هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی

به راستی که چه انتظار پوچ و بیهوده ای است اینکه فکر کنی با گذر زمان آدمها تغییرات مثبتی خواهند کرد. 

  ادامه مطلب ...

شاید خدا صحرا را آفرید تا انسانها با دیدن نخل ها لبخند بزنند

به منشی گفتم: "چقدر طول می کشه نوبتم بشه؟ همسرم داخلِ ماشینِ و بچه کوچک دارم"

گفت: "شما برو داخل ماشین من بهت زنگ می زنم" 

  ادامه مطلب ...

خوشحالم از نتیجه

از ترکستان برگشته بودیم و تقریبا حالم خوب شده بود. داشتم مطلبی رو می خوندم که نوشته بود تا دو ماه دیگه ... با حساب کتابهای ذهنی ام دو ماه دیگه میشد شهریور! تاریخ رو که نگاه کردم دیدم الان نیمه های شهریورِ و این برای من یک معنی داشت. من هنوز تو شروع تیر ماه جا مونده بودم. در واقع دو ماه بیماری رو اینقدر زندگی نکرده بودم که ذهنم هم به حسابش نمی آورد. یاد روزی افتادم که رفتم ملاقات روانپزشک. 24 مرداد بود. وقتی منشی به مراجع قبلی گفت برای فلان روز مهر ماه نوبت می دم براتون با خودم فکر کردم چقدر این دکتر دیر به دیر بیمارهاش رو ویزیت می کنه. 3 ماه؟ اما وقتی گفتم دکتر گفته یک ماه و نیم دیگه بیا منشی بهم گفت برای 10 مهر خوبه؟ تازه فهمیدم من هنوز توی شروع تیر ماه جا موندم.
 
ادامه مطلب ...

وسط حیاط زیر آفتاب

اونقدر کم آورده بودم که بغضم شکست. یک گور بابای کرونای بلند توی سرم می چرخید. گفتم منو ببر پیش مامانم

شش ساعته ساک بستم و جمع و جور کردم و با ماشین خراب زدیم به دل جاده

له له میزدم واسه یک ذره خواب اما فقط پنج دقیقه تونستم بخوابم. 

شبها حالم خوبه

١١:٣٠ شب رسیدیم گرسنه و تشنه

و حالا دومین روزیه که اینجا

اوضاع فرق زیادی نکرده

اما دیگه دلم نمی خواد در وصفش چیزی بنویسم

دیگه دلم نمیخواد برای کسی تعریفش کنم

شاید کوتاه بیاد و دست از سرم برداره

خاله کوچیکه دیشب برام تخم مرغ سیاه کرد و البته معتقده این حال عجیب از اثر داروها نیست :|

منِ محتاج کمک هم توصیه هایی که از عهدشون برمیام رو عمل میکنم

مامان جون گفتند نَنه نماز امام زمان بخون و نماز شب. آب چهل بسم الله روی سرت بریز

و من که تا ظهر حالم نیم بند بود میرم داخل حمام و به این فکر نمی کنم که قبول دارم یا نه. فقط بسم الله گویان مشت مشت آب میریزم تو تشت و میریزم رو سرم. زیر دوش که می ایستم معجزه وار نفسم تازه میشه. یک احساس خوشبختی ریزی زیر پوستم وول می زنه. با آرامشی وصف ناپذیر خودم رو تمیز می کنم و وقتی حوله رو می کشم روی تنم عجیب احساس سبکی دارم. گویی می تونم پرواز کنم.

بر خلاف یک هفته گذشته و حتی دیروز، یک دل سیر غذا می خورم. میل داشتن به غذا ... موهبتیِ که تا وقتی از دستش ندیم یادمون نیست که داریم ش. 

همسر اولتیماتوم داده که پوشک فقط تا آخر مرداد می خرم. مامان گفت که دستشویی ماه رو بیار خودم کمکت می کنم. آوردم و امروز ماه از صبح بدون پوشک راه میره. بیشتر تو حیاط مشغول تماشا و بازی فنچ هاست. هنوز یک قاشق از غذام مونده که ماه میگه آب اومد. می گیم آبِ چی؟ میگه آبِ جیشِ. ناراحتم که ماه روی فرش ناز نازی مامان جیش کرده و میترسم با آب کشی خراب بشه.  وقتی میایم اینجا فقط می چسبه به مامان و همین که میخوام بغل بگیرم ببرمش حیاط داد میزنه و دست و پا میزنه که دست نزن. 

مامان می برش تو حیاط. من هم میرم و هم ماهک رو میشورم هم شورتش رو و وقتی به خودم میام می بینم شستن لباس، پاهای خیس، صدای آب، وسط حیاط زیر آفتاب منو برده به یک دنیای خیالی که آرزوشو دارم. منو برده به عالمی که جز خوشبختی توش خبری نیست. لباس رو پهن میکنم و شلنگ آب سرد رو میگیرم روی پاهای محتاجم و از ته دل نفس عمیقی می کشم که یادم نمیاد آخرین بار کی تجربه اش کردم. فرش اصلا خیس نشده و من خوشحااااال

ظرفها رو با خواهرک می شوریم و با حسی رهای رها خودمو جا میدم روی لبه تخت خواهرک و شروع میکنم به نوشتن و دوباره صدای فیلمای گانگستری که فیوریت باباست فضای خونه رو پر کرده.


دلم میخواد جو زندگی و اینجا رو کم کم اصلاح کنم. خدا کنه حال این لحظه موندگار باشه و من صبح فردا با حسی رها بنویسم سلااااام

و نتیجه عالی شد

٢٨ تیر ٨:٥٠

بعد از پنجاه روز تلاش و بدو بدو و استرس پنجشنبه تصمیم نهایی رو گرفتیم و دل رو زدیم به دریا و همسر رفت پای نشست و به یک توافقی رسیدن. حالا اصل استرس ها و بدو بدوها تمام شده اما تا همه چیز شکل رسمی و قطعی به خودش بگیره یک دلواپسی هایی هست


١ مرداد ١٦:٠٠

بالاخره همه  چیز رسمی شد.استرس ها تمام شد و می تونیم دوباره به زندگی عادی برگردیم. به شدت له ام از خستگی و کوفتگی تنم و نیاز به خواب. با این حال فقط نیم ساعت تونستم بخوابم. قسمت خوب ماجرا اینه که بعد از این که من و همسر اومدیم روی تخت، ماهک هم خوابید و من می تونم تا هر وقت دلم بخواد روی تخت ولو باشم.


٢ مرداد ٦:٢٤

یک خواب خوب بعد از مدتها بدو بدو و تلاش و سوال از خودت که تهش چی میشه یکی از بزرگترین موهبت های دنیاست. و اینکه که بتونی بعد از این دوره دوباره به زندگی عادیت برگردی عالیِ عالی. دیروز که له بودم مدیتیشن کردم و قبل از حمام هم نیم ساعتی ورزش کردم. از بعد از بهتر شدن حالم و سفر ترکستان هیچ کدوم رو انجام نداده بودم. اینها به کنار دو ماهی میشه که کتاب نخوندم. حالا می تونم دوباره شروع کنم. با طمعنینه و سرصبر. یک خونه تکونی هم بلید انجام بدم و تشکر کنم از خونه نازمون :)) و از امروز دوره سپاس گزاری رو باید از سر بگیرم. زندگی تو حالت عادی چقدر شیرین و دوست داشتنیه


ممنونم از انرژیای مبثتتون. دیروزبر خلاف استرس ها و بی خوابی شب قبلش همه چیز خیلی راحت انجام شد و نتیجه عالی شد. می نویسمش