هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دلم میسوزه

گاهی عجیب دلم برای مامان، بابا، خواهرک و برادره میسوزد. خیلی عجیب. الهی به حق اسم اعظمت مشکلات همه را حل کن. این فشارها روی من هم هست اما من چند روزی بیشتر مهمان این خانه نیستم و بعد از آن قطعا از نگرانی هایشان کمتر خبردار خواهم شد نسبت به این روزهایی که در دل این آتشم. کاش از دست من هم کاری ساخته بود. 


هیــس؛ آرام باش مهربانم

وقتی به خاطر تصمیمات مالی اشتباهت و ضرری که بهمان وارد شده به من زنگ میزنی و با لحنی که تمام تنم را میلرزاند میگویی: " چه آدم کثیفی ام من" دلم میخواهد دنیا یک نقطه بیشتر نباشد و این همه فاصله بین من و تو نباشد و انگشتانم را روی لبهایت بگذارم و دست بکشم روی موهایت و با تمام وجود به چشمهایت لبخند بزنم تا بفهمی این اتفاق اینقدر وحشتناک نبوده که چنین صفتی را به خودت نسبت بدهی. تا بفهمی که شروع تازه، کار آسانی نیست و هر دوی‎مان باید صبور باشیم. تا بفهمی من پا به پایت میآیم. تا بفهمی که خودم هم ناراحتم که فرصت نداشتم و تو مجبور شدی خودت تنهایی تصمیم بگیری. تا بفهمی ارزش زندگی ما به این چند تومان‎ها نیست. ارزش زندگیمان به چیزی فرای همه این مادیات است.




اضافه جات:


+ درآمد جانبی که بخواهد اینقدر توی آرام من را بهم بریزد که دستهایت بلرزد را راحت میتوانم فاکتور بگیرم و شک نکن اگر تکرار شود مصمم میشوم که متوقف شود.

گاهی فقط یک لحظه کافیست

برای ساعت 3:45 بلیط داشتیم. ساعت 2:40، میدان هفت تیر. میگوید 5 دقیقه دیگر میرسم. کمی مانتوها را نگاه میکنم. مدلهای مسخره ای دارند. شاید هم زیاد بد نیستند و این منم که حوصله دیدنشان را ندارم. برمیگردم کنار خیابان. چشم میدوزم به روبرو. بی‌وقفه تاکسی‎ می ایستد و آدم ها با عجله یا آرام پیاده میشوند و می‎روند. کم‌کم عصبی شده‎ام. هیچ کدام مخاطب من نیستند. عجیب است. همیشه خوش قول هست. به خصوص مواقعی که عجله داریم. آن روی غرغرو دارد نهیب میزند یالا زنگ بزن بگو مگر نمیدانی عجله داریم. مگر زودتر زنگ نزدم پس کجایی؟ اما منطقم میگوید حتما کاری پیش آمده. بین جنگ آرامش و فشار عصبی زنگ میزنم و میپرسم کجایی؟ وسط خیابان میبینمش. با خنده دست میدهم و خوشحالم از آمدنش. از اینکه قرار است همسفر باشیم دل توی دلم نیست. با آرامش و خنده میپرسم چرا دیر آمدی؟

میگوید مصدوم شدم. وقتی قبل از رسیدن به هفت تیر زنگ زدی که بزنم بیرون، با عجله بلند شدم. نمیدانم چی شد که ناخن شصت پایم از وسط برگشت. تا با عجله پانسمان کنم و حرکت کنم دیر شد. ته دلم لبریز از رضایت قلبی است که قضاوت اشتباه نکردم، که آرامشم را حفظ کردم، که با یک رفتار اشتباه ارزش خودم را از بین نبردم، که دل همسرک را نشکستم، که یک بار هم شده بر آن روی غرغروی بداخلاق غلبه کردم، که حالا هنوز هم وقت زیادی باقیمانده و 1 ساعت برای رفتن به آرژانتین و نماز و ناهار کافیست. که من با همه وجود توانستم علاقه ام را به مهربانترین مرد دنیا ثابت کنم، که دلم آرام است و حرکتی نکردم که تا مدتها عذاب وجدان همنیشنم باشد.




اضافه جات:

1+ کاش کمی فقط کمی صبورتر باشم

بازم وسواس

رفتم عذرخواهی. میگه ازت بدم میاد. نمیدونه اون لحظه خودم چقدر از خودم بدم می آمد.


چهارشنبه 3 اردیبهشت

به همین سادگی

زیاد که بلد نبودم اما خیلی اتفاقی برای ارسال یک پیام، به  چند نفر از لیستم، یک گروه تو وایبر ساختم. همکارا تو این گروه با هم صحبت جمعی میکردن. یک دوبار منم باشون حرف زدم. تو ایام عید که دیدم شاید این پیامها دوستهایی که جز همکارها نبودند رو آزار بده، یک گروه 5 نفره از همکارها ایجاد کردم. همسرک فهمید و خیلی گلایه کرد که تو ازدواج کردی یعنی چی که یک گروه چتی ایجاد کردی و نباید چت کنی. حرفش به نظرم اصلا درست نبود. الانم زیاد این اعتقادش رو قبول ندارم.

اما از اونجایی که اون راضی نبود انگار علاقه من حتی به حال و احوال تو این گروه صفر شد. حالا از یک چیز خیلی خوشحالم که ناخواسته چیزی درونم مانع از شرکت در این گروه شد و مطئنم که همسرک از ته دل برای این اتفاق رضایت داره و مسئله ای به این کوچیکی باعث بحث و ناراحتی بین ما نشد.


اضافه جات:


1+ گاهی همین اتفاقای ظاهرن کوچیک تلخی های بزرگی به وجود میاره

2+ نمیگم هیچوقت تو گروه پیامی نفرستادم اما اینقدر تعدادش کم بوده.