هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

بعد از فرار نهایی از زانوس

روز شنبه بعد از ناهار حس های خوب کم‌ کم تبدیل شد به استرس و ترس. با همون حال خوابیدم و با حالی بدتر بیدار شدم. انگار که یک اتفاق وحشتناک افتاده باشه. همسرک که از حالم خبردار شد زنگ زد و گفت هیچ اتفاق بدی نیفتاده. همه چیز عالی است و با برنامه هایی که داریم درآمدی حتی بالاتر از شرکت خواهی داشت. اون هم بدون آقا بالاسر و استرس. من همه اینها را میدونستم اما اون حس وحشتناک دست بردار نبود. با اینکه میدونستم اونجا فقط وقت من تلف میشد، چون لبریز حس های اضافه بودن یا نیاز به خلاصی از اون زندان بدجور درونم دست و پا میزد و حتی کارهایی که میتونستم انجام بدم که در محیط حالم بهتر بشه و از زمانم درست استفاده کنم [لااقل برای کارهای درسی] به خاطر مانیتورینگ انجام نمیدادم. حتی چند ماه گذشته جرات نوشتن یک خط دلنوشت داخل ورد نداشتم، مبادا غیر‌انسانی بخوندش.

دیروز صبح باز با همان حس تلخ صبح روز قبل بیدار شدم؛ با شدتی کمتر. برای جلو افتادن کارها رفتم شرکت مفید اما امکانش نبود. رفتم زانوس، فقط آنها که دوستشان داشتم را دیدم و دیده بوسی با دونفرشان کردم. برای گرفتن نامه اما دیدم نامه صادره از اداره را فراموش کردم. باز هم منزل و شرکت. تازه فهمیدم مهرنوش هم قصد رفتن دارد. دُم بریده تازه نامزد کرده و میخواهد از دوران عقد و نامزدی لذت ببرد موش کوچولوی شیطون. انیسه هم خسته از حضور در این زانوس لعنتی اما با وجود داشتن پیشنهادهای کار عالی حوصله جابحایی ندارد. خیلی غیر منتظره مرضی هم رسید. از پنجم سرکار جدیدش است. یک کار با امنیت شعلی و حقوق و احترام بالا. شب عیدی، بدجور دست زانوسیها را گذاشت در پوست گردو. خدا تلافی حرف پارسال که سر افزایش حقوقی که اتفاق نیفتاد بهش گفتند: "ممنون میشویم اگر میخواهی بروی همین حالا بروی" را بدجور سرشان درآورد. جگرم خنک شد اصلا. وقتی زدیم بیرون دیدم با اینکه دیگر نسبتی با این خراب شده ندارم اما هنوز در فضای حس خفگی به من دست میدهد. دیدم چه حس شیرینی است رهایی از یک زندان. حتی اگر از اول میدانستی این زندان دائمی نیست. حتی فکر میکردی جای خوبی است

بقیه روز کتاب خواندم و با کلی غرو لند همراه ماه مان به بازار رفتم.


اضافه نوشت:

1+ از حق نگذریم من از قِبَل زانوس چیزهای زیادی دارم که مهمترینشان درس و در نتیجه همسرک است. برای همیشه از خدا و سختیها و دردهای زانوس مچکرم. زانوس همه چیزش بد نبود وگرنه برای من مجال درس خواندن فراهم نمیشد. اما از روز اول و رفتارهای "ت" هیچوقت حس خوبی در بخش نداشتم. همیشه از دیدنش گریزان بودم و وقتی بود فقط تحمل میکردم. بزرگترین نعمت زانوس نبودن برایم ندیدن "ت" است.


2+ دلم میخواد پشت سر هم پست بزارم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد