هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

خورده مرگِ 99

در را باز می کنم و با همان ژست قدرت و درست راه رفتن، که از امروز قرار است به عادتی جدید تبدیل شود؛ میروم بیرون و خریدهای سبزیجاتی را که از آقای تحویل دهنده خواستم لطف کند و داخل آسانسور بگذارد را برمی‌دارم.اول از همه سبزی ها را از نایلون در میاورم و خانه پر می‌شود از عطر ریحون و نعنا. رواق گوش می دهم و فکر می کنم. رواق گوش میدهم و سبزی پاک می کنم. رواق گوش میدهم و هر از گاهی توی دلم می‌گویم مرسی بهار. رواق گوش میدهم و زیر و رو می کنم ترس ها و اضطراب هایم را. به چهار ترس وجودی فکر می کنم. ترس از تنهایی، آزادی، پوچی و مــــرگـــــــــــ . به اینکه من همیشه با همه وجودم از مرگ ترسیده ام و حالا بعد از این همه سال گره بزرگی از افکارم باز می‌شود. 
"عده ای از آنهایی که تا پای مرگ رفتن و برگشتند؛ یا دچار بیماریهای سخت مثل سرطان های بدخیم شدن؛ به مرگ آگاهی میرسند. این تعداد حیرت آور نیست اما هستند کسانی که در بین شان به مرگ آگاهی رسیدند و همین مرگ آگاهی باعث شده زندگی را با دید جدیدی ببینند. همه چیز برایشان لذت بخش و زیبا بشود و با هیجان و شور به طبیعت و آفریده ها بنگرند. یک سناتور آمریکایی که البته از بیماری جان به در نبرد گفته است: "روزی که فهمیدم به سرطان مبتلا شده ام دیگر نه سِمَت ام اهمیتی داشت نه ثروتم. قبلا اگر غذا بر وفق مرادم نبود؛ یا در دعوت مهمان ها با من مشورت نشده بود و مسائلی این چنینی با همسرم کج خلقی می کردم و عصبی می شدم اما بعد از این که فهمیدم به سرطان مبتلا شده ام همه این مسائل در نظرم بی اهمیت شد و زندگی به طرز شگفت انگیزی زیبا شد" و من ....
وقتی پارسال اوضاع مالی به شدت خوب پیش می‌رفت. وقتی دنبال خانه می گشتیم. وقتی همسر تصمیم داشت کاری را بکند که هیچ کدام از مردهای دور و برم برای همسرشان چنین کاری نکرده بودند. وقتی همیشه می ترسیدم از از دست دادن و با آمدن کرونا این وحشت به اوج خودش رسیده بودم؛ آنوقت روانِ من تصمیم گرفت به جای همراهی کردن با شرایطی که به شدت خوب پیش می رفت؛ به دلیل وحشت اش از مرگ؛ خودش این وام خدادادیِ زندگی (خوب پیش رفتن همه چیز) را نپذیرد و به این رسید که اگر ته تجربه این همه خوشی باید بمیرم و بمیرند؛ پس چرا خودم را به این خوشی دل بسته کنم تا دل کندن سخت شود؟ و با شدت هر چه بیشتر ترسید و ترسید و کاری کرد که حتی نمی توانستم یک دقیقه بنشینم و یا لحظه ای با حس مادرانه ماهک را در آغوش بکشم. هر لحظه هزاران بار آرزوی مرگ می کردم. بارها و بارها خودِ بی جانم را وسط حیاط می دیدم و گاهی اینقدر این عطش در من شدید می شد که همسر می ترسید من را تنها بگذارد مبادا واقعا درِ تراس را باز کنم و ....
تا اینکه رسید روزی که توانستم یک بار دیگر با آرامش درون گام بردارم و بنشینم بدون این که ثانیه ها را برای گذشتن شماره کنم. رسید روزی که دوباره ماهک را با همه وجود در آغوشم فشردم و بوسیدم و همسر را گرم تر از همیشه در آغوش کشیدم. زندگی به طرز شگفت انگیزی زیبا و حیرات‌آور شد و خیلی از افکار و دیدگاهای بی ارزش شخصی ام بی اهمیت شدند. بعد از آن بحران سخت، همه چیز تغییر کرد و من به آدمی با دیدگاه های جدید تبدیل شدم. در اثر آن بحران من آنقدر تغییر کردم که چند روز قبل همسر می‌گفت: "بعد از آن بحران، چهره ات هم از حالت بی بی فیس بودن به چهره ای جا افتاده تغییر کرده".
بعد از آن عمیق تر از هر زمانی از اعماق وجودم سپاس گزار موهبت های زندگی بوده ام و کوچکترین موهبت های زندگی به شدت مرا به وجد می آورد. حالم عالی است.چشم می دوزم به سبزی های شسته شده در سبد و ناگهان  پرت می‌شوم به سالها قبل که ته دلم آرزو می‌کردم بعدها بتوانم خریدهایم را سفارش بدهم و دم در خانه بهم تحویل بگیرم. تمام وجودم غرق می‌شود در شوق و سپاس گزاری این که آرزوی کوچک سالهای گذشته ام به حقیقت پیوسته. سبزی  ها را درون ظرف میریزم و روی میز ناهار می گذارم و با حالی خوش همسر را صدا می زنم.

غ‌زل‌واره:

+واقعیت امروز آرزوی دیروز است. تمام امروز با همین اتفاق کوچک، وزیدن نسیمِ لطفِ یکتای خالق را بیشتر از هر زمان دیگری در وجودم احساس می کنم

+ کاش خلوت های بیشتری داشتم و می توانستم با تمرکز آنچه را که می آموزم به اینجا منتقل کنم

+بازم مرسی بهار برای معرفی رواق. مدتها بود کتاب روان درمانی اگزیستانسیالِ یالوم رو خریده بودم اما همت خوندنش رو نداشتم. حالا با گوش دادن رواق قطعا مطلب قابل فهم تر خواهد شد و مشتاق ترم برای خوندنش

+ پادکست رواق رو از اینجا یا ااز اینجا گوش بدید.

یاشاسین اُزوم

 دوش گرفته با ناخن های خوشگل، صورت مرتب و موهای خیس  نشستمپشت لپ تاپ همسر ولی فکر کنم آخرش مجبورم برم سر لپ تاپ خودم. ماهک خوابه و همسر گوشی به دست ولو شده روی کاناپه و من خوشحااااااااااال. قرار نبود جایی  بریم. مامان اینا گفتن اگر نیاید ما میایم. طبق معمول سختم بود و چون رفت و آمد دارن نگران بودم. شوهر خاله پیشنهاد داد بیاد ببرمون و همین شد بهانه ای برای رفتن اما نه اصفهان؛ ترکستان. فکر کرده بودم خورد خورد خونه تکونی رو تمام کنم اما حالا باید نیمه کاره بزارم برم. البته خیلی هم معتقد به انجام همه کارها تا سال تحویل نیستم.

بابا اینا رو فرستادیم میدون نقش جهان واسه خرید شکلات خوری فیروزه کوب واسه هدیه مادر همسر و خواهرک قراره چهار تا ست از کارهای خودش بفرسته برای هدیه دادن به بچه ها و من .... روز شنبه عجله عجله نوبت آرایشگاه گرفتم و تازه برگشتم.

همیشه آرایشگاه رفتن برام سخت بود. همیشه میگفتم مردم چه حوصله ای دارن اینقدر میرن آرایشگاه. امروز از صبح استرس داشتم. استرس یک عالم کار انجام نشده و به خاطر همین نمی تونستم فکرم  و خونه رو نظم بدم. وقتی رسیدم آرایشگاه سردرد شدید و حال تهوع داشتم. به لطف نوافن و سرگرم شدن برای کار ناخن وقتی رسیدم خونه یادم اومد که سردرد داشتم و تازه بعد از مدتها فهمیدم چرا خانم ها آرایشگاه رفتن رو دوست دارن. چون یک بخش معاشرتی از زندگیشون هست و من به لطف آزی که خیلی تمیزه و دوستیم واقعا حالم خوب میشه وقتی میرم اونجا اینقدر که این دختر انرژی مثبته. حالا مثل این ندید بدید ها هی ناخن هامو نگاه میکنم هی به همسر نشون میدم و ذوق مرگ میشم. فقط پشیمونم که روی صورتی ها شاین نزدم. دفعه بعد حتما همش رو شاین می کنم. همش یاد ویرگول میفتم که لاک مات زده بود و دنبال برق ناخن هاش می گشت :)) نمی گم این مدل لاک که زدم خیلی عالیه ها بلکه از این که کاری رو انجام دادم که ناخن هام همیشه مرتب باشه و رنگی، حالم رو خیلی خوب میکنه. اینکه کاری رو انجام دادم که خیلی وقت بود دلم میخواست و فقط برای خودِ خودم هستش

چقدر خوشحالم چقدر خوبم؛ اونقدر که اگر میتونستم تک تک تون رو بغل میکردم و حال خوبم رو بهتون منتقل می کردم. نمی تونم بگم چقدر با کتابهای صوتی حالم خوبه و زندگی می کنم و  حتی پادکست ها. تمرکزم توی گوش داد رفته بالا. فقط عیبش اینه که دائم باید هدفون تو گوشم باشه چون همسر خونست و حوصله صدای کتاب رو نداره و یک وقتایی متوجه نمی شم که دارن باهام صحبت می کنند. هر موقع حالم خیلی بده یک کتاب یا پادکستی که حس  خوبی بهم بده پلی می کنم و مشغول کار میشم یهو می بینم دیگه نه از اون حال بد خبریه و از طرفی کلی کار انجام دادم. البته در مورد کتاب هری پاتر کمی حالم گرفته است چون صوتی  کامل هری پاتر و محفل ققنوس رو پیدا نکردم و البته می دونم که تراژیک ترین کتاب هری پاتر هست و یه کمی می ترسم از گوش دادنش چون تا همون فصل هفتش که گوش دادم کلی دلم برای هری سوخته و فعلا فرصت خوندن متن ندارم.  ولی حتما سری کاملش رو وقتی ماهک به سن نوجوونی رسید براش می خرم. 

خیلی دلم میخواد یک خلوت و فرصت پیدا کنم و یک جمع بندی از امسال داشته باشم برای خودم. شاید بک چیزهایی هم اینجا بنویسم. ولی همین قدر می دونم که به خودِ آخر سالی ام نسبت به آخر سال قبل حقیقتا افتخار می کنم با همه کم و کاستی هایی که داشتم و دارم چه در عمل و چه در شخصیت ام و می تونم بگم یادم نمیاد هیچ زمانی در زندگیم تا الان اینقدر به خودم افتخار کرده باشم و با خودم مهربون بوده باشم.

دیشب اولین جلسه ورکشاپ بود. وقتی جلسه تمام شد من حتی یک کلمه هم روی کاغذ ننوشته بودم. همش مطالبی بود که طی مطالعاتم خونده بودم. شب یک جورایی پکر از این مسئله رفتم خوابیدم. صبح هنوز چشمام رو باز نکرده بودم که همسر پرسید خوب!! چی یاد گرفتی؟ :)) و واقعا چیزی برای گفتن نداشتم. عصری داشتم استوری های ارائه دهنده ورکشاپ رو میخوندم که دیدم یک عده از شرکت کننده ها چقدر به به و چه چه کردن که عالی بود و احساس می کنم تازه به دنیا اومدم و  .... اون لحظه لبخند پهنی روی لبم نشست و گفتم: "آفرین غزل. این نشون میده تو با مطالعه چقدر آگاهی ت رفته بالا که یک جلسه از ورکشاپی که برای  آگاهی دادن هست  رو از قبل در ذهنت گنجونده بودی و ازش استفاده میکردی  و نگم که همسر از دیروز تا حالا چه روضه ها که نخونده و چه ضجه مویه هایی که برای هزینه این ورکشاپ سر نداده. 



غ ز ل واره:

+ شارمین جانم، پستی که به نوشتن ش دعوتم کردی رو نیمه کاره نوشتم. در اولین فرصت تکمیلش میکنم


+ چقدر خوشحالم که اینجا رو دارم


+ به دوستی سفارش سه تا ریمل و استیک ضد تعریق داده بودیم. الان که آوردن روش یک کیف آرایشی اشانتیون گذاشتن. شاید به خاطر ماه باشه برای بازی کردن چون  عکس یک دختر روشه اما من میخوام برای خرده ریزهایی که تو کیف همش باید دنبالشون بگردم بردارم برای خودم :)) اینقدرم که به خاطر اون خوشحالم که خودم متعجبم :)))) 


+ وقتی قیمت ریمل ها رو شنیدم خیلی متعجب شدم. همچنان حس اصحاب کهف در زندگیمون نمایانِ :)))


+ فقط خدا میدونه که من چقدر خوشحالم بابت بودن همس و ماهک


انتخاب های ما

"هری این انتخابهای ما است که حقیقت باطنی ما رو نشون میده؛ نه توانایی های ما"

از کتاب هری پاتر و تالار اسرار 


روزی که رفته بودم ام آر آی، فیدیبو رو باز کردم ببینم چه کتابی دارم بخونم. روی گوشی نت نداشتم و تنها کتاب متنی که متنش رو دانلود شده داشتم "زندگی دومت زمانی آغاز می شود که می فهمی فقط یک زندگی داری" بود. به فال نیک گرفتم و شروع کردم به خوندن.پنجاه، شصت صفحه خوندم و غرق حرفای جالب کلود بودم که اسمم رو صدا زدند. بعد از اون هم فرصتم واسه خوندن کتاب متنی کم بود؛ هم فراموشم شد که چنین کتابی رو شروع کرده بودم. تا اینکه هفته قبل وقتی توی کست باکس چرخ میزدم؛ صوتی اش رو پیدا کردم. فکر کنم از برنامه های ضبط شده رادیو بود چون گوینده ها خیلی حرفه ای بودند و این مسئله جذابیت کتاب رو دو چندان کرده بود. وقتی دیدم نمی تونم ذهنم رو از دلخوری و بد حالی از حرفها و واکنش های خواهرک خالی کنم؛از اونجایی که کتاب حس عالی بهم میداد؛ تصمیم گرفتم بقیه کتاب رو گوش کنم و تمام یک ساعت و خورده ای باقیمانده کتاب به کل حالم خوب بود و لحظه ای به یاد نیاوردم که چقدر ناراحت بودم. 

 

ادامه مطلب ...

فقط کاری بکن

امروز به شدت دلم میخواد خونه مامان نزدیک بود.  میرفتم ماهک رو میسپردم بهش و در نبود همسر و ماهک فقط توی سکوت خونه یک مدیتیشن طولانی انجام میدادم. فقط خودم بودم و خودم.
دلم حضور توی اون طبیعت خیالی رو میخواد که گاهی بین مدیتیشن روبروم ظاهر میشه و سکوت رو چیزی جز صدای ظریف آب، آواز پرندگان، گاهی وزش نسیم نمی شکست
امروز جواب یکی از سوالهای بزرگ ذهنم رو توی مطالعه پیدا کردم و برای فهمیدنش خیلی خوشحالم. 

ماهک نوشت:
مامان! میشه بّگّلم کنی؟
مامان! خیلی دوستت دارم

اینها پر تکرارترین جملات ماهکم است.
یادش بخیر کوچک تر که بود می چسبید به پاهام و میگفت بگل

بانو جان

له و خسته با یک فنجون چایی و یک تکه شکلات تلخ نشستم سر میز که نفسی تازه کنم. واقعا که کوفته تبریزی و کلا  انواع کوفته خیلی زحمت داره. از صبح لپ تاپ رو روشن کردم که بنویسم اما رسیدگی به ماهک و آشپزی و خورده کاریها فرصتی برام نذاشت. با این حال دوست دارم فاصله نوشتن هام رو کم کنم حتی اگر حرف خاصی هم برای نوشتن نداشته باشم.

 چقدر دلم میخواد خونه تکونی رو شروع کنم اما هنوز نتونستم. از طرفی با خودم قرار گذاشتم خودم رو اذیت نکنم اما نهایت تلاشم رو بکنم هر چقدر که تونستم خونه تکونی رو قبل از عید انجام بدم. دلم میخواد دراز بکشم اما تصمیم گرفتم دیسیپلین داشته باشم و در همین راستا باید ظرفایی که حین آشپزی جمع شده رو بشورم و موهام رو سشوار بکشم (این قانون جدیده چون بعد از به دنیا اومدن ماهک به ندرت سشوار میزدم) و خونه رو کمی مرتب کنم تا قبل از رسیدن همسر

من یک زن معمولی ام با یک زندگی معمولی که با همه وجود عاشقشم و بیشتر از هر زمانی احساس خوشبختی می کنم چون هم از زمان شروع زندگی جدید  چند ماه اخیر با ثبات ترین روزهای زندگیمون رو سپری می کنیم و هم من بیشتر از هر زمان دیگری با خودم دوست هستم. خودم رو تحسین میکنم و برای خودم ارزش قائلم. رشد قابل ملاحظه ای از نظر خودم داشتم که نمی تونم توی نوشته هام ندید بگیرمش وخودم رو تحسین نکنم چون این رشد به شدت من رو متحول کرده و تاثیر زیادی توی آرامش این روزای زندگی سه تایی مون داره. 


غ ز ل واره

توصیه اکید دارم سپاس گزاری رو جز عادتهای لاینفک زندگی تون بکنید و تاثیر بی نظیرش رو در جای جای زندگیتون حس کنید.


نظرات در دست تایید است :))