هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

پادکستِ این روزها

بعد از خوندن کتاب "همه چیز همه چیز" که  داستان در مورد یک دختر 18 ساله با یک بیماری شدید خود ایمنی بود که هرگز نباید از خونه بیرون میرفت و دو سوم اول کتاب منو یاد هیجانات نوجونی می نداخت و نیشم رو به زور جمع میکردم اما یک سوم پایان کتابی چیزی بر ملا شد که به شدت برام ناراحت کننده بود و قبل از اون هم دو کتابی که خونده بودم رو دوست نداشتم؛ تصمیم گرفتم یک مدت استراحت کنم. بعد از چند روز تصمیم گرفتم یک نگاهی به عنوان پادکست های "مُنیاز" بندازم و اولین پادکستی که نظرم رو جلب کرد و دومین پادکستی که گوش دادم بخش"اضطراب" بود که برای من عالی بود. اینقدر که حس کردم به شدت در کنترل اضطراب روزهایی که همسر از منزل بیرون میره کمکم کرد و دیدم رو عوض کرد. در حال دنبال کردن بقیه پادکست ها بودم که دیدم نسترن ناخوشِ. از اونجایی که خواهر در حال خوندن کتاب "هنر ظریف بی خیالی" بود و میگفت برای حل یکی از درگیری های بزرگ درونی به شدت براش کمک کننده بوده و خودم اون کتاب رو به عزیزی هدیه داده بودم؛ به نسترن پیشنهادش دادم. در همین راستا تصمیم گرفتم خودم هم کتاب رو بخونم تا اگر خیلی جالب نبود به نسترن اطلاع بدم اما خودم هم جواب یکی از بزرگترین سوال هام رو درش پیدا کردم. نه اینکه بگم الزاما برای همه کمک کنندست چون هر کسی با دیدگاهی متفاوت و برداشتی خاص خودش به مطالعه می پردازه اما واقعا لذت بردم. از اون دست کتابهاست که باید بارها خوند و قطعا در هر بار خوندن نکات جالب تری پیدا خواهی کرد.

و این روزها ....

با اینکه بارها فیلمش از تلویزیون پخش شده بود هیچوقت دلم نخواست بشینم و ببینم. فقط صورت پسرک رو یادمه و حتی یادم نبود که جادوگره. با این وجود از وقتی کتاب "مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است" رو خوندم به شدت دلم میخواست شروع کنم به خوندن "هری پاتر" و حالا :)) همین امروز شروع کردم به گوش دادن. اینقدر داستان برام جذابه که دلم میخواد یک نفس گوش بدم تمام بشه.

دوباره این روزها به شدت خوابالودم اونقدر که توان غلبه بر این خوابالودگی رو ندارم. دیروز بعد از ظهر دو ساعت تمام خوابیدم. به نظر میرسه ماهک کمی سرما خورده. طفلکی از صبح که بردمش حمام؛ داخل حمام مرتب به قول خودش "اّپچه" میکرد و وقتی میگفتم آب میاد؟ میگفت:"آب می می نیست. آب اپچه است" :))) بعد از ظهری شدتش بیشتر شده بود. اینقدر که فقط چسبیده بود به من و احساس میکرد با چسبیدن به من و حمایت من حالش خوب میشه. براش دمنوش درست کردم. از اونجایی که خودمم اهل خوردن اینجور چیزهام ماهک خیلی راحت دمنوش میخوره. بعد از خوردنش بالش و یورگان آوردم و روی کاناپه در حال دیدن کارتون خواب که چه عرض کنم بیهوش شد. من هری پاتر گوش دادم و جارو کردم در حالی که از اثر سردرد حال تهوع داشتم  و هنوز هم دارم. به شدت خوابم میاد ولی هم زوده واسه خوابیدن هم دلم میخواد کف رو تمیز کنم بعد بخوابم.


ماهک نوشت:


با ماهک داریم بازی میکنیم

میگه اسم من "اسم خودش + ماه" هستش

با لبخند میگم: "پس من بهت میگم ماهک"

می پرسه: "یعنی چی؟" و من میگم: "یعنی ماه کوچک"

مدل خاص خودش اینجور وقتا میخنده و میگه "چه اسم خنده داری"


پریروز کلمه "آنها" رو یاد گرفته. قرار شده برای باباش قصه بگه. هر جمله ای میخواست بگه میگفت:"آنهااااااا رفت فلان. آنهااااااا ......آنهااااا....." خیلی بامزه تعریف میکرد :))))


امروز کلمه تبدیل به ذهنش اومده بعد داره برای بچه اش قصه میگه. "اگر تبدیل کنی؛ مِمیشه بخوری. اگر تبدیل نکنی میتونی بخوری و...."


خواهرک ازش میپرسه "ماهک کی میای که بهت لاک هدیه بدم؟" میگه "بزار واکس کرونا بیاد. واکس ش رو بزنیم میایم" :))))



غ ز ل واره:


+ دو تا نوشته داشتم که منتظر بودم سرم خلوت بشه و تکمیل شون کنم اما خوابالودگی اجازه نمیده بهشون فکر کنم


+ چقدر دلم میخواد یاد بگیرم رها بودن از بعضی فکرها و احساس هایی که واقعا واقعا به شدت بی اهمیت و پیش پا افتاده اند.


+ ماهک فقط کمی سرماخورده اما دلم یک ججور بدیه. خدایا همه بچه ها رو در سلامت کامل محافظت کنه


+ دیشب همسر می پرسید:" اگر پول تسویه خونه رو داشتی؛ حاضر بودی ببدون بازسازی بری اونجا؟" گفتم:" نه. چون موقع اومدن به این خونه امکانش نبود که خونه رو باب دلم بازسازی کنیم؛ تا اونجا باب دلم نباشه حاضر نیستم جابجا بشم چون اینجا دارم زندگی میکنم دیگه و راضی ام"


+ دلم تنگ شده


+ چقدر دلم مراودات اجتماعی میخواد. باشگاه رفتن. دوست پیدا کردن. بی با این حال خوشحالم که اصفهان نیستم چون خانواده من بعد از یک دوره ای ظاهرن دایورت کردن و من هر روز تماس میگیرم یا خونه خاله ان؛ یا خونه مامانجون یا خاله اونجاست. یا رفتن خونه عمو و.... منظورم اینه که رفت و آمدشون خیلی محدود نیست با وجود این اوضاع


+ ماهک بیدار شده و دلش میخواد کیک بپزیم.

نه به دو هفته قبل که میشد با یک پیرهن تابستونی توی خونه جولان داد؛ نه به این هفته که از پنجشنبه هفته قبل و در عرض دو ساعت هوا یخ زد و من چند شبی هست شب ها تا صبح یخ میزنم چون با گرم شدن هوا ملحفه یورگان رو شستم دوختم و جمعش کردم و الان با اینکه دوختن ملحفه سخت نیست؛ دلم نمی خواد این پروسه رو تکرار کنم و دوست دارم با خودم فکر کنم از خونه تکونی؛ تمیز شدن یورگان حذف شده. نیست که خیلی خونه تکونی میکنم؟! :))

البته دوست دارم بتونم و انجامش بدم اما نه در حد خودکشون

راستش من مادر و خواهر همسر و جاری رو درک نمی کنم اینقدر که می شورن و می سابن. تمیزی خوبه اما نه به قیمت از دست دادن سلامتی جسممون. جاری دو سال قبل موقع تزئین شله زرد نذری مادر همسر بهم میگفت: "ما یک جور مرض داریم. برای خودمون وقت نمیزاریم. دائم در حال تمیز کردنیم تو مثل ما نباش" و حقیقت اینه که من نه توان جسمی اش رو دارم در اون حد کار کنم. نه اعتقادی به اون همه کار کردن دارم. شما فکر کن ما تقریبا هر شب با مادرهمسر صحبت میکنیم. هر شب میگه تازه الان نشستم.این برنامه کل سال هستش حالا موقع خونه تکونی اگر پدر همسر نمیامد و تا الاهه شب کار می کرد. این در حالیه که دو سال قبل مچ هاشو به خاطر درد زیاد عمل کرده و کمر درد، پادرد و دست درد زیادی داره و حالا سردردی که عید 95 شروع شده رو هم بهش اضافه کنید. پارسال قسم خورده بودم که بعد از عید تو یکی از کلینیک های درد تهران نوبت بگیرم و ببرمشون ببینیم مشکل از کجاست البته به زور. اما پاندمی شروع شد و دست و پامون رو بست.


بالاخره هفته قبل بعد از یک سال رفتم آرایشگاه. خیلی دوست داشتم موهام رو رنگ کنم اما  اوضاع موهام خوب نیست و بهتر بود مواد شیمیایی بهش نزنم. به آزی گفتم میخوام موهام رو مرتب کنم و بخش کِرم موهام رو کلا بچینم. آزی یک کم موهامو بررسی کرد و گفت موهات که مرتبِ :) بخش کرمش هم نه مو خوره داره نه خرابه. قسمت جالب ماجرا این بود که من موهام رو خودم کات کرده بودم :))) و آزی به عنوان آرایشگر درستی کارم رو تایید کرد. در هر صورت مجبور بودم موهام رو کوتاه کنم چون یک دسته از موهام به خاطر شامپوهای ضد شوره درست از شروع دکلره ها کات شده بود و برای هماهنگی باید موهام خورد میشد. دوست داشتم کمی یک دست تر باشه اما نمیدونم چرا هیچوقت نتونستم با کات کردن موها ارتباط برقرار کنم. ماهک جانِ طفلکی رو به خواست خودش برده بودم. البته دلم میخواست اگر لازمه آزی موهاشو کمی نوک گیری کنه. اما آزی گفت موهاش خوبه دست نزنیم. آزی عاشق موی بلنده و طلایی های ماهک تقریبا به خطر کمرش رسیده.

از اونجایی که از آرایشگاه رفتن خوشم نمیاد و چون با آزی دوستم و میدونم چقدر تمیز و حساسِ، ترجیح دادم از ناخن کار خودش نوبت بگیرم. بالاخره ژلیش کردم اما کارش رو تمیز انجام نداد. البته میگفت خیلی تکون خوردی و خجالت کشیده بود بگه تکون نخورم. با این حال با وجود ماهک اینقدر سختم میاد جای دیگه برم که ترجیح میدم پندار کارمو رو انجام بده. امیدوارم واقعا به خاطر تکون خوردنام موقع صحبت با آزی کارش رو تمیز انجام نداده باشه. از اینا گذشتههمون روزی که کوفته پختم متوجه شدم لپ پر شده. آزی گفت مشکلی نیست بیا درستش میکنه اما چون باید با همسر هماهنگ بشم که بتونه ماهک رو نگه داره هنوز نشده برم. تازه امروز دیدم یکی از ناخنام از ته ته داره میشکنه :((( امیدوارم

ماهک منتظره برم باهاش بازی کنم و منی که کلی صبر کرده بودم که حرفام رو بنویسم جز مسائل روزمره چیزی به ذهنم نیومد.


بعد از ظهرها وحشتناک خوابالود میشم و وقتی هم میخوابم بیدار شدنی کسل ام. سرم رو با گوشی گرم کردم که نخوابم

من: کلی تلاش کردم که نخوابم

همسر: آفرین. ماهک تو هم تلاش کردی؟

ماهک: نه من نشسته بودم. کاری نمی کردم! مامان هم نشسته بود

:)))))


همسر: بریم پرتقال هامون رو بگیریم؟

من: می بری پلاسکو؟

همسر: نه. یه وقت دیگه

ماهک: (با تحکم) آخه مامان ظرف لازم داره ه ه ه  

همسر: خوب بعدن بخره

ماهک: منم میخوام برای بّرارّکی (اسم عروسکش بهارک هست) کالسکه بخرم

من: اونوقت باید بری اسباب فروشی نه پلاسکو  (به اسباب بازی فروشی میگه اسباب فروشی) 

ماهک: حامی می بری اسباب فروشی؟

من: پس من چی که میخواستم برم پلاسکو؟

ماهک: هر موقع کرونا تموم شد حامی میبره

همسر: آفرین من اصلا به ذهنم نرسیده بود

من:


ماشین افتاده تو دست انداز.

ماهک: ببین حامی، ماشین که خراب میشه هی می پره بالا. باید ببری دسته اش رو دست کنی که نپره بالا



من و همسر داریم حرف میزنیم. رسیدیم به اون مرحله ای که یک کم حرفامون همزمان میشه. ماهک با صدای بلند میگه نباید حرفاتون رو گاتی کنید. باید نوبتی حرف بزنید :)))


هفته قبل معنی کلمه "مشکل" رو نه از من خودش یاد گرفته بود. همسر از راه رسیده میگه گوشی تو بده ببینم مشکل اش چیه. :))

بعد تلفن بازی میکنه.. تلفنش مثلا زنگ میخوره جواب میده که فردا میام مشکلت رو ببینم


موهای همسر رو شونه میزنه و میگه :"موهاتو نمیشه بافید. کچلی" چند دقیقه بعد میگه من مثل "پرنده هام" اما تو مثل باختی ها هستی (منظورش برنده بوده)


تو آرایشگاه متوجه معنی کلمه حداقل شده بود. رفتیم حمام میگه حداگل بده خودم بشورم :)))


غ ز ل واره:

+شماهایی که توی ژلیش تجربه دارید بهم میگید چطور باید ازش مراقبت کنم؟ 


+قدیما یکی از حرف زدن های بچه اش میگفت و ذوق میکرد می گفتم چرا؟ حالا خوب میفهمم حس این که بعضی از کلمه ها رو برای اولین بار از زبون بچه ات بشنوی اونم با کاربرد کاملا درست عالیه


محبتی غیر قابل وصف

از وقتی یادم میاد سحرخیز نبودم. در عوض شبها میتونستم راحت تا دیر وقت بیدار بمونم. ساعت از 1:30 گذشته. باید خواب باشم اما از بس به امید زود بیدار شدن خوابیدم اما نتونستم زودتر از هشت بیدار بشم و تا اومدم نفس بکشم ماهک بیدار شد و تا اِلاه شب بیدار موند و من چند دقیقه وقت برای خودم نداشتم امشب بیدار نشستم. چقدر حرف نگفته دارم که این مدت فرصت نکردم حتی یک کلمه اش رو بنویسم. دو ماه گذشته تمام و کمال به رسیدگی به خونه گذشت و حالا خونه یک نظم قابل قبول گرفته. با این حال من دائم باید کار کنم تا خونه مرتب بمونه. گاهی حیرون می مونم که بقیه چطور با خونه داری و بچه داری به کارهای متفرقه می رسن؟ یادتونه پارسال آذر با آزاده رفتم کاموا خریدم واسه ماهک جلیقه ببافم؟ پشت جلیقه رو تا بهمن ماه تمام کردم و بعد با تصادف کردن مون و بلافاصله اعلام انتشار کرونا کلا انداختمش داخل کمد و فراموش کردم یک روزی چیزی قرار بود ببافم. به جاش کتاب خوندم و کتاب خوندم. سه ماه بعد از عید به هیجانات افزایش سرمایه و بعد دنبال خونه گشتن و تهش شروع استرس های غیر طبیعی من ختم شد. با شروع تابستون، هم دنبال خونه می گشتیم هم من حالم بدتر می شد. روزی که رفته بودیم واحد تک واحدی چهار خوابه فاز ٢ رو ببینیم (مینویسم که با تصویر اون خونه خاطراتم یادآوری بشه) چنان نفسم به شماره افتاده بود و بلند بلند نفس می کشیدم که فکر کنم آقای بنگاهی از ترس اینکه کرونا داشته باشم گفت خونه ما همین جاست و در رفت و بعد از اون دیگه پیگیر ما نشد :)) خونه رو هم که ما اصلا نپسندیدیم چون هم طبقه اول بود هم ساختش رو خیلی دوست نداشتیم. کم کم حال من اونقدر بد شد که یک روزی توی تیرماه از صبح نمی تونستم سرپا باشم. روز وحشتناکی بود. همسر سر کار بود. نه می تونستم به ماه صبحانه بدم نه حتی پوشکش رو عوض کنم. خواستم برم خونه خانم همسایه اما دیدم من یک دقیقه هم نمی تونم بشینم و از 12 ظهر به بعد راه که میرفتم می خوردم زمین. به خودم شک کرده بودم که نکنه اینا تظاهره و هیچی ام نیست؟ همسر ساعت چهار اومد ولی من نه میتونستم بشینم نه میتونستم غذا بخورم. ساعت ٦ همسر یک انبه به زور بهم داد و ساعت 7 عصر که کنار همسر توی ماشین نشستم و یک لبخند پهن اومد رو لبم که روبراهم و دارم میرم تفریح متوجه شدم که تظاهر نبوده. روز بعد از بعد از رفتن همسر، حدود شش صبح دیگه نتونستم بخوابم. لعنتی نمیدونم چه دردی بود که از صبح خیلی زود با حالاهای بدی بیدارم میکرد.  از ساعت 7:30 صبح یک سره تلفن دستم بود و گریه می کردم و به مامان می گفتم دیروز بهت گفتم بیا اما نیومدی. مامان گفت خوب گفتی میرید ترکستان!. دستم به هیچ جا بند نبود. تنها و غریب بودم و باز هم همسر نبود. ساعت یازده از بس حالم خراب بود رودروایسی رو گذاشتم کنار و زنگ زدم به خانم همسایه. چنان نفس نفس میزدم و بریده بریده کلمه ها رو بیان می کردم که ترسید. گفت غزل کرونا گرفتی؟ گفتم: " نه از شدت اضطراب دچار تنگی نفس می شم. میشه زحمت بکشی بیای ماه رو ببری بهش صبحانه بدی؟ نمی تونم براش هیچ کاری بکنم. روز قبل هم چیزی نخورده." وقتی فهمید اضطراب دارم گفت:"نه ماه رو نمی برم خودم میام اونجا چون اینطوری تنها می مونی و اضطرابت بیشتر میشه" و نگم که با این جمله دنیا رو بهم دادن. این بزرگ ترین لطفی بود که اون لحظه بهش نیاز داشتم. من تا امروز نتونستم کار خاصی برای خانم همسایه بکنم یه جز یکی دو بار تعارفی بردن و تبریک تولدش با هدیه های کوچک اما اون طفلی تو این سه سال هر جا که گیر افتادم ازم دریغ نکرد. همیشه از اعماق قلبم براش بهترین ها رو آرزو دارم. ایمان دارم خانم همسایه دعاهای اجابت شده منِ قبل از خرید این خونه. همین که قرار شد بیاد منی که تا یک ربع قبل نمی تونستم نفس بکشم آروم گرفتم. پاشدم به هر سختی بود ماهک رو عوض کردم. کمی خونه رو مرتب کردم و با اومدنش دنیا رو بهم دادن. سلیقه اش رو دوست دارم. یک تاپ سفید از اون تریکوهای نرم و خوشکل پوشیده بود با یک لگ طلایی و به قول خودش به خاطر من یکی از بهترین عطرهاشو زده بود که حال و هوای من رو بهتر کنه. حالم به وضوح بهتر شد اگرچه یه وقتایی باز حالم بد میشد اما نه در اون حد ولی می گفت اون لحظه ها که حالت بد میشه انگار نور از چشمات میره. کاملا معلومه که بهم میریزی. همسر ساعت 3 اومد اما خانم همسایه تا ساعت 7 کنارم موند. ناهار از روما گرفتیم و خیلی خوشمزه بود. همسر خیلی دوست داشت بریم سمت خودمون چندتایی خونه ببینیم اما با دیر رفتن خانم همسایه کنسل شد و البته منم  توان و حوصله رفتن نداشتم. روز بعدش قرار بود راهی ترکستان بشیم اما همسر درخواست نشست کرده بود برای خونه ای که مهرشهر پسندیده بودیم.

اوف از جلیقه ماهک به کجا رسیدم! شاید اون روزا رو باز بنویسم با جزییاتی که در خاطرم هست.

تا نیمه شهریور درگیر اضطراب من بودیم. تا اومدیم نفس بکشیم پیام "کشف .....حجاب" اومد و نگم که همسر چه به روزی من آورد با حرفهاش که نصف روز از شدت فشار عصبی مثل بید می لرزیدم (البته یکی از عوارض داروهاست که عصبی بشم میلرزم) و اونقدر تا شب گریه کردم که نفسم در نمی اومد. من زیر بارنمی رفتم که روسریم افتاده باشه و اون می گفت: " من چهار ساله دارم میگم روسریتو بکش جلو و معلومه که با خودم فکر میکنم روسری تو افتاده که این پیام اومده و منو توی دردسر انداختی". آخ که زندگی بهشت میشه اگر از دست این حجاب اجباری مسخره که حق انتخابی در قبالش نداریم نجات پیدا کنیم ان شالله. ظاهرن همه مشکلات حل شده فقط مونده نگرانی ها برای دیده شدن موهای ما :))) حرفهای همسر چنانم کرد که مامان طفلی از ترس بد شدن حال من با این وضع کرونا پا شد اومد اینجا و من همینکه قرار شد مامان بیاد روبراه شدم. :)) وقتی برای مراجعه رفتیم اونقدر آدم اومده بودن که .... نیشخند تلخی زدم و گفتم کجای دنیا برای همچین مسئله مسخره و خصوصی آدمها اینطور تحقیر میشن؟ 

از طرفی از کسایی که اومده بودن شنیدم که:

خانم محجبه چادری: برای منم پیام کشف حجاب اومده. مامانم دهنش باز مونده. به همسرم گفتم نمیرم. گفته باید بری وگرنه ماشین رو می خوابونند.

خانم میان سال: برای ما پیام اومده فلان تاریخ توی شمال کشف حجاب کردید. ما اون تاریخ اصلا شمال نبودیم

دختر جوان: من اون تاریخ اصلا ماشینم پشت در پارک بوده

خانم مسن: ما اصلا تو اون تاریخ تهران نرفتیم

آقای میانسال: من اصلا برغان نرفتم که ...

و امثال اینها زیاد بود با این حال هنوز همسر میگفت تو ما رو انداختی توی دردسر. یعنی حتی یک درصد احتمال نمیداد گزارش شون خطا داشته باشه و این منو تا روز دوم بدجور آزار میداد. اما بعد از مراجعه و ثابت شدن بیخود بودن ماجرا دیگه برام اهمیتی نداشت چی فکر کنه

در حقیقت اینقدر قضیه احمقانه بود که بعد از 20 نفر اول؛  به جای فرستادن داخل و نشون دادن مدرکی دال بر کشف حجاب، چهار نفر رو آوردن. اسم ها رو نوشتن و گفتن اگر لازم بود تماس می گیریم.

حضور سه روزه مامان انرژی بی اندازه ای داشت برام و من که دائم تو گریه هام مرثیه میخوندم که من یک روز با دل خوش پامو توی اون خونه نذاشتم؛ بالاخره 27 شهریور با یک حال خوب همراه همسر رفتم اونجا تا همسر به یک سری از خورده کاریها رسیدگی کنه.

بعد از اون، قضیه کیست پیش اومد و بهم ریختگی های فکری و نگرانی تا اینکه کیست باز شد و خیالمون راحت. از اون موقع پروسه خونه تکونی شروع شد و آهسته و پیوسته ادامه داره. از حق نگذریم همسر تو این کار حسابی حمایتم کرد و بعضی کارها رو پا به پام اومد تا انجام شد. در همین حین با سرد شدن هوا یادم اومد یک روزی قرار بود برای طفلکم چیزی ببافم. کاموا رو آوردم و جلوی جلیقه رو شروع کردم و اینبار اونقدر شکافتم و بافتم که اگر گیر نداده بودم تا حالا یک شال و کلاهم براش بافته بودم. اونقدر طول کشید این بافتن که .... نزدیک های یقه متوجه شدم کاموا کمه. دو هفته طول کشید بریم بخریم و بعد دو هفته همرنگ کاموا پیدا نکردم و به احبار از تناژ رنگ کاموا. دو درجه تیره تر خریدم. برای زشت نشدنش مجبور شدم کل جلو رو بشکافم تا بتونم راه راه ببافم و این تیر خلاص به زحمت هام بود. اما بافتن یقه برام شده یک غول گنده. ازش می ترسم. هی خودمو هول میدم جلو اما کارهای خونه!!! نمیذاره. امشب هم که ماه 10:30 خوابید من به خاطر اینکه تمام روز کار کرده بودم دلم میخواست لم بدم و توی پیج های بافتنی بچرخم و لذت ببرم و حالا با سری که از بیخوابی داره درد میگیره دلم خواست هر چقدرم بی محتوا؛ هر چقدرم بی ربط و بدون ویرایش کمی ذهنم رو سبک کنم و بعد بخوابم


غ ز ل واره:

+ هما دوباره دوره شکر گزاری رو از امروز تو پیجش میزاره. من چهار سال قبل هم واقعا نتونستم دوره رو کامل بزارم و الانم فرصتش رو ندارم پس به پیج هما برید و حتما انجامش بدید. معجزه می کنه تو زندگی. یک دو سه ... شروع @hiloooei


+ دکتر کی رو از همون اوایل پیجشون به خاطر پاسخ به سوالات پزشکی و لحن خودمونی اش فالو کرده بودم. چند ماه بعد کرونا شروع شد و دکتر اطلاعات خیلی خوبی میداد و میده. عاشق این خصوصیت پیجش هستم که خشک نیست فقط مطالب پزشکی باشه چون محدودیت های مسخره اینجا رو نداره. خیلی وقتا باهاش خندیدم و شاد شدم. حالا امشب راجع به مشکلات مردانه حرف میزد و کلمات نعوذ و .... رو برای اولین بار خونده بود و من اینقدر با لحنش و استفاده از این دست کلمات که هی فراموششون میکنه خندیدم که یادم رفت آخر شبی چقدر بی دلیل تلخ شده بودم


+ یکی از مراجع عالی و انرژی مثبت در مورد اطلاعات کرونایی دکتر شادی هستش که من برای آرامش خودم فقط دکتر شادی و دکتر کی رومیخونم و فالو دارم.


+یک دکتر "محمدپور" نامی هم هست با پیچ نوتریشن کنسر گه ادعا داشت ویتامین دی کرونا رو بدتر می کنه و درمانش ویتامین سی و چای فلان و ان استیل نس هست. در حالیکه همه مقالات میگن کمبود ویتامین دی با شدت بیماری کویید 19 رابطه مستقیم داره. طی لایوش با دکتر کی به جای مناظره شروع کرد لکچر دادن اونم از کجا؟ ویکی پدیا :))) و بعد کاشف به عمل اومد ایشون اصلا پزشک نیستن. برای انجام یک پروژه تحقیقتاتی می تونند به محیط یکی از بیمارستان های شمال کشور رفت و آمد کنند و خب خیلی وقتا عکس بدون ماسک کنار مریض ها گرفتن و گفتن بدون ماسک درمانشون می کنیم. :)) و مردم هم باورشون میکنند. یعنی شرف ندارن مردم.


+ برم شر انارایی که همسر دون کرده بکنم وخواب رو لوله کنم :))


شب تون نیک

پراکنده گویی

تو فکر یک سرویس دهنده خارجی بودم. خصوصا وردپرس اما سرویس دهنده های خوب فیلترن. به سرویس دهنده های ایرانی اعتماد ندارم. پرشین یک آرشیو بزرگ از نوشته هامو نابود کرد. این همه احترام به کاربر جز از ایرانی جماعت از چه کسی بر میاد. بعد از یک سال هنوز ناراحتم برای آرشیوی که نابود شد و بعد از، از دسترس خارج شدن بلاگ اسکای به اینجا و حتی بقیه سرویس دهنده ها هم اعتماد ندارم. موندم حیرون که کجا میتونم حس امنیت داشته باشم از اینکه آرشیوم همیشه پا برجاست؟


همش فکر میکنم یعنی کرونا تموم هم میشه؟ همسر نمی خواد به خاطر کرونا برنامه هامونو عقب بندازه و من میترسم تو این وضع با بچه راه بیفتم بیرون و از الان ته دلم نگرانم چون کنترل اوضاع با یک دختر کوچولوی بلا که چیزی از کرونا نمیدونه و احتمالا به هرجایی دست بزنه قطعا خیلی سخته.


این مدت یک خواب سیر نرفتم از بس شبها دیر خوابیدم و همسر که صبح زودیِ نذلشت صبح بخوابم. الان هم خوابالود و له روی کاناپه کز کردم و می نویسم اما توان حرکت ندارم


چهار روز پیش در راستای تصویرسازی و تجسم رخ دادن آرزوهام چشمام رو بستم و بی اختیار خودمونو دیدم که پشت در با چمدونهامون در حال قفل کردن در خونه بودیم. بعد اون تو مسیر فرودگاه. خودمونو تو ورودی ترمینال دو می دیدم و بعد توی راهرو باریک و طولانی رفتن سمت گیت پرواز می دیدم. بالا رفتن از پله های هواپیما و نشستن روی صندلی ها. و حس take off و landing و میدون روبروی ورودی فرودگاه ترکستان. مسیر فرودگاه تا خونه پدری همسر و لحظه بغل کردنها و بوسیدن ها و گریه های خوشحالی و دلتنگی. و از اونجا با ماشین به سمت اصفهان و خونه پدری و محکم بغل کردن تک تک اعصای خانوادم. اینقدر حس و حال چیزهایی که میدیدم واقعی بود که وقتی چشمام رو باز کردم صورتم خیس خیس بود


بالاخره کرم دور چشمم رو عوض کردم. از اونجایی که مورد گیر نمیاد، به پیشنهاد فروشنده گینو خریدم. امیدوارم اثر کنه و اثر خوبی رو پوست چشمم که بدجور افتاده شده این مدت بزاره.


دیگه دلم میخواد ابهام تموم بشه و یکی قطع به یقین بیاد بگه کرونا فلان موقع تموم میشه. اصلا دلم میخواد همین روزا چشمم رو که باز میکنم یهو خبر برسه که دیگه نه کرونایی هست و نه بیمار کرونایی. خداجوووووون

دلم تنگ شده

دیگه واقعا دلم تنگ شده واسه خانواده هامون. واسه بغل کردنشون. واسه لبخندهای بابا وقتی ما از راه می رسیم. برای وقتایی که ماهک با دیدن مامان کلا منو دیگه نمی بینه. واسه محکم بغل کردنای مادر همسر. واسه بچه هایی که دیگه با اومدن ماهک منو نمیبینند و ماه رو میبرن تو اتاق واسه بازی. وایه پاساژ گردیای ترکستان و خریداش. واسه تهران گردیامون

دلم لک زده واسه چرخ زدن با ماشین تو شهر اما از کنسل کردن بلیط هامون که بگذریم حتی ترسیدیم بگیم ماشین رو بفرستن که موقع تحویل باید تو ماشینی بشینیم که نکنه آلوده به کرونا باشه.


ولی کرونا هر چقدر ترسناک هست برای من یک مزیت بزرگ داشت و داره اینکه همسر تعطیل شد و الان یک ماه و نیمه دیگه احساس تنهایی مفرط ندارم. آرومترم و فقط دلم تنگه برای همه روزای عادی زندگی


+ اینقدر دلم تهران گردی می خواد که به همسر گفتم کرونا تموم شد بعد از دیدن خانواده هامون؛ اولین جایی که میبریم تهران باشه