هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

سفر پرماجرا

نمیدونم چرا حتی اگر از یک هفته قبل شروع به ساک بستن بکنم باز هم تا دقیقه نود همه چیزم آماده نیست. مثل جت پریدم تو ماشین و با بابا راهی ترمینال شدیم. وسائل به دست رفتم دفتر همسفر و گفتم برای ساعت 6 بلیط داشتم. در نهایت تعجب گفت: " امروز همچین سرویسی نداریم. فقط ساعت 7 داریم اونم اسم شما داخلش نیست". بعد از چک کردن ایمیل توسط خواهره کاشف به عمل اومد که هیچ ایمیلی مبنی بر خرید بلیط رفت به من ارسال نشده و با چک کردن پیامک ها کاشفتر به عمل اومد که مبلغ بلیط یعد از کسر دوباره به حساب واریز شده. حالا شما پیدا کن پرتقال فروش را.

توی ترمینال از این تعاونی به اون تعاونی اما بلیط نبود. بابا گفت بریم خونه اما همسرک که فهمید گفت: " چرا نمیری ترمینال "کاف"؟ یعنی چی بلیط نیست؟" من هم از ترس کمربند شوهر دست به دامن خواهرک و بابا شدیم که خواهرک بلیط بیاب. بابا منو ببر.

تعاونی عدل گفت بلیط برای 7:30 داره و اونم وی آی پی نیست. همسرک جواب نداد و من هم ملزم به انجام وظیفه. راه افتادیم سمت ترمینال اصلی. وقتی کار از کار گذشته بود و من دیگه خجالت میکشیدم به بابا بگم برگردیم همسرم زنگ زد که با اتوبوس معمولی نمیتونی بیای ها!! گفتم خودت اصرار کردی امشب برم. گفت من خواستم بری اما با یک ماشین خوب. گفتم حالا دیگه نزدیک ترمینالیم و چاره ای نیست. تعاونیهای دیگه را چک کردم. اما دریغ. سراغ عدل که رفتم گفتم وی آی پی میخوام. گفت باید همین الان سوار شی. بابا دم در خروجی وسایلم را آورد و بالاخره سفر با یک ماشین بدقول (ماشین 6:30 بود که 7:10 راه افتاد و 100 بار تو راه وایساد تا راه بیفته) و بوگندو شروع شد.


اضافه جات


1+تو پست قبل خوب میدونستم چی حالم را خراب کرده و جای جبرانش نبود و این حالم را بدتر میکرد. در همون حدی که امکان داشت جبران کردم. از طرفی به خاطر اینکه اصلاحم مونده بود برای دقیقه نود حالم گرفته بود.  سرسری یک کارایی امجام شد. اما وقتی سفر شروع شد، استرس ها که حس تکون خوردن نداشتن، وسط راه موندن.


2+ امروز برگشتم. حالم خوبه اما این هوای بهار بدجور کسلم میکنه.

حتی اگر زندگی آرومی داشته باشی، بعد از 30 سال یک همراه واقعی کنارت داشته باشی، بعد از 5 سال از یک خراب شده ای نجات پیدا کرده باشی و ... ولی زندگی کردن بلد نباشی، آرامش نداری. وقتی برای هر کار کوچکی خودتو سرزنش کنی [خواسته یا ناخواسته] اونوقت میبینی کارهایی هم که معتقدی باید انجام بدی، رو انجام نمیدی و بعد از انجام ندادنشون روزگار خودتو سیاه میکنی که چرا این کار رو کردی؟ چرا اون کار رو نکردی؟ چرا این حرف و زدی؟ چرا .....

قبل از عقد را یادم نیست اما از همون شب اول که عقد کردیم، خوابهای آشفته میبینم. همون شب اول نمیدونم چطور بودم که همسرک بیدار شده بود و گفت چی شده؟ یادمه بهش گفتم: فکر کردم باز هم تنهام(نمیدونم چه خوابی میدیدم). هنوز هم تقریبا هر شب خوابهای آشفته میبینم آنقدر که همسرک هم صداش درومده. پریشب که خواب میدیدم "انگار تو محوطه بیمارستانی بودم. یک کامیون هست پر از مُرده و هنوز هم هی مرده روی مرده میندازن" و دیشب که خواب میدیدم جایی نزدیک دریا هستیم با جمعی از بستگان و کسایی که نمیشناختم. قرار بود سیل بیاد یا هرچیزی که احتمال زنده موندن در اون اتفاق کم بود. اما منو با خودشون نبردن. با اینکه مامان بابا هم بودند خودشون فرار کردن و من موندم. بعد مامانجون را دیدم که گریه میکرد و باباجون هم از راه رسیدن. من فقط تو این فکر بودم که مامان بابا را ببینم و بگم من دیگه با شما نسبتی ندارم" چه حال خرابی داشتم :(

و حالا حالم خرابتر از آن است که تصور کنی. نقطه عطف(اینو از زبون دیوی معنی کنید) قضیه سفر پیش روی امروز است که من با این حال روحی خراب باید تک و تنها طی طریق کنم تا ولایت همسرک و خودش هم نیست. مانده‎ام با این منِ آشفته چه کنم



اضافه جات:


1+ خدایا نجاتم بده از این حال و روز خراب. یادم بده زندگی کردن رو و اگر استعداد یاد گرفتن ندارم یک کمی تزریق کن تا یاد بگیرم. خلاصه یک کاری بکن تا بتونم خودمو نجات بدم 

بعد از فرار نهایی از زانوس

روز شنبه بعد از ناهار حس های خوب کم‌ کم تبدیل شد به استرس و ترس. با همون حال خوابیدم و با حالی بدتر بیدار شدم. انگار که یک اتفاق وحشتناک افتاده باشه. همسرک که از حالم خبردار شد زنگ زد و گفت هیچ اتفاق بدی نیفتاده. همه چیز عالی است و با برنامه هایی که داریم درآمدی حتی بالاتر از شرکت خواهی داشت. اون هم بدون آقا بالاسر و استرس. من همه اینها را میدونستم اما اون حس وحشتناک دست بردار نبود. با اینکه میدونستم اونجا فقط وقت من تلف میشد، چون لبریز حس های اضافه بودن یا نیاز به خلاصی از اون زندان بدجور درونم دست و پا میزد و حتی کارهایی که میتونستم انجام بدم که در محیط حالم بهتر بشه و از زمانم درست استفاده کنم [لااقل برای کارهای درسی] به خاطر مانیتورینگ انجام نمیدادم. حتی چند ماه گذشته جرات نوشتن یک خط دلنوشت داخل ورد نداشتم، مبادا غیر‌انسانی بخوندش.

دیروز صبح باز با همان حس تلخ صبح روز قبل بیدار شدم؛ با شدتی کمتر. برای جلو افتادن کارها رفتم شرکت مفید اما امکانش نبود. رفتم زانوس، فقط آنها که دوستشان داشتم را دیدم و دیده بوسی با دونفرشان کردم. برای گرفتن نامه اما دیدم نامه صادره از اداره را فراموش کردم. باز هم منزل و شرکت. تازه فهمیدم مهرنوش هم قصد رفتن دارد. دُم بریده تازه نامزد کرده و میخواهد از دوران عقد و نامزدی لذت ببرد موش کوچولوی شیطون. انیسه هم خسته از حضور در این زانوس لعنتی اما با وجود داشتن پیشنهادهای کار عالی حوصله جابحایی ندارد. خیلی غیر منتظره مرضی هم رسید. از پنجم سرکار جدیدش است. یک کار با امنیت شعلی و حقوق و احترام بالا. شب عیدی، بدجور دست زانوسیها را گذاشت در پوست گردو. خدا تلافی حرف پارسال که سر افزایش حقوقی که اتفاق نیفتاد بهش گفتند: "ممنون میشویم اگر میخواهی بروی همین حالا بروی" را بدجور سرشان درآورد. جگرم خنک شد اصلا. وقتی زدیم بیرون دیدم با اینکه دیگر نسبتی با این خراب شده ندارم اما هنوز در فضای حس خفگی به من دست میدهد. دیدم چه حس شیرینی است رهایی از یک زندان. حتی اگر از اول میدانستی این زندان دائمی نیست. حتی فکر میکردی جای خوبی است

بقیه روز کتاب خواندم و با کلی غرو لند همراه ماه مان به بازار رفتم.


اضافه نوشت:

1+ از حق نگذریم من از قِبَل زانوس چیزهای زیادی دارم که مهمترینشان درس و در نتیجه همسرک است. برای همیشه از خدا و سختیها و دردهای زانوس مچکرم. زانوس همه چیزش بد نبود وگرنه برای من مجال درس خواندن فراهم نمیشد. اما از روز اول و رفتارهای "ت" هیچوقت حس خوبی در بخش نداشتم. همیشه از دیدنش گریزان بودم و وقتی بود فقط تحمل میکردم. بزرگترین نعمت زانوس نبودن برایم ندیدن "ت" است.


2+ دلم میخواد پشت سر هم پست بزارم

بعد از هر سلامی خداحافظی است

تمام شد. عمر کار من توی شرکت زانوس (البته این یک اسم مستعاره برای تلطیف روحیه نویسنده جهت فراموشی روزهای گند کاری و نام شرکت منفور). قبل از ازدواج میگفتم بلافاصله بعد از گفتن بـــــله معروف، استعفا نامه ام روی میز خپل (رئیس شرکت) پوزخندی خواهد بود به همه روزهای سخت کاری. اما شرایط من را ملزم به بودن و ماندن کرد. بعد گفتم تا آخر 92 اما باز همه گفتند تا عروسی صبر کن. مسلما وقتی به زور میروی سر کار نه تو درست کار میکنی و نه دیگران راغب به ماندن تو خواهند بود. ماههای آخر تقریبا بی‎کار بودم. رفتارهای ناشایست خپل نشانگر روزهای آخر کاری بود و من چقدر آرزو داشتم آن روزها زودتر تمام شود. روزهای آخر فهمیدم که در ماه گذشته، به خاطر مرخصی هایم برای رفتن به دیار همسرک، میخواسته کارم را به الف انتقال دهد و الف هم روز آخر هی تاکید میکرد با اقتدار برو و یک کار دیگر پیدا کن. و من که واقعا به اجبار میرفتم، تصمیم گرفتم که بعد از عید اصلا نروم. چون علاقه ای به اینکه تمام عمر کار کنم ندارم. ولی همسرک گفت این کار اشتباه است. باید بروی با رئیس حرف بزنی، چون دلش میخواست تا عروسی سرم گرم باشد و کمتر بهانه دوری بگیرم اما من راضی نبودم. همسرک میخواست بعدن پشیمان هم نشوم که اگر رفته بودم فلان میشد و بیسار. رفتم. صبح تا ظهر مُردم از استرس برخورد خپل که مبادا حرفهای بیربط بزند[کلا فجیع با حرفهایش روی روانت رژه میرود و کارت را له میکند]. خدا را شکر برخورد خوبی داشت. خیلی خوب. وقت حلالیت طلبیدن گفت حالا صبر کنید تا بعد از تعطیلات. اما من میخواستم همه حرفهایم را زده باشم و زدم.

دست از زانوس شسته بودم. تحمل قیافه اون مَرده "ت" واقعا طاقت فرسا بود. فکر کنم او هم آرزوی رفتن من را داشت. یکسال گذشته، هیچ کانتکتی نداشتیم. ولی من هیچوقت حسابش نکردم. هیچوقت مدیر یا حتی مسئول بخش ندانستم‌ش و حتما همین باعث سردی شدید روابط ما بود. (رفتارهای زشتش در بدو ورود دیواری ضخیم بین ما تنیده بود.) اما به خاطر دل همسرک، بابا و مخصوصا ماه‌مان باید 16ام فروردین در شرکت حاضر میشدم تا تکلیف یک سره شود. انگار باور نداشتند که واقعا عمر این کار به پایان رسیده.

بعد از 16 روز آرامش و صبح ها با خیال راحت چشم گشودن، امروز با استرس بدی بیدار شدم. فکر حضور پشت آن میز در اتاق بی‌روح بخش "الف کاف" حالم را خراب میکرد. به خصوص که مرضی هم دیگر نبود و دیگر همزبانی هم نداشتم. هر جور بود آماده شدم و حدود هشت و ربع به ورودی شرکت رسیدم. رخپل همزمان با من رسید. اول قسمت کارتها را چک کردم و سریع خودم را به خپل رساندم. گفتم برنامه تان مشخص شد؟ گفت: خبرتان میکنیم. و من با نفسی راحت این اتمام را با تمام وجود جشن گرفتم. 

چندتا از همکارها را دم ورودی دیدم. بعد از تبریک سال نو گفتم آمدم وسائلم را ببرم. سعی کردم برگه ها را با دقت وارسی کنم مبادا از دست‌نوشته ها و دلنوشته های خصوصی ام چیزی بینشان باشد. اغلبشان را ریختم و شخصی ها را برداشتم. برگه های A4 و مستندات را تحویل دادم. همه دارائیم 2 تا نایلکس متوسط شد. جانماز، هدفون، 3 سررسید نیمه کاره کاری، چند کتاب قرضی، 2تا اسپری، دو شیشه کافی میت و قهوه، یک رول دستمال مانده از نمیدانم کی وکپی مدارک و ... 

با عجله سراغ مهشید رفتم. همیشه دوست داشتم دوستم باشد. خداحافظی کردم. با مهندس لام "مدیرش" هم که همیشه دوستش داشتم و افتخار میکردم اما شاید او اصلا مرا نمیشناخت. 

برادرک زنگ زد بیا. با سرعت زیاد از آقای دوستی خداحافظی کردم و گفتم غذاها را برای شما آورده ام.

با فراغ بال از شرکت پریدم بیرون و به سمت ماشین دویدم.  وسائلم را داخل ماشین گذاشتم و سوار شذم. من هیچ وابستگی به این ساختمان آدمهایش نداشتم. آنقدر که حتی پشت سرم را نگاه نکردم. انگار هیچوقت نبودند.


اضافه جات


+من اولین روز رسمی کاری 93 یکی از بزرگترین ناخوشیهای زندگی ام را رها کردم.

خرید با طعم عشق

باغ در ایام بهاران خوش است

موسم گل با رخ یاران خوشست

چون گل نوروز کند نافه باز

نرگس سرمست در آید به ناز

بهارتان خجسته



اغلب این 3 روز از این خونه به این خونه گذشت تا امشب که ساعت 8:30 برای اولین تفریح دو نفرمون تو سال 93 رفتیم سمت مسجد کبود. به دیدنش نرسیدیم چون دیر وقت بود. ولی به آخر وقت نمایشگاه محوطه مسجد رسیدیم. محوطه مسجد قشنگ بود. پر از گلهای خوشگل. مدتها بود دونفری فقط به قصد تفریح بیرون نرفته بودیم. چون خواهرک سرش شلوغ بود باید با همسرک میرفتم خرید و همین میشد که دو هفته یک بار تفریحمون گشت زدن تو بازارها بود برای پیدا کردن وسایلی که لازم داشتیم. مثلا 3 روز فقط تو ولایت همسرک دنبال پالتو گشتیم و دو روز هم شهر ما اما دریغ از گزینه مورد پسند ما. حالا بعد از اینهمه چرخ زدن تو بازار فرصتی برای با هم بودن و حرف زدن داشتیم. البته از غرفه کریستال فروشی داخل نمایشگاه  5تا جوجه تزیینی خوشگل خریدیم. خرید کوچک ما شبیه یک سوپرایز بود چون [لوس بازیه بگم اما همسرک به من میگه جیک جیکویی] با دیدن جوجه ها تو ویترین غرفه منو صدا زد که اینا رو ببین من که تا اون موقع اصلا حواسم به اونا نبود دیگه دست از سرش بر نداشتم. اولش گفت پول حروم کردنه اما آخر خودش تسبیم شد و خرید. اینکه همسکر به خاطر جسش به من توجهش به سمت اونا جلب شده بود منو ذوق مرگ کرده بود. تموم راه برگشت جیغ و داد کردم که من 5 تا جوجی دارم .  حس فوق العاده ای بود. از در خونه که وارد شدیم قهقه سر دادم وگفتم حالا مامانت میگه همه میرن واسه خونشون وسیله میخرن اینا هم رفتند خرید کردن. عجب دوتا خلی! وقتی مامان رو دیدم گفتم خرید کردیم. منتظر یک وسیله لااقل اندازه یک کف دست بود فکر کنم. اما همینکه نایلون فسقلی خرید که اندازه یک بند انگشت بود رو دید غش کرد از خنده و گفت عجب خرید بزرگی.


این اولین خرید سال 93 عجیب شیرین و غافل گیر کننده بود. چون قصد خرید نداشتیم اونم همچین چیزی.



اضافه جات:


1. مامان اینا قراره بیان اینجا به خاطر عروسی برادر شوهر. دلم شدیدن تنگ شده و لحظه شماری میکنم واسه دیدنشون. مخصوصا که سال جدید هنوز ندیدمشون در حالیکه 30 بهار را کنارشون تحویل کردم و حالا 3 روز هم از تحویل گذشته و من هنوز ندیدمشون.

دوری سخته اما این دوری برای من بی اعتماد به نفس، بد هم نبود. فهمیدم چقدر دوستم دارن. هم خواهره هم دختر خاله. طفلی 4 بار زنگ زده تا امروز تونسته با من حرف بزنم. اینقدر برام ذوق کرد و خندید. گفت که خواهره از شدت دلتنگی نمیتونسته با من حرف بزنه. گفت روز اول عید اصلا حوصله نداشته و حالش بد بوده.

همه بهم گفتند جات خیلی خالیه

از طرفی اینجا چون عضو تازه وارد فامیل هستم همه توجه ویژه ای به من دارن. منظورم توی دید و بازدیدهاست

با اینکه من نمیفهمم چی میگن اما همین که تشکر میکنند از رفتنم خودش حس خوبیه. یعنی که براشون مهم بوده رفتنم



2. از زمان عقد به بعد؛ نه از قبل اون دیگه ننوشتم و خیلی از حس هام فراموش شدن . میخوام روزانه هم شده بنویسم. فاخر نیست که نباشه. دوست ندارم خاطراتم به خاطر انتظاراتم از خودم مدفون بشه در گذشته وقتی من زیاد فرصت داخل دفتر نوشتن ندارم