هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم ... وجدی نه که در گرد خرابات برآییم

شب از نیمه گذشته بود که خوابیدم. صبح که ماهک بیدار شد با خودم بردمش روی تختمون؛ تن ظریف و کوچولوش رو گذاشتم روی تنم و چشم هام رو بستم. وقتی چشمام رو باز کردم با وجود بسته بودن درها، طراوت باریدن آسمون رو میشد در هوایی که تنفس میکردم حس کرد. قطره های خیلی ریز بارون که به همون اندازه باید چشمهات رو ریز کنی تا ببینی شون همه جا رو شسته بودن. اصلا نفهمیدم کی خوابم برده، یک راست رفتم سراغ بافت ماهک اما وقتی خواستم رج دوم رو شروع کنم متوجه شدم که اشتباه بافتم :) بعد از شکافتن رج، یورگان رو کشیدن روی تن ماهک و پنجره رو باز کردم. دلم میخواست تو اتاق ما نبود تا بتونم پنجره رو کامل باز کنم و بشینم به تماشای بارون و تنم از سردی هوا مور مور بشه.  چقدر دلم یک بالکن بزرگ حداقل بیست متری میخواد که توش میز و صندلی حصیری قهوه ای بزارم و یک دونه از این تاب های حصیری لونه ای که یک وقتایی لم بدم داخلش و چشمام رو ببندم و عمیق نفس بکشم زندگی رو. که وقتی تو خلوتم به خلصه رفتم و یک ریلکسیشن عالی انجام دادم؛ از سماور زغالی یک چای آتیشی خوشمزه بریزم و با یک کتاب دلچسب رها شم روی صندلی و یادم بره تمام فکرهای اضافه و مزاحم. بالکن اینجا کوچیکه و من تقریبا استفاده ای ازش نمیکنم و به خاطر ماهک همیشه درش بسته است. کاش میشد لااقل اون یکی خونه رو آورد  اینجا.

ماهک بیدار شده و اینقدر حواسش به دنت هست که اولین جمله اش اینه که "دوگوی بسنی بخویم" بهش قول میدم بعد از خوردن نام نام میتونه دنت بخوره. نمیتونست داخل ظرف رو ببینه و مشغول بازی بود. نمیدونم از کجا تشخیص داد آخرین قاشق غذاشه که با سرعت دوید سمت آشپزخونه و گفت "تَوو شد. بستی بخویم" اینقدر وقتی هیجان داره با مزه میدوه  (مثل وقتی تو ورزش زانوهامونو میاریم بالا) که من نمیدونم قربون صدقه اش برم یا بخندم. تقریبا یاد گرفته از قاشق استفاده کنه و اگر غذا یا خوراکی کمی چسبنده باشه تمامش رو بدون ریختن به دهنش میرسونه.

از دو شب قبل که همسر از آقایی که کشته شده و حال خانوادش حرف زد؛ دوباره اضطراب من شروع شده. دام گرفته برای اونایی که عزیزشون رو از دست دادن و ترسیدم برای آینده. با بهتر شدن حالم ارتباطم با خانوادم لاقل تلفنی بهتر شده اما دیگه تمایلی به گفتن خیلی چیزا ندارم. خصوصا در مورد احساساتم. زنگ میزنم به خواهرک شاید حواسم پرت بشه اما اینقدر آشفته است از دنبال کردن خبرها که وقتی از جریانات وحشتناک جنوب میگه دلم میخواد همون وسطا گوشی رو قطع کنم. یک جوری حرف میزنه که منو از آیندش میترسونه.وحشت زده با همسر تماس میگیرم. بر خلاف خانوادم که اهل پیگیری اخبارند؛ همسر هیچ علاقه ای به اخبار سیاسی نداره و دیدگاهش صد و هستاد درجه فرق میکنه. وقتی تعریف می کنم چی شده میگه قبول کن که اگر اون اتفاق وحشتناک نمیفتاد؛ یک اتفاق هزاران بار وحشتناک تر میفتاد. میشدیم سوریه و دا- عش- ای بی ناموس و بی جا و مکان میریختن اینجا اونوقت چی؟! در ادامه حرفایی می زنه که آرومم میکنه. عاشق این اخلاقش هستم خصوصا وقتی بعدتر ها میفهمم خودش دقیقا برای فلان مسئله به شدت نگران بوده اما همه تلاشش رو برای آروم کردن من کرده.

پیج زهرا رو نگاه میکنم. این که اینقدر خودشه! بدون سانسور. که با وجود این که بعضی بهش میگن تو چقدر خز و خیل هستی اون اینقدر اعتماد به نفس داره که کار خودش رو میکنه و از جای جای خونه روستاشون استوری و فیلم میزاره. ولی ماها چقدر خودمونیم؟! تو این دنیایی که تجملات از خود ما اهمیتش بیشتر شده. که خود ما هم یه جاهایی بی اختیار (بر اساس تربیت اجتماعی) به اونی که از طبقه بالاتری هست بیشتر احترام میزاریم؟ در حالیکه حقیقت ِ آدمها مهمه. این که چقدر خودشون باشند. بی شیله پیله. بدون ریا.

به خودم یک نگاه میندازم و میبینم من یک جاهایی برای خودم هم خودمو سانسور میکنم. یک وقتایی خونه که بهم ریخته باشه از ماهک فیلم و عکس هم نمیگیرم که بعدن بهم ریختگیش معلوم نباشه. نه اینکه خونه همیشه مرتبه ها. با بچه که عاشق بی نظمیه تقریبا امکان پذیر نیست اما یه وقتایی پذیرفتن این شرایط خارج از توانمه. کی میشه با خودم بدون سانسور حرف بزنم و بپذیرم خیلی چیزها رو. چیزهایی که جز وجودمه ...

یک روز دوشنبه

+ روزی که بهار نوشت با نوروفیدبک سردردهاش بهتر شده؛ با خودم گفتم خدا رو شکر  من که سردردهام خودش کم شده و درست از فرداش تا امروز هر روز یا سرم سنگینه یا مثل امروز دردی شروع میشه که میدونم مسکن نخوردن من رو به غلط کردم خواهد انداخت.


+ یک جور ناخوشایندی الانم که حال دلم بهتره حال جسمیم روبراه نیست. یعنی توی بدنم یه جوریه که جون کار کردن و حرکت کردن نیست!!!!!!!


+ ماه اک رفته جورابهای کیتی من رو که پدرشوهر تو روزای عقد برام خریده بود که از سرمای ترکستان تو خونه بپوشم پاهام گرم بشه رو پوشیده. تا زیر زانو رسیده و با پیرهنی که تنش هست از لحاظ اندازه ترکیب خوبی ایجاد کرده اگرچه که رنگهاشون کنار هم خنده داره


+ امروز برای سومین بار از فعل گفت در چند هفته اخیر استفاده کرد و وقتی خواستم بهش سیب بدم گفت: "بابا گفت من بَلَ نیسم بخورم عه عه عه عه بابا گفت ماه اک بَلَ نیس بخوره"

آخه همسر گاهی برای تحریکش میگه "بلد نیست بخوره" و ماه برلی اثبات بلد بردنش حتما میخوره :)))


+ کلاس مادر و کودک تمام شد امروز اومده میگه "بییم بَچیا (منظورش بچه هاست) ماشین بشینم. وزش کنیم"


+ دوباره با این حال نیم بند و درخواستهای ماه ام به کارهام نمیرسم  :((( چقدر خونه رو خوب تمیز و مرتب کرده بودم


+ بچه ها برای اینکه خودمون رو با کسی مقایسه نکنیم راه حلی دارید؟


+ چله  رو نتونستم با اون افکاری که یهو هجوم آوردن به سر انجام برسونم ولی سپاس گزاری رو هرچند دست و پا شکسته رها نکردم. تو روزای بد حالی حین انجامشون نمیتونستم مثل همیشه لبریز سپاس و امتنان باشم اما دوباره دارم با یک حال خوب همون اول وقت انجامش میدم

 

خداجانکم

از اینکه با وجود این درد و تن بی حال حال فکرم خوبه سپاس گزارم چون همین فکر خوب کمک مبکنه زودتر سرپا شم

خانه می تکانیم


جمعه ٢٤ اسفند

جمعه برنامه داشتیم برویم سنایی و شاید بهار. صبح زود بیدار شدیم که زودتر برویم و برگردیم. اما سیلی که از زیر کابینت غافلگیرمان کرد  تا ساعت یک هلاکمان کرد. خستگی زیاد و برف و باران شدید برنامه را به کل کنسل کرد. در عوض یک شام دبش به تاخیر افتاده از روز زن، مهمان همسرک بودیم و تنها نکته منفی رستوران جدید نداشتن صندلی کودک بود که اجازه خوردن شام دور هم را از ما گرفت. اما همین شام، همین نوازش خودمان، همین ارزش قایل شدن برای جسم خسته مان، همین تفریح سه نفره مان، خستگی و فشار روانی کثیف کاریهای صبح را از تن مان درآورد. از همکاری ماه اک موقع انجام تمیزکاری و تعمیر هر چه بگویم کم گفتم. 

شزلون را گذاشتیم جلوی ورودی آشپزخونه که نتونه وارد آشپزخونه بشه. چند بار اومد روی شزلون اما وقتی ممانعت من و همسر را دید بدون گریه، فقط با کمی غر رفت. دیده بود که با دمپایی داخل آشپزخونه راه میریم. میخواستم براش بمیرم وقتی دمپایی هاش رو گذاشت روی شزلون و خودش رو کشید بالا و با اشاره به دمپایی هاش و آشپزخونه اعلام کرد میخواد چه کنه. بین خستگی هام این قشنگ ترین صحنه بود که نفس زندگی مان اینقدر قدرت استدلالش بالاست که تغییرات را اینقدر دقیق متوجه شده. 


شنبه 

ماه اک که ٦:٣٠ صبح بیدارشده بود١١:٣٠ خوابید و من از کابینت لمونژها که جز آخرین ها بود و سخت ترین بود؛ شروع کردم. همیشه از تمیز کردن این کابینت فراری ام. و تا شب سقف کابینت ها، دیوار بالای کابینت ها. بالای اپن و سقف یخچال و بخشی از بالای شومینه را تمیز کردم. 

ماه اک سنگ تمام گذاشت. ازش ممنونم


یکشنبه ٢٦ اسفند

خودمو بین چارچوب پنجره اتاق جا میدم و سرمو می برم بیرون و ریه هامو پر می کنم از تازگیِ هوایی که نوید بهار رو میده. خنکای باد ملایم بهاری تو این هوای ابری که به صورتم میخوره؛ نفسم رو بعد از سه ساعت کار بی وقفه تازه می کنه و هر جرعه که می نوشم خستگی هام رو با خودش میشوره و می بره. هر بار که ماگ رو میارم بالا حرارت محتویات ماگ با پرده نازکی از بخار دیدم را می پوشاند. گفته بودم میتونم و تونستم. با اینکه خیلی زود شروع کردم اما وسطش وقفه های زیادی پیش اومد. اون عفونت و بیماری چند روزه کذایی، فوت خانم جان، غافلگیری  روزای هورمونی بعد از یک مدت طولانی، که هر کدوم چند روز وقتم رو گرفت و انرژی ها و انگیزه هام رو تحلیل برد.  و تا بیام دوباره پرقدرت شروع کنم طول کشید. در هر صورت رسیدیم به دقیقه نود و من تصمیم دارم مهمترها رو انجام بدم و بقیه بمونه برای بعد از تعطیلات.

گفتم می تونم؟! نه که من تونستم. ما؛ من و ماه اک؛ تونستیم. ماه اک صبورترین بچه ای هست که توی عمرم دیدم. مهربون ترین و داناترین در سن خودش. از وقتی هم که تو یک جسم بودیم مراقبم بود. وقتی خیلی خسته میشدم با تکون خوردنهایی که گاهی یک ساعت ادامه داشت؛ نوازشم می کرد و تشکر و حالا که کمی بزرگتر شده، این سه روز با تمام بچگی اش بیشترین همکاری ممکن را با من کرده. 

تنها ایراد بزرگ این روزها عادت ِ بدِ من است از روزهایی که به شدت کم تحمل  بودم و آتش زیر خاکستر. با هر اتفاق کوچکی منفجر می شدم.  بعد از خوردن مداوم ب-کمپلکس آرامش از دست رفته ام تا حد زیادی برگشت اما عادت بد آن روزها!!!  :(( اگر ترکش کنم دیگر شرمنده  خودم و ماه اک نمی شوم. ماه اک با همه صبوری و دانایی اش دیروز سه بار کارم را زیاد کرد و بار سوم تحملم تمام شد.

نفس عمیقی می کشم و خودم را دلداری می دهم که عیب ندارد. تو هم با ماه در حال رشدی. همانطور که امروز بهتر از قبلی، بعدترها هم بهتر از امروز می شوی؛ آنگونه که به این سادگیها از کوره در نروی. شاید یک روزی آنقدر  از درون آرام باشی که فراموش کنی چطور می شود عصبانی شد. تو فقط تلاش کن و خودت را ببخش.

از صبح شومینه و سه تا از دیوارها پذیرایی را تمیز کردم و پرده کوچک را شستم اما شب اخساس خستگی نمی کردم از بس با آرامش و بدون نگرانی کار کرده بودم. کار دیوارهای پذیرایی تمام شد. کاش همیشه اینطور بدون نگرانی به کارهایم رسیدگی کنم


دوشنبه ٢٧ اسفند

یواشکی نردبون رو میارم تو اتاق که سفره یک بار مصرف بردارم برای کف جاکفشی تا خانه تکانی اش کنم. نربون به زمین نرسیده ماه بیدار میشه و شیر دادن هم افاقه نمی کنه. بر عکس سه روز گذشته امروز روز نق زدن و داد کشیدنش هست. البته قطعا استرس ظریفی که از تمام نشدن مارها به جانم افتاده را حس کرده. تمام هنرم در مدت بیدار بودنش تا ظهر پاک کردن هود و فر است.  نخود لوبیا هم بارگذاشتم که بعد از تعویض آبشان، آبگوشت بپزم. ماه بعد از خوردن سوپ اش و دیدن توییرلی ووها؛ همچنین گریه زاری برای عروسکش که شستم و نمیتوانست بغل کند، خوابید. و من به طرز مسخره ای استرس کارهای مانده را دارم. با خودم حرف زده بودم هر قدر که رسیدم اما حالا چیزی در درونم می گوید همه چیز و همه جا باید تمیز شود.



غ زل واره:

+ مادرجان میگه هیچکس دیگه ام در حایگاه تو نمیتونست با یک بچه کوچیک کارهاش رو تمام کنه. کاش کمی قدردانی کنم از خودم


+ چند روزه دارم این پست رو مینویسم. نظرات رو هم کم کم تایید می کنم


یک ستاره تو آسمون ِ

سلااااااااااام

ظهرتون به خیر

حالتون چطوره؟!

عالـــــی

حال خواننده های اینجا چطوره؟!

عالـــــی

خواننده های هشت بهشت ما شما رو خیـــــلی دوست داریم

خیـــــلی

بریم بیایم

١،٢،٣

(تا اینجا رو به سبک خندوانه ای بخونید)


صبح شده بود ولی حال دهنم هنوز بد بود. به شدت درد داشت اما دیگه از اون حس عفونت سرایری در بدنم و احساس کوفتگی و درد خبری نبود. از اونجایی که شیر و لبنیات رو نباید همرا با مصرف آنتی بیوتیک خورد و من اصلا نمیتونستم نون بخورم؛ تخم مرغ آبپز کردم و فقط سفیده اش رو خوردم. بعد از صبحانه متوجه شدیم مسئول بی مسئولیت داروخانه تمام برگه های مربوط به دکتر را کَنده و نسخه اُ پی جی نیست. ١٢ از خونه زدیم بیرون برای پیگیری نسخه که داروخانه بسته بود. مغازه مارال چرم رو نگاه کردیم و همسر کوههای پر برف رو به ماه اک نشون داد و گفت می خوام ببرمت برف ببینی. یه کم انرژیم افتاده بود. به خودم که اومدم متوجه شدم دیگه درد نمی کشم موقع فرو دادن آب دهنم. زبونم که به لثه ام زدم دیدم ورمش کم شده و لثه ام شل شده. همزمانی این اتفاق و وارد شدنمون به جاده پر پیچ و خم در دامنه کوه چنان انرژی ریخت تو وجودم که دلم می خواست از خوشحالی جیغ بزنم. موزیک رو بلند کردم. ماه رو تو بغلم فشار دادم و بوسیدم و به رسم تشکر دستم رو گذاشتم روی دست همسر که روی فرمون بود و بهش گفتم واقعا ازت ممنونم. تو فوق العاده ای.

جایی که برف نسبتا زیادی بود پیاده شدیم. منم با کفشای تی تیشم رفتم تو برفها. جاتون سبز هوا بی نظیر بود اما هیچوقت درک نمی کنم آدمهایی رو که وقتی میرن تو دل طبیعت خیلی خودخواهانه نه یک آهنگ نه دوتا، تمام مدت فضایی رو که اومدی برای تمدد اعصاب با صدای بلند موزیکشون آلوده می کنند. فرو رفتن پاهامون توی برف بعد از برداشتن هر قدم چنان با روانم بازی می کرد که با هر قدم و با هر له شدن برفها زیر پام انگار یک بخش از حس و حال بد درونم، زیر پام له می شدم و نابود میشد. یک تکه برف تو دستم گرفتم که ماه ام دست بزنه اما دوست نداشت. دلم سکوت میخواست با چاشنی صدای آدما کهزد و ضبط طرف قاطی کرد و صدا قطع شد. با آدم برفی همون آدما عکس گرفتیم. همون آدما این همه راه رو اونده بودند فقط واسه تفریح بچه هاشون. یک نفر بالا بچه می ذاشت روی تیوپ. اون یکی پایین تپه بچه  ها رو میگرفت. یک بچه سرتق وشیطون هم داشتن که با دمپایی اومده بود و همون رو هم درآورده بود و با جورا تو برفا می دویید. اصلا هم ناراحت نبود از یخ زدن پاهاش :)))

کمی جلوتر رسیدیم به آبشار و اونجا رسما خالی شدم از تمام منفی ها. هیچ صدایی جز صدای آب نبود. فقط ما بودیم و کوه و آبشار. ته جاده؛ رسیدن به جاده چالوس، دیدن رودخونه و تقریبا خالی شدن معجزه آسای لثه ام توی دو سه ساعت (شک ندارم نتیجه سپاس گزاری های روز قبل بود) اینقدر انرژی، نشاط، حال خوب و انگیزه ریخت در وجودم که حس می کردم می تونم تمام دنیا رو فتح کنم

و امروز شنبه، از آخرین روزهای سال ٩٧ اینقدر زیباست که از ته ته ته وجودم سپاس گزارم از خداوند که  بیمار شدم. سپاس گزارم که یکتای بی همتا تلنگری زد به تمام من و زیر و رو کرد من را در این روزهای پایان سال. سپاس گزارم که نعمت هایم را دوباره و دوباره نشانم داد و فرصتی بخشید برای زندگی دوباره. بخش اعظم کدورتهای درونم شسته شد و ایمان دارم به آخر سال نرسیده؛ ته مانده اش هم پاک می شود و با دلی صاف و لبریز عشق و آرامش رسیدن بهار را جشن خواهم گرفت


غ ز ل واره:

+ نوشتن از این حال خوب  را به دل مهربان همتون بدهکار بودم.


+ عاشق همسر هستم که اگرچه یک جاهایی نه که نخواد؛ بلد نیست چطور همراهیم کنه؛ یا از خستگی توانش رو نداره؛ در عوض یک جاهایی حسابی سوپرایزم می کنه. مطمئنم هر کس دیگه ای جز همسر کنارم بود نمیتونست با بودنش اینقدر آرامش تو وجودم بریزه 


+ لحظه هاتون لبریز عشق و آرامش و روزهای آخر سالتون پر از خونه تکونی های آسون دل و فکر



+ خدایا فقط خودت میدونی چقدر ازت ممنونم

دردی کشیدم که مپرس

پنجشنبه ٢٠:١١

دیشب فکر کردم بهتر میشم و نرفتم. حالا که به دکتر گفتم شیر میدم برای همین خودم آنتی بیوتیک نخوردم؛ گفت:"عفونتش اونقدر زیاد هست که کلا  روی دندون رو گرفته  باید آمپول بزنی." با تاکید دوباره همسر روی شیر، گفت اگر آنتی بیوتیک مصرف نکنی عفونت وارد شیرت میشه" و خدا میدونه وقتی داروها رو گرفتیم؛ چقدر خوشحال شدم منِ وسواسی ترسو که آمپول ننوشته. ظاهرا کپسول نوشته که شیرم خشک نشود!!!


تنها هنر امروزم آبپز کردن تخم مرغ واسه صبحانه است و یک سوپ جو که خوردن اونم برام سخته از بس موقع فرو دادن درد دارم. تمام روز اما برای سلامتی روزهای گذشته ام سپاس گزاری کردم. برای اینکه دردم درمان دارد و گذراست. تازه می فهمم برای کسی که بیمار هست نه عید مهمه نه هیجان شب عید، نه خرید، نه اصلا اینکه چی بپوشی چی نپوشی. تنها یک چیز ارجح به تمام داشته ها و نداشته های زندگیست؛ تنها سلامتی، سلامتی و سلامتی


ماه ام امروز خیلی همکاری کرد با اینکه ساعت شش و نیم با صبحانه خوردن همسر و سر و صدای آماده شدنش(چون هر بار آمد خوابش ببره یک صدایی اومد، در دستشویی، کلید، استکان، ...)، بیدار شد. طفلکم خودش را سر گرم کرد. من تا ساعت هشت و نیم روی تخت بود و آن وسط ها فکر کنم نیم ساعتی هم خوابیدم که ماه اک آمد و بیدارم کرد. هنوز باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده که دو ساعت بدون من و پدرش سر خودش را گرم کند.انگار فهمیده بود ناخوشم.  از ساعت ١٢ ظهر دیگه از شدت خواب بدجور کلافه بود و جیغ می زد تا بالاخره حدود یک خوابید. بعد از اینکه سوپ را آماده کردم و با درد شدید هر قاشق را فرو دادم و چند قاشق آخر از درد تهوع گرفته بودم؛ تا چهار کنار ماه اک خوابیدم.تنم دردناک و تب آلود بود. کاملا عفونت را حس می کردم. ورم لثه آنقدر زیاد بود که یک چهارم عرض دهانم را گزفته بود. حوصله صبحت کردنم نداشتم. از هر ده جمله واجب یک جمله می گفتم آن هم صدایم در نمی آمد و بقیه حرف های غیر ضروری را کلا بی خیال می شدم. مکالمه ام با ماه بیشتر با ایما اشاره بود. گاهی بعضی جاها بد نیست زبان آدم از کار بیفتد و یک حرفهایی را نزند. دیروز بین آن همه درد این کم حرف زدن رضایتی عمیق در درونم ایجاد کرده بود اگرچه که اجباری  بود نه به اختیار


با بد قلقی های ماه که معلوم بود از خواب و خستگی ِ؛ از ساعت ٩ درگیر خوابوندن ماه شدم. اینقدر شیر خورد؛ شیطنت کرد؛ با وول خوردن هایش موقع شیر خوردن سینه ام را کشی؛ گاز گرفت و اینقدر ناخوش بودم که دیوونه شدم. عصبانی شده بودم از شدت عجز. طفلک دستکش آورد که بازی کنیم و من با بی رحمی تمام دستکش را پرت کردم روی زمین. بی خیال تخت شدم و از بس خودش را کشید اینطرف اونطرف و عصبیم کرد با شیرخوردنش که آمدم روی کاناپه و وقتی همچنان قصد خواب نداشت زدم زیر گریه. خسته شده بودم  از قوی بودن. مامان بودن، همسر بودن در اوج بیماری. دلم مامانم رو میخواست که بگه تو استراحت کن من ماه رو نگه میدارم. ههمسر تنها همکاری اش دکتر بردن من بود. در هیچ صورتی حاضر نیست کارش را تعطیل کند. حتی اگر خودش بیمار باشد. تو خونه تقریبا هیچ کاری نمی کنه. حتی استکان چایی اش رو همون میزی که گذاشته میمونه تا من بردارم. تنها کمک مستمرش که یکی دو ماهه شکل جدی گرفته، این ِ که صبحا با وجود کم خوابیهاش، ده دقیقه زودتر بیدار میشه که اسباب بازیهای ماه اک رو جمع کنه و از حق نگذریم این کارش باعث میشه اول صبح با دیدن یک خونه مرتب پر از انرژی بشم اگرچه به محض بیدار شدن ماه اک باز همون آش و همون کاسه است. همسر اونقدر خودش رو خسته می کنه و البته توان جسمی اش هم کم ِ، که وقت بیماری من نمیتونه بگه تو استراحت کن، مثلا من غذا رو گرم کنم بیارم. و من اون لحظه فقط همین رو میخواستم که بگه کمی دراز بکش من بقیه کارها رو انجام میدم. 

همسر که متوجه گریه کردنم شد اینقدر توان برای خودش نگذاشته که پاشه بیاد کنارم. صدا می زنه بیا اینجا. دندون درد که گریه نداره اما نمیدونه این جمله چقدر درک نشدن توش هست و من میدونم که این جمله یعنی بروز ندادن احساسات. نمیدونست که گریه من از درد نیست. از نیاز به محبت ِ . از اینکه بدون گفتن من خودش مهربونیاش رو بروز بده. رو تخت که دراز کشیدم کمی دست کشید روی سرم.  هنوز تو مود گریه بودم که ماه اک خم شد و دهنش رو گذاشت روی لبهام و منی که همین چند دقیقه قبل از فرط عصبانیت نمیدونستم چه کار کنم؛ دلم میخواست همون لحظه جونمو فداش کنم. چی میتونه دل یک زن رو آروم کنه جز یک کم نوازش مردونه و یک چنین محبت بی دریغی از دخترک شانزده ماه اش؟ ماه اک سه بار دیگه هم من رو بوسید و صورتش رو به من چسبوند. دلم دیگه آروم آروم شده بود که ساعت ده و ده دقیقه خوابش برد و من پشیمون بودم از پرت کردن دستکش. شرمنده بودم از خودم که اونقدر بی رحمانه با شیطنت های شیرینش برخورد کردم. و هنوز نفهمیدم بعضیا چطور بچه اشون ساعت نُه میخوابه. ماه روزهایی هم که خیلی زود بیدار میشه تا حالا نُه نخوابیده.

برای شام سوپ داشتیم اما اینقدر درد کشیدم برای خوردن که ضعف کردم. شب خیلی بد خوابیدم. ساعت دو از درد بیدار شدم. کمی آب  خوردم، دهانشویه قرقره کردم و خوابیدم. صبح از پنج تا شش بیدار بودم که شیر خوردن ماه تمام بشه و من هم دارو بخورم هم نماز بخونم. اما چه نمازی؟ نه میتونستم لبهامو تکون بزم نه کلمات رو درست ادا کنم.  ولی بالاخره شب سخت تموم شد و صبح فردا رسید


غ ز ل واره:

تو راه برگشت:

  - قوی باش چرا ناله می کنی؟! 

  + نمیدونی چقدر حالم بده

  - میدونم اما قوی باش و محکم

ولی من دلم توجه می خواست. دیگه قدرتم تموم شده بود


+ لثه ام از تورم در حال ترکیدن بود. دهنم رو باز کردم میگم ببین لثه ام رو به امید کمی دلسوزی و ناز کشی!!! اما در نهایت خونسردی میگه خوب ورم کرده. آی حرصم گرفته بود. حقش بود یک فصل کتک مهمونش کنم تا دفعه آخرش باشه عکس العملی در این حد احساسی :)))


+ خورشید بانو اگر اینجا رو میخونی یک خبری از خودت بده

فکر کنم بازم کامنتم بهت نرسیده