هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

شاید خدا صحرا را آفرید تا انسانها با دیدن نخل ها لبخند بزنند

به منشی گفتم: "چقدر طول می کشه نوبتم بشه؟ همسرم داخلِ ماشینِ و بچه کوچک دارم"

گفت: "شما برو داخل ماشین من بهت زنگ می زنم" 

  

خیلی فکر کردم  که تنها برم یا نه؟ می ترسیدم که با ماهک بریم تو مطب اما جای کیست درست روی مفصل رونم بود و راحت نبودم موقع معاینه تنها باشم. از طرفی بودن همسر باعث میشد یک جاهایی که سوالی رو من یادم بره اون بپرسه. همین که نوبتم رسید منشی زنگ زد و سه تایی رفتیم داخل. همینطور که وارد شدم ایستاده شروع کردم توضیح دادن. که هفت سال قبل رفتم ملاقات جراح و گفت فقط یک توده چربی ساده است و اگر ناگهانی بزرگ شد، دردناک شد یا تغییر رنگ داد بیا. تو دوران بارداری بزرگ شد و پارسال خیلی اتفاقی متوجه شدم کوچک شده اندازه یک نخود و بعد از اضطراب شدیدی که داشتم ناگهانی در عرض دو هفته بزرگ و دردناک شد (قبل از اضطراب های شدیدم کمی به قدر یک مغز بادام شده بود و درست روز اولی که رفتیم ترکستان متوجه شدم درد می کنه و وقتی لمس ش کردم متوجه بزرگ شدنش شدم) و کم کم شروع به تغییر رنگ کرد. دکتر گفت بخواب روی تخت اما من دلم نمی گرفت روی تخت بخوابم. نشستم روی تخت و بهش نشون دادم. پرسیدم لازمه بخوابم؟ با لبخندی گفت نمی خوابی که و مشغول معاینه شد. گفت: "کیست بزرگیه و سفتِ و باید درش بیاری. ظاهرش به نظر میاد خوش خیم باشه و اینکه هفت هشت ساله که هست هم نشونه خوبیه چون توده های بد خیم معمولا یک دفعه ظاهر می شن و رشد سریعی دارند. البته هستند توده هایی که رشد کُندی دارند و شاید در طول عمرشون کوچک هم بشن و بعد دوباره بزرگ بشن با این حال شما باید MRI بدی تا ببینیم چقدر به استخوان نفوذ کرده و اینکه در چه وضعیتی قرار داره. عجله من برای درآوردنش اینه که این کبودی نشونه عفونت هستش و بهتره هر چه سریعتر از بدنت خارج بشه"

پرسیدم: "باید بستری بشم؟" گفت:"بله  اطرافش رو باید تخلیه کنم و این خیلی درد داره برای همین باید یک شب بمونی"

وقتی از مطب اومدیم بیرون حسم مثل این بود که گفته باشن باید آمپول بزنی. آروم و بی تفاوت. فقط به این فکر می کردم که ">چه کسی< بیاد بیمارستان چه کسی پیش ماهک بمونه و داشتم برای خودم برنامه ریزی میکردم. حالم خوب بود. توی ماشین که نشستم به همسر گفتم نمی دونم  قرصا تازه داره اثر خودش رو نشون میده یا که من قوی شدم؟ هر زمان دیگه ای این حرفها رو بهم میزدن استرس می گرفتم. سرم رو چسبوندم به صندلی و با یک عالم فکر خوب چشم دوختم به ماشین ها و آدمها و ترافیک. به دو ماه گذشته فکر می کردم و عذابی که تجربه کردم و اینکه قطعا لازم بوده اون رنج رو ببرم که رشد کنم و درسهای جدیدی بگیرم. همسر گفت: "یک کیست ساده است استرس نداره که. تو دو ماه زجر کشیدی و بالاخره اون روزا تموم شد و الان خوبی. اینم چند روز ناخوشیِ و بعد تمام. در عوض خیالت راحت میشه" و من فقط به چیزهای خوب فکر میکردم. همسر پرسید دوست داری بریم جایی بشینیم؟ گفتم: "فرقی نداره ولی چون فکر کردم دیر وقت بشه با خودم غذا آوردم". ماهک اما گفت بریم پارک. رفتیم کنار دریاچه چیتگر سمت بام لند و لقمه های اولویه ای که برده بودم رو خوردیم و یک چایی دلچسب هم (جرات خوردن غذای بیرون رو نداریم). با ماهک قدم زدم. خندیدم. شیطنت کردم. و بازی کردیم. موقع برگشت تو ماشین ماهک دستم رو گرفته بود توی دستش. عاشقانه ستایش می کنم لحظه های دو نفره مون رو. اینقدر که لذت بخشِ و ماهک اینقدر می فهمه و خوب صحبت میکنه که راحت میتونیم دیگه با هم حرف بزنیم.   تقریبا بیشتر راه برگشت تا خونه خواب و بیدار بودم.

صبح باز هم با لرزش سر و شونه که از عوارض قرص هاست بیدار شدم. اما ظاهرا در عین آروم بودن در درونم نگرانی بوده که میزان لرزش ها کمی بیشتر بود. تو فکر MRI بودم و دنبال یک مرکزی که طبق حرف دکتر دستگاه 2 تسلا داشته باشن اما تو کرج یافت نشد. البته از دکتر که پرسیدم حتما باید تهران برم؟ گفت نه کرج هم مراکز خوب داره همون جا برو و من میخوام همین جا برم. ته دلم کمی دلواپسی بود که بالاخره تونستم واسه سه شنبه نوبت بگیرم. باید شنبه حضوری برم که برام نسخه  آزمایش و داروی تزریقی قبل از MRI رو بنویسن. و جواب تا شنبه هفته بعد ان شالله آماده میشه و یکشنبه میرم ملاقات دکتر.

با اینکه یک لحظه هایی می ترسم چیز بدی باشه ته دلم یک جور خوبی قرصِ. از درون چیزی بهم نهیب می زنه تو قوی تر از این حرفهایی. دو ماهی که نتونستی خودت رو جمع و جور کنی به خاطر این بود که روانت از تعادل خارج شده بود اما الان که از لحاظ روان به یک سطح نسبتا نرمال رسیدی می تونی زمام امور رو در دست بگیری. می تونی درد رو تحمل کنی. درونم حس می کنم دردش برای من اونقدر هم وحشتناک نیست. و لحظه هایی رو تصویرسازی میکنم که درد هست اما من قوی و محکم لبخند میزنم و به ماهک محبت میکنم مبادا که مثل روزای مرداد عذاب بکشه. روزایی که حتی نمی تونستم بغل بگیرمش. روزایی که بی اختیار ناله میکردم و میگفتم "وای خدا" و الان کافی یک "وای خدای" ساده بگم و ماهک بلند داد بزنه "وای خدا نگو". نمی دونم وقتی زمانش برسه چقدر محکم ام اما الان توی ذهنم خودم رو قوی ترین زن روی زمین می بینم که می تونه اون روزا رو شیرین و دوست داشتنی کنه برای خودش، دخترش و عزیزانش. 

شاید خدا اون درد و عذاب رو فرستاده بود تا الان برای این اتفاق قوی و خرسند گام بردارم.


+ چقدر تو مواردی که همسر کنارم قرار می گیره نه در مقابلم احساس امنیت و آرامش دارم و قدرت میگریم


+ گاهی هنوز باورم نمیشه که ماهک چقدر بزرگ شده و می فهمه و از تمام حرفهای ما سر در میاره. امروز وقتی مامان جونش پرسید چی کار کردی؟ گفت:" مامان رو بردم دکتر. پاش کبود شده" و من همسر از شنیدن جمله دوم دهنمون باز مونده بود. 

+عنوان برگرفته از جمله مرد انگیسی در کتاب کیمیاگر هستش

نظرات 8 + ارسال نظر
بهار پنج‌شنبه 10 مهر 1399 ساعت 21:07 http://Searchofsmile.blog.ir

خیلی خوبه که انقدر خوب و شجاع شدی....
میدونی وقتی کاری رو میکنی که خیلی برات ترسناکه خیلی قوی میشی و بعد از انجامش عجیب حس قدرت و لذت میکنی...
امیدوارم که این روزات بخیر بگذره

امیدوارم شجاعت از درون خودم باشه نه اثر داروها
همینطوره واقعا
خدا رو شکر به خیر گذشت

فرزانه دوشنبه 7 مهر 1399 ساعت 12:00

عزیزم انشالله که خیلی راحت این دوران واست سپری میشه
تو قوی هستی و به راحتی از پسش برمیای غزل جان
اصلا نگران نباش

ممنونم ازت فرزانه جان
ان شالله

سهیلا یکشنبه 6 مهر 1399 ساعت 15:53 http://Nanehadi.blogsky.com

ان شالله که خیره.

ان شالله

هاله شنبه 5 مهر 1399 ساعت 10:15

منم یه مشکلی دارم که 3 ساله درگیرشم حسابی مقاومت کردم پارسال که بعد از کلی درمان بازم برگشت سر نقطه اول و پزشکم آخرین راه رو جراحی تشخیص داد کلی گریه کردم مقاومت کردم تند برخورد کردم خودمو دق دادم که هرگز جراحی نمی کنم ولی امروز نوبت بگرفتم برم مطب برای تعیین وقت جراحی و عجیب آروممممم وقتی برای مامانم تعریف کردم دهنش باز مونده بود از تعجب می گفت نه ولش کن نمی خواد عمل کنی ولی گفتم خسته شدم عمل نکردنش بیشتر داغونم می کنه بهتر یه بار عمل کنم و خلاص
امیدوارم عمل تو هم به خیر خوش تموم بشه دوست خوبم
هزار ماشالله به ماهک خانووووم

ان شالله به خیر و راحتی و سلامت عمل کنی و بیای خبر سلامتیت رو به من هم بدی
ممنونم ازت
قربون محبتت

هستی شنبه 5 مهر 1399 ساعت 09:02

سلام غزل بانو
چقدر خوشحالم که حالت بهتره و میتونی مدیریت کنی استرسهاتو.

انشالله که این کیست هم یه چیز ساده باشه و زود درمان بشه.

مراقب خودت و ماهک شیرین زبون باش.

سلام هستی جانم
مرسی عزیز دان

انشالله همینطوره
ممنونتم شما هم مراقب خودت و گل دختر باش

نل جمعه 4 مهر 1399 ساعت 20:43

خوشحالم که حالت خیلی بهتره.
قبلش جرات نداشتم چیزی بگم. یعنی نمیدونستم چی بگم که حالت بهتر بشه.چون من هم ترسیده بودم از احوالت و نگران.
فقط از سمت حرم که گذر میکردم به یادت بودم و برات دعای خیر میکردم..
ایشالا که احوالت خیلی خوب باشه

مرسی نل عزیز
عزیزم
دعای همین شما دریا دلها به من رسیده که خوبم
مرسی عزیزم ان شالله حال تو هم عالی باشه

حمیده جمعه 4 مهر 1399 ساعت 17:34

غزل عزیز امیدوارم که زودتر بهبودی حاصل بشه.من اینو با تمام وجودم درک کردم که تا زمانیکه درد نکشی ،رشدی حاصل نمیشه.سختیها و مشکلات قویترمون میکنن.
آخه چقدر این ماهک کوچولو گوگولیه!

دقیقا حمیده جان
خدا رو شکر که قویتر شدیم
ممنونم ازت
ببوس فسقلیهات رو

نسترن جمعه 4 مهر 1399 ساعت 17:33

دل قوی دار که بنیان جهان محکم از اوست
غزل جانم مطمعنم چیز خاصی نیست و براحتی میگذره
شمایی که درد زایمان تجربه کردی این پیشش یه عمل ساده اس
نگران بیمارستان هم نباش، بعضی بیمارستانا اصلا کرونایی نمیگیرن، باخیال راحت برو


ان شالله
خودمم همین دلداری رو به خودم میدم
ان شالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد