هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ده دقیقه ای برای خودم

کلید رو می چرخونم و در کمد رو باز می کنم. دنبال کت بافت مشکی میگردم وقتی بین بافتها پیدایش نمی کنم سویی شرت خاکستری محبوبی را که سوغاتی مامان هست از کنار کشو بیرون می کشم. باید عجله کنم و تا ماهک خواب است چند دقیقه ای را با خودم وقت بگذرانم. سویی شرت از خنکای داخل کمد سرد است و تنم یخ می کند. شال بافت مشکی بزرگ را از داخل کمد بیرون میکشم و با یک استکان چای تازه دم خودم روی صندلی توی تراس جا می دهم و با خودم فکر می کنم چطور ٥ سال به این تراس فقط به خاطر کوچک بودنش بی توجه بودم؟ در اصفهان خانه های ٧٠ متری هم یک تراس نسبتا خوب داشتن و من هیچ تلاشی برای پذیرفتن تفاوت معماری ها نکرده بودم و در مقابل تراس را بلا استفاده رها کرده بودم. اگرچه که خانه ما هم خیلی بزرگ تر نیست اما حقش تراسی بزرگ تر این بود. ولی از دوماه قبل که همسر همت کرد و تراس را تمیز کرد پاتوق تنهایی هایم شده. البته که دل ماهک را هم بدجوری برده و روزی نیست که ماهک درخواست نکند به تراس برویم.

آرنجهایم را به زانوها تکیه می دهم و به جلو هم می شوم و چشم میدوزم به درخت گردوی حیاط بغلی که برگ های زدش چون دختری پر از عشوه حسابی دلبری می کند و درخت لخت خرمالویی که چند خرمالوی کوچک در انتهای ساقه هایش جا خوش کرده اند و لابد دست کسی به آنها نرسیده که هنوز محکم به معشوقشان چسبیده اند. استکان چایی را در دوستم گرفتم و جرعه جرعه چای را می نوشم. گرمای چای درونم را گرم می کند و حرارت استکان دستهایم را. چای که تمام می شود سردم می شود. شال را روی سرم می کشم و پته اش را روی بینی و دهانم میگیرم. حس بدی که وقتی چشم باز کردم رویم چمبره زده بود با نفس کشیدن هوای پاک آزاد پودر شد و یک آرامش بی مثال و از عمق جان در وجودم لانه کرد و جمله ها یکی یکی در ذهن و عمق وجودم جان می گیرند و از ته دلم تا آسمان بالا می روند. با تمام جانم سپاس گزارم از تغییر فصل، از اینکه بالاخره بعد از عمری پاییزی رسید که اگرچه خطرناک است اما دوستش دارم چون حال من خوب است. سپاس گزارم که عشق کودکی شیرین تر از جان نصیبم شده و سپاس گزار از اینکه در کمال آرامش و راحتی داخل تراس نشسته ام و با معبود لب به سخن گشوده ام

سپاس گزار از کتابهایی که نوشته شده اند و می توانم بخوانم. سپاس گزار از اینکه اینستا هست و یکی از قشنگ ترین تفریح های خانگی ام پرسه زدن در پیج های بافتنی شده و ....

سعی می کنم در ادامه سپاس ها مراقبه کنم اما سردی هوا مانع از تمرکزم می شود. داخل اتاق می شوم و جمله های مکالمه را روی دفتر می نویسم و ویسم را برای پشتیبان ارسال میکنم. یادش بخیر قدیمها و کلاسهای زبان. حیف و صد حیف که نیمه کاره رهایشان کردم. بخش آرزوهای دفترم را باز میکنم مشغول نوشتن چند آرزوی جا افتاده می شوم که همسر ماهک را رویم جا میدهد و مانع از ادامه می شود. به گوشی فکر میکنم که به خاطر کوتاه نیامدنم از مدلی که میخواستم کلا عوضش نکردم و با کارهایی که کردیم نمیدانم کی فرصت داشتن چیزی که میخوام فراهم میشود. با این حال سریع به لیست اضافه اش می کنم و با آویزون شدن ماهک از گردنم،  نوشتن بقیه را رها میکنم و ماهک را در آغوش میگیرم.


غ ز ل واره:

+ بعد از آمدن و رفتن یک ماه قبل خاله و مامان هنوز موفق نشده ام عادت مدیتیشن و ورزش را در خودم برگردانم. در عوض جلیقه ماهک بالاخره تمام شد و برای اولین بافتِ بدون کمک نتیجه واقعا عالی بود. 


+ کتاب "تنهایی پر هیاهو " را با گروه میخوانم ولی یک قسمت از کتاب حالم را بهم زد از بس از خون و مگس و موش گفت. همینِ که "مسخ" رو خریدم و ترسیدم بخونمش


+ آتنا جون در جواب سوالت چون متن از کانال حذف شده بود امکان کامنت گذاشتن و جواب دادن نبود. "تئوری انتخاب" را دوست داشتم.حرفهای جالبی داشت برای من و چالش برانگیز هست


نظرات 5 + ارسال نظر
پری از شیراز یکشنبه 9 آذر 1399 ساعت 09:34

سلام
حست عالی بود.

سلام از ماست
ممنونم

نسترن شنبه 8 آذر 1399 ساعت 15:05

ما تو کرج یه تراس عااالی داشتیم، خیلی بزرگ نبود ولی ویووش عاااالی بود
یوقتایی چایی مون اونجا می‌خوردیم یا حتی وقتی رو مبل می‌نشستیم و در تراس باز بود کلی کیف میکردیم
اما اینجا حالا یه تراس یه کاری داریم که فقط گلدونام توش جا شدن،و روبه کوچه اس و اصلا استفاده ای نمیشه کرد ولی عاشقشم و هرروز روزی یکی دوبار میرم توش
چه خوب مامان و خاله اومده بودن بهت سر زدن
غزل چه خوبه آرزوهات مینویسی
من می‌خوام بنویسم ولی یه حسی مانعم میشه،نمیدونم چرا

تراس خیلی خوبه
حسابی لذت میبردینا
گلدون گذاشتن هم نعمته
پستش رو نشد کامل کنم
خیلی خوبه بنویس شون عالیه نتیجه
بزن بشکن مانع رو

آبگینه جمعه 7 آذر 1399 ساعت 18:30 http://Abginehman.blogfa.com

منم خیلی دوس دارم برم تو تراس
ولی از ترس اینکه یه موقع حواسم نباشه و پسرم بره و واسش خطرناک باشه اینکارو نمیکنم
کلا یکبار تو عید هوا بارونی بود رفتیم تو تراس و عدسی خوردیم. چایی خوردن روزانه که دیگه خیلی جذابه

آره دیگه باید خیلی مراقب بچه ها بود
چه خوب نوش جان
فوق العادست

ویرگول پنج‌شنبه 6 آذر 1399 ساعت 16:22 http://Haroz.blogsky.com

خوشحال خوبی دختر مهربون
منم راستش تراسمون رو دوست ندارم.‌با اینکه بزرگه ولی به روی کوچه و آپارتمان رو به رو باز میشه و من دوستش ندارم.
برعکس تو ما تو تهران به داشتن تراسهای فسقلی عادت دادیم ولی این تراس رو با وجود بزرگ بودنش دوست ندارم.
نگفته بودیا خاله و مامان اومدن فکر نکنی حواسم نیست

قربون محبتت جانم
از ما هم چون خونمون جنوبی جنوبیه رو به دیوارهای پشت آپارتمانهای خیابون بعدیه
ویوی خوبی نداره ولی باغچه ها و درختها خیلی حالمو جا میارن

باورت میشه پست اومدنشون رو نیمه کاره نوشتمو نشد تموم کنم و حسش کلا پرید!
تو که حواست به همه چی هست بلا

محدثه پنج‌شنبه 6 آذر 1399 ساعت 09:18

تراس خیلی برای خونه واجبه و من میگم یه معجزه اس وقتی میری توش میشینی و حالت خوب میشه،. من که همش دوس دارم تو حیاط زندگی کنم..، خونه باید یه دید وسیع و هوا و ویو داشته باشه... آپارتمان خفه ام میکنه

واقعا واجبه
دقیقا معجزه است
متاسفانه دید وسیعی در دسترس نیست
ولی خدا رو شکر که هست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد