هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

آرامش و سلامتی

١٦ مهر ٩٩

صدای بلند موزیک (سلنا گومز) در فضای ماشین پیچیده، تازه از ترافیک خلاص شدیم و ماشین با سرعت توی اتوبان تهران کرج در حالِ حرکتِ؛ دقیقا وضعیتی که من عاشق اش هستم. ماهک از ترافیک و طولانی شدنِ زمان برگشت به خونه حوصله اش سر رفته و خسته شده و من درست مثل دوران بارداری که ماهک برایم آرامش دلپذیری به ارمغان آورده بود؛ لبریز آرامش، غرقم در خوبی ها و خوشی‌های زندگی و زندگی مون و تمام آرزویم اینست که بعد از تمام شدن دوره درمان و قطع داروهای روان همین قدر آرام و خوشحال باشم. اگرچه گاهی به نظر می رسد یک بیخیالی بیش از اندازه ای درونم جا خوش کرده که در عوض چند ماهی که از اضطراب، روزی هزار بار  می مردم و زنده می شدم و حتی صدای موزیک ها و مدیتیشن هم اضطرابم را می افزود؛ حالا با شنیدن خبرهای ناخوشایند (مثل نیاز به جراحی کیست و فکر بیمارستان و...) هم زود بر خودم مسلط می شوم.  

ادامه مطلب ...

اولین بارون پاییزی باریدن گرفته

اونقدر سردم بود که بافت تنم کردم برای خواب

دلم نوشتن میخواد اما مست خوابم

من دکترم بلدم خوبش کنم

+ شنبه که برای پذیرش  MRI رفتم و داروی حین MRI روگرفتم؛  با دیدن آنژیوکت یاد MRI پارسال فنجون و ترسش از آنژیوکت افتادم. داشتم به همسر می گفتم چقدر سرنگش بزرگه که ماهک دوید و گفت: "اون چیه؟" گفتم: "آمپولِ"
فردا شب داشت کارتون تماشا میکرد که یهو وسط تماشای کارتون دوید اومد توی آشپزخونه و دستش رو زد روی کیستِ من و گفت: "مامان آمپول رو بده به من بزنم روی این دیگه درد نکنه خوب شه" میخواستم بمیرم براش. گفتم مگه تو دکتری؟ گفت:" من آدمِ آقا دکترم. بلدم آمپول بزنم. من دکترم بده آمپول رو بلدم خوبش کنم" بغلش کردم و اینقدر بوسیدمش که خودش متعجب بود

+ بعد از چند ماه باز شروع کردم به مطالعه. بالاخره کیمیاگر رو با صدای محسن نامجو گوش دادم. خیلی دلچسب بود. کتاب به معنای واقعی فوق العاده بود. از اون کتابهاییه که پر از مفاهیم فلسفی در مورد زندگ است و هر چند وقت یک بار باید خوندش.
"ما تمامش می کنیم" رو هم خوندم. یک روایت عاشقانه در خصوص خشونت علیه زنان. قسمت های عاشقانه اش حال من رو خیلی خوب کرده بود و من رو برده بود به روزای قبل از نامزدیمون ولی بقیه داستان و خشونت های داخل داستان که جز حقایق تلخ بعضی از زندگی هاست خیلی تلخ بود. ولی تصمیم نهایی لی لی در مورد زندگی مشترکش برانگیز بود. در مجموع داستان خوبی بود ولی نه اونقدر که تعریفش رو شنیده بودم. البته که سلیقه در اظهار نظر در مورد کتابها خیلی تاثیر داره.
دیروز هم که تو نوبت MRI بودم "زندگی دومت زمانی شروع می شود که می فهمی فقط یک زندگی داری" رو شروع کردم.

+ کیستِ هر روز عفونتش بیشتر شد و کبودتر؛ طوری که شبها نمی تونستم غلت بزنم. بعد از MRI دردش بیشتر شد اما از دیشب یک جور خوبی دردش کمتر شد و صبح که نگاهش کردم کبودیش هم کمتر شده و رنگش روشن تر شده. :) یکشنبه دکتر نظر قطعی شو میده و اگر جراحی لازم باشه و دکتر وقت داشته باشه ان شالله هفته آینده انجامش میدم.

+ فردا شب نوبت روان و اعصاب دارم و باید دو تا از عوارض قرص رو حتما به دکتر بگم. 

+ با این نگرانی همسر برای هزینه های بیمارستان  (چون هر چی داشتیم دادیم برای خونه) تولد ماهک رو باید بیخیال بشیم و بزاریم بعد از جراحی. حالا خوبه بیمه تکمیلی هم داریم و من مطمئنم مشکلی پیش نمیاد اما همسر زیادی محتاطِ :((((

شاید خدا صحرا را آفرید تا انسانها با دیدن نخل ها لبخند بزنند

به منشی گفتم: "چقدر طول می کشه نوبتم بشه؟ همسرم داخلِ ماشینِ و بچه کوچک دارم"

گفت: "شما برو داخل ماشین من بهت زنگ می زنم" 

  ادامه مطلب ...

خوشحالم از نتیجه

از ترکستان برگشته بودیم و تقریبا حالم خوب شده بود. داشتم مطلبی رو می خوندم که نوشته بود تا دو ماه دیگه ... با حساب کتابهای ذهنی ام دو ماه دیگه میشد شهریور! تاریخ رو که نگاه کردم دیدم الان نیمه های شهریورِ و این برای من یک معنی داشت. من هنوز تو شروع تیر ماه جا مونده بودم. در واقع دو ماه بیماری رو اینقدر زندگی نکرده بودم که ذهنم هم به حسابش نمی آورد. یاد روزی افتادم که رفتم ملاقات روانپزشک. 24 مرداد بود. وقتی منشی به مراجع قبلی گفت برای فلان روز مهر ماه نوبت می دم براتون با خودم فکر کردم چقدر این دکتر دیر به دیر بیمارهاش رو ویزیت می کنه. 3 ماه؟ اما وقتی گفتم دکتر گفته یک ماه و نیم دیگه بیا منشی بهم گفت برای 10 مهر خوبه؟ تازه فهمیدم من هنوز توی شروع تیر ماه جا موندم.
 
ادامه مطلب ...