقه اول بود هم ساختش رو خیلی دوست نداشتیم. کم کم حال من اونقدر بد شد که یک روزی توی تیرماه از صبح نمی تونستم سرپا باشم. روز وحشتناکی بود. همسر سر کار بود. نه می تونستم به ماه صبحانه بدم نه حتی پوشکش رو عوض کنم. خواستم برم خونه خانم همسایه اما دیدم من یک دقیقه هم نمی تونم بشینم و از 12 ظهر به بعد راه که میرفتم می خوردم زمین. به خودم شک کرده بودم که نکنه اینا تظاهره و هیچی ام نیست؟ همسر ساعت چهار اومد ولی من نه میتونستم بشینم نه میتونستم غذا بخورم. ساعت ٦ همسر یک انبه به زور بهم داد و ساعت 7 عصر که کنار همسر توی ماشین نشستم و یک لبخند پهن اومد رو لبم که روبراهم و دارم میرم تفریح متوجه شدم که تظاهر نبوده. روز بعد از بعد از رفتن همسر، حدود شش صبح دیگه نتونستم بخوابم. لعنتی نمیدونم چه دردی بود که از صبح خیلی زود با حالاهای بدی بیدارم میکرد.  از ساعت 7:30 صبح یک سره تلفن دستم بود و گریه می کردم و به مامان می گفتم دیروز بهت گفتم بیا اما نیومدی. مامان گفت خوب گفتی میرید ترکستان!. دستم به هیچ جا بند نبود. تنها و غریب بودم و باز هم همسر نبود. ساعت یازده از بس حالم خراب بود رودروایسی رو گذاشتم کنار و زنگ زدم به خانم همسایه. چنان نفس نفس میزدم و بریده بریده کلمه ها رو بیان می کردم که ترسید. گفت غزل کرونا گرفتی؟ گفتم: " نه از شدت اضطراب دچار تنگی نفس می شم. میشه زحمت بکشی بیای ماه رو ببری بهش صبحانه بدی؟ نمی تونم براش هیچ کاری بکنم. روز قبل هم چیزی نخورده." وقتی فهمید اضطراب دارم گفت:"نه ماه رو نمی برم خودم میام اونجا چون اینطوری تنها می مونی و اضطرابت بیشتر میشه" و نگم که با این جمله دنیا رو بهم دادن. این بزرگ ترین لطفی بود که اون لحظه بهش نیاز داشتم. من تا امروز نتونستم کار خاصی برای خانم همسایه بکنم یه جز یکی دو بار تعارفی بردن و تبریک تولدش با هدیه های کوچک اما اون طفلی تو این سه سال هر جا که گیر افتادم ازم دریغ نکرد. همیشه از اعماق قلبم براش بهترین ها رو آرزو دارم. ایمان دارم خانم همسایه دعاهای اجابت شده منِ قبل از خرید این خونه. همین که قرار شد بیاد منی که تا یک ربع قبل نمی تونستم نفس بکشم آروم گرفتم. پاشدم به هر سختی بود ماهک رو عوض کردم. کمی خونه رو مرتب کردم و با اومدنش دنیا رو بهم دادن. سلیقه اش رو دوست دارم. یک تاپ سفید از اون تریکوهای نرم و خوشکل پوشیده بود با یک لگ طلایی و به قول خودش به خاطر من یکی از بهترین عطرهاشو زده بود که حال و هوای من رو بهتر کنه. حالم به وضوح بهتر شد اگرچه یه وقتایی باز حالم بد میشد اما نه در اون حد ولی می گفت اون لحظه ها که حالت بد میشه انگار نور از چشمات میره. کاملا معلومه که بهم میریزی. همسر ساعت 3 اومد اما خانم همسایه تا ساعت 7 کنارم موند. ناهار از روما گرفتیم و خیلی خوشمزه بود. همسر خیلی دوست داشت بریم سمت خودمون چندتایی خونه ببینیم اما با دیر رفتن خانم همسایه کنسل شد و البته منم  توان و حوصله رفتن نداشتم. روز بعدش قرار بود راهی ترکستان بشیم اما همسر درخواست نشست کرده بود برای خونه ای که مهرشهر پسندیده بودیم.

اوف از جلیقه ماهک به کجا رسیدم! شاید اون روزا رو باز بنویسم با جزییاتی که در خاطرم هست.

تا نیمه شهریور درگیر اضطراب من بودیم. تا اومدیم نفس بکشیم پیام "کشف .....حجاب" اومد و نگم که همسر چه به روزی من آورد با حرفهاش که نصف روز از شدت فشار عصبی مثل بید می لرزیدم (البته یکی از عوارض داروهاست که عصبی بشم میلرزم) و اونقدر تا شب گریه کردم که نفسم در نمی اومد. من زیر بارنمی رفتم که روسریم افتاده باشه و اون می گفت: " من چهار ساله دارم میگم روسریتو بکش جلو و معلومه که با خودم فکر میکنم روسری تو افتاده که این پیام اومده و منو توی دردسر انداختی". آخ که زندگی بهشت میشه اگر از دست این حجاب اجباری مسخره که حق انتخابی در قبالش نداریم نجات پیدا کنیم ان شالله. ظاهرن همه مشکلات حل شده فقط مونده نگرانی ها برای دیده شدن موهای ما :))) حرفهای همسر چنانم کرد که مامان طفلی از ترس بد شدن حال من با این وضع کرونا پا شد اومد اینجا و من همینکه قرار شد مامان بیاد روبراه شدم. :)) وقتی برای مراجعه رفتیم اونقدر آدم اومده بودن که .... نیشخند تلخی زدم و گفتم کجای دنیا برای همچین مسئله مسخره و خصوصی آدمها اینطور تحقیر میشن؟ 

از طرفی از کسایی که اومده بودن شنیدم که:

خانم محجبه چادری: برای منم پیام کشف حجاب اومده. مامانم دهنش باز مونده. به همسرم گفتم نمیرم. گفته باید بری وگرنه ماشین رو می خوابونند.

خانم میان سال: برای ما پیام اومده فلان تاریخ توی شمال کشف حجاب کردید. ما اون تاریخ اصلا شمال نبودیم

دختر جوان: من اون تاریخ اصلا ماشینم پشت در پارک بوده

خانم مسن: ما اصلا تو اون تاریخ تهران نرفتیم

آقای میانسال: من اصلا برغان نرفتم که ...

و امثال اینها زیاد بود با این حال هنوز همسر میگفت تو ما رو انداختی توی دردسر. یعنی حتی یک درصد احتمال نمیداد گزارش شون خطا داشته باشه و این منو تا روز دوم بدجور آزار میداد. اما بعد از مراجعه و ثابت شدن بیخود بودن ماجرا دیگه برام اهمیتی نداشت چی فکر کنه

در حقیقت اینقدر قضیه احمقانه بود که بعد از 20 نفر اول؛  به جای فرستادن داخل و نشون دادن مدرکی دال بر کشف حجاب، چهار نفر رو آوردن. اسم ها رو نوشتن و گفتن اگر لازم بود تماس می گیریم.

حضور سه روزه مامان انرژی بی اندازه ای داشت برام و من که دائم تو گریه هام مرثیه میخوندم که من یک روز با دل خوش پامو توی اون خونه نذاشتم؛ بالاخره 27 شهریور با یک حال خوب همراه همسر رفتم اونجا تا همسر به یک سری از خورده کاریها رسیدگی کنه.

بعد از اون، قضیه کیست پیش اومد و بهم ریختگی های فکری و نگرانی تا اینکه کیست باز شد و خیالمون راحت. از اون موقع پروسه خونه تکونی شروع شد و آهسته و پیوسته ادامه داره. از حق نگذریم همسر تو این کار حسابی حمایتم کرد و بعضی کارها رو پا به پام اومد تا انجام شد. در همین حین با سرد شدن هوا یادم اومد یک روزی قرار بود برای طفلکم چیزی ببافم. کاموا رو آوردم و جلوی جلیقه رو شروع کردم و اینبار اونقدر شکافتم و بافتم که اگر گیر نداده بودم تا حالا یک شال و کلاهم براش بافته بودم. اونقدر طول کشید این بافتن که .... نزدیک های یقه متوجه شدم کاموا کمه. دو هفته طول کشید بریم بخریم و بعد دو هفته همرنگ کاموا پیدا نکردم و به احبار از تناژ رنگ کاموا. دو درجه تیره تر خریدم. برای زشت نشدنش مجبور شدم کل جلو رو بشکافم تا بتونم راه راه ببافم و این تیر خلاص به زحمت هام بود. اما بافتن یقه برام شده یک غول گنده. ازش می ترسم. هی خودمو هول میدم جلو اما کارهای خونه!!! نمیذاره. امشب هم که ماه 10:30 خوابید من به خاطر اینکه تمام روز کار کرده بودم دلم میخواست لم بدم و توی پیج های بافتنی بچرخم و لذت ببرم و حالا با سری که از بیخوابی داره درد میگیره دلم خواست هر چقدرم بی محتوا؛ هر چقدرم بی ربط و بدون ویرایش کمی ذهنم رو سبک کنم و بعد بخوابم


غ ز ل واره:

+ هما دوباره دوره شکر گزاری رو از امروز تو پیجش میزاره. من چهار سال قبل هم واقعا نتونستم دوره رو کامل بزارم و الانم فرصتش رو ندارم پس به پیج هما برید و حتما انجامش بدید. معجزه می کنه تو زندگی. یک دو سه ... شروع @hiloooei


+ دکتر کی رو از همون اوایل پیجشون به خاطر پاسخ به سوالات پزشکی و لحن خودمونی اش فالو کرده بودم. چند ماه بعد کرونا شروع شد و دکتر اطلاعات خیلی خوبی میداد و میده. عاشق این خصوصیت پیجش هستم که خشک نیست فقط مطالب پزشکی باشه چون محدودیت های مسخره اینجا رو نداره. خیلی وقتا باهاش خندیدم و شاد شدم. حالا امشب راجع به مشکلات مردانه حرف میزد و کلمات نعوذ و .... رو برای اولین بار خونده بود و من اینقدر با لحنش و استفاده از این دست کلمات که هی فراموششون میکنه خندیدم که یادم رفت آخر شبی چقدر بی دلیل تلخ شده بودم


+ یکی از مراجع عالی و انرژی مثبت در مورد اطلاعات کرونایی دکتر شادی هستش که من برای آرامش خودم فقط دکتر شادی و دکتر کی رومیخونم و فالو دارم.


+یک دکتر "محمدپور" نامی هم هست با پیچ نوتریشن کنسر گه ادعا داشت ویتامین دی کرونا رو بدتر می کنه و درمانش ویتامین سی و چای فلان و ان استیل نس هست. در حالیکه همه مقالات میگن کمبود ویتامین دی با شدت بیماری کویید 19 رابطه مستقیم داره. طی لایوش با دکتر کی به جای مناظره شروع کرد لکچر دادن اونم از کجا؟ ویکی پدیا :))) و بعد کاشف به عمل اومد ایشون اصلا پزشک نیستن. برای انجام یک پروژه تحقیقتاتی می تونند به محیط یکی از بیمارستان های شمال کشور رفت و آمد کنند و خب خیلی وقتا عکس بدون ماسک کنار مریض ها گرفتن و گفتن بدون ماسک درمانشون می کنیم. :)) و مردم هم باورشون میکنند. یعنی شرف ندارن مردم.


+ برم شر انارایی که همسر دون کرده بکنم وخواب رو لوله کنم :))


شب تون نیک