هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

شاید وقتی دیگر

قبل از این با چنین مخالفت‌هایی چقدر برآشفته می‌شدم و عکس العمل‎های تندی داشتم. اما امروز! به خودم افتخار می کنم که اندوه شنیدن نه رو به خشم تبدیل نکردم. با این حال نمی تونم منکر اندوهی بشم که در درونم شکل گرفته. اینقدر مخالفت های شبیه این ازش دیدم توی این چند سال که متاسفانه ذهنم دچار تفکر محدود در این زمینه شده و یک جورایی قبل از درخواست کردن می‌دونم که مخالفت خواهد کرد. کاش ادبیاتم اونقدر قوی بود که بتونم احساس درونم رو راحت در قالب کلمات بریزم روی این صفحه سپید. در هر صورت احساسی که در درون داشتم "سرزنشِ خودم!" نبود و این یعنی یک پیشرفت خوب. ولی چقدر اندوه در قلبم هست که استقلال مالی‌ام رو به خاطر شرایط زندگیم، بچه‌داری و نوع تفکرم در تربیت فرزند از دست دادم و دیگه نتونستم کار بکنم که اختیار انجام یک سری از کارها که دوست دارم ازم سلب نشه و درخواستم در موقعیت فعلی غیرمنطقی محسوب نشه. در بین همه این افکار جمله های دکتر مایکل نیوتن در ذهنم می چرخه که "ما برای رسیدن به کمال و پیشرفت روحمون به این دنیا اومدیم" و با یادآوری این جمله صدایی در درونم فریاد می‌میزنه تسلیم نشو؛ با مخالفتش راه رسیدن به هدفت بسته نمیشه. از راه های دیگه ای مسیر رو ادامه بده و مطمئن باش یک روزی فرصت انجام کاری که الان خیلی مصمم به انجامش هستی پیش میاد. تو فقط در مسیر هدفت گام بردار و تسلیم نشو. شاید در زمانی بهتر از اکنون این فرصت برات فراهم بشه. زمانی که بازدهی دوره دلخواه برات به حداکثر برسه.


غ‌زل‌واره:

+ به شدت احساس مادربد بودن دارم امروز

+ چه خوب که صبح نتونستم به خواهرک زنگ بزنم و انرژی منفی بدم از ناراحتی مخالفت همسر و چه خوب که الان هم حرفی نزدم و اجازه دادم اون از درگیری های کاری و ایده های قشنگ در مورد کارش حرف بزنه

تعهد به اهداف

شما باید طالب چیزی باشید که بدانید چرا آن را می خواهید...

این چرایی همان انگیزه ای است که شما را به حرکت در می آورد و به شما انگیزه و سوخت لازم برای ثابت قدمی می دهد


دارن هاردی - اثر مرکب

 

ادامه مطلب ...

کمدی های این روزها

متاسفانه اطرافیان نتونستن روزنه ی چشمگیری که برای سلام و علیک مستقیم با همسایه طبقه بالایی ایجاد شده بود رو ببینند و به کل کورش کردن. به ناچار برای هزارمین بار در هفته گذشته راهی شستن دستشویی شدم. آب را با فشار زیاد باز کردم. هنوز در اندوه از دست دادن اون سوراخ مبارک سقف بودم که سر شیر جدا شد و افتاد اون اتفاق میمونی که مستحق یک فیلم برداری حرفه ای بود. سر تا پام عین موش آب کشیده خیس شد و حالا مگه شیر بستن میشد؟:)))


هفته قبل شیر توالت فرنگی خراب شده بود. همسر توضیحات لازم رو داد و گفت من فلکه رو می بندم و تو مغزی رو عوض کن. همسر فلکه رو بست . شیر رو باز کردم که آب لوله ها خالی بشه. همسر هم میگفت زود باش. آب شلنگ باز بود با فشار و وقتی مغزی رو درآوردم صحنه اط بود تماشایی. از همه جا آب می پاشید و من نمیدونستم مغزی رو جا بندازم یا جلوی آب رو بگیرم؟! یعنی واقعا همسر فلکه رو بسته بود؟ :))))


همسر جلسه داشت و صدای بتن کن گوش همه رو کر کرده بود. همسر عذرخواهی کرده بود بابت صدا و گفته بود دو روزه دارن میکنند. یکی از حضار گفته بود خوبه به نفت نرسیدن. درست چند دقیقه بعد سقف ریخته بود پایین. به نظرم از اول هم هدفشون نفت بود نه تعمیرات:))


چقدر دلم میخواست عصری حال بی نهایت خوبمو بنویسم اما از خستگی و بدن درد جون نوشتن نداشتم. امیدوارم فردا بتونم بنویسم

ده دقیقه ای برای خودم

کلید رو می چرخونم و در کمد رو باز می کنم. دنبال کت بافت مشکی میگردم وقتی بین بافتها پیدایش نمی کنم سویی شرت خاکستری محبوبی را که سوغاتی مامان هست از کنار کشو بیرون می کشم. باید عجله کنم و تا ماهک خواب است چند دقیقه ای را با خودم وقت بگذرانم. سویی شرت از خنکای داخل کمد سرد است و تنم یخ می کند. شال بافت مشکی بزرگ را از داخل کمد بیرون میکشم و با یک استکان چای تازه دم خودم روی صندلی توی تراس جا می دهم و با خودم فکر می کنم چطور ٥ سال به این تراس فقط به خاطر کوچک بودنش بی توجه بودم؟ در اصفهان خانه های ٧٠ متری هم یک تراس نسبتا خوب داشتن و من هیچ تلاشی برای پذیرفتن تفاوت معماری ها نکرده بودم و در مقابل تراس را بلا استفاده رها کرده بودم. اگرچه که خانه ما هم خیلی بزرگ تر نیست اما حقش تراسی بزرگ تر این بود. ولی از دوماه قبل که همسر همت کرد و تراس را تمیز کرد پاتوق تنهایی هایم شده. البته که دل ماهک را هم بدجوری برده و روزی نیست که ماهک درخواست نکند به تراس برویم.

آرنجهایم را به زانوها تکیه می دهم و به جلو هم می شوم و چشم میدوزم به درخت گردوی حیاط بغلی که برگ های زدش چون دختری پر از عشوه حسابی دلبری می کند و درخت لخت خرمالویی که چند خرمالوی کوچک در انتهای ساقه هایش جا خوش کرده اند و لابد دست کسی به آنها نرسیده که هنوز محکم به معشوقشان چسبیده اند. استکان چایی را در دوستم گرفتم و جرعه جرعه چای را می نوشم. گرمای چای درونم را گرم می کند و حرارت استکان دستهایم را. چای که تمام می شود سردم می شود. شال را روی سرم می کشم و پته اش را روی بینی و دهانم میگیرم. حس بدی که وقتی چشم باز کردم رویم چمبره زده بود با نفس کشیدن هوای پاک آزاد پودر شد و یک آرامش بی مثال و از عمق جان در وجودم لانه کرد و جمله ها یکی یکی در ذهن و عمق وجودم جان می گیرند و از ته دلم تا آسمان بالا می روند. با تمام جانم سپاس گزارم از تغییر فصل، از اینکه بالاخره بعد از عمری پاییزی رسید که اگرچه خطرناک است اما دوستش دارم چون حال من خوب است. سپاس گزارم که عشق کودکی شیرین تر از جان نصیبم شده و سپاس گزار از اینکه در کمال آرامش و راحتی داخل تراس نشسته ام و با معبود لب به سخن گشوده ام

سپاس گزار از کتابهایی که نوشته شده اند و می توانم بخوانم. سپاس گزار از اینکه اینستا هست و یکی از قشنگ ترین تفریح های خانگی ام پرسه زدن در پیج های بافتنی شده و ....

سعی می کنم در ادامه سپاس ها مراقبه کنم اما سردی هوا مانع از تمرکزم می شود. داخل اتاق می شوم و جمله های مکالمه را روی دفتر می نویسم و ویسم را برای پشتیبان ارسال میکنم. یادش بخیر قدیمها و کلاسهای زبان. حیف و صد حیف که نیمه کاره رهایشان کردم. بخش آرزوهای دفترم را باز میکنم مشغول نوشتن چند آرزوی جا افتاده می شوم که همسر ماهک را رویم جا میدهد و مانع از ادامه می شود. به گوشی فکر میکنم که به خاطر کوتاه نیامدنم از مدلی که میخواستم کلا عوضش نکردم و با کارهایی که کردیم نمیدانم کی فرصت داشتن چیزی که میخوام فراهم میشود. با این حال سریع به لیست اضافه اش می کنم و با آویزون شدن ماهک از گردنم،  نوشتن بقیه را رها میکنم و ماهک را در آغوش میگیرم.


غ ز ل واره:

+ بعد از آمدن و رفتن یک ماه قبل خاله و مامان هنوز موفق نشده ام عادت مدیتیشن و ورزش را در خودم برگردانم. در عوض جلیقه ماهک بالاخره تمام شد و برای اولین بافتِ بدون کمک نتیجه واقعا عالی بود. 


+ کتاب "تنهایی پر هیاهو " را با گروه میخوانم ولی یک قسمت از کتاب حالم را بهم زد از بس از خون و مگس و موش گفت. همینِ که "مسخ" رو خریدم و ترسیدم بخونمش


+ آتنا جون در جواب سوالت چون متن از کانال حذف شده بود امکان کامنت گذاشتن و جواب دادن نبود. "تئوری انتخاب" را دوست داشتم.حرفهای جالبی داشت برای من و چالش برانگیز هست


ستایشگرانه

و نهایت کم خردی است رها کردن خودمان در منجلاب غصه و ناراحتی و انتخاب "افسرده بودن". هنگامی که ناخوشیم و غمزده، هر تلاشی برای بهتر شدن مذبوحانه می نماید اما کافیست  از خودمان بپرسیم "آیا کاری بهتر از افسرده بودن از من ساخته است؟" و این سوال چنان قدرتمند است که پرده غم را می دَرَد و ذهن را چنان به چالش می کشد که در عصیانی غافلگیرانه فرمان برخاستن می دهد. اغلب بهترین انتخاب در این لحظه ها رها کردن خود در آغوش آب است. گویی تمام درد و رنج ها را می شوید و با خود می برد؛ چونان که گاه احساس تولدی تازه را در تمام وجودت به جریان می اندازد. احساس زندگی را درَت می گسترد و ذهنت را چنان می گشاید که جز اندیشه ها و اعمال شفابخش چیز دیگری به آن راه نمی یابد و همان موقع است که در می یابی چه بیهوده و عبث خشمگین شدی و چه بی ثمر غم به دلت راه داده ای. زندگی کوتاه تر از آن است که با اندوه سر شود

و این همه تغییر! در افکار منی که در موقعیت های مشابه تا مدت زمان زیادی قادر به بالا بردن انرژی هایم نبودم؛ خیره کننده و قابل ستایش است.