هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

خر و پف لعنتی

با همه خستگی نشستم تو اتوبوس. صندلی کنارم خالی بود. یک خانومی رو آوردن کنار من. یک جورایی هم شلخته به نظر میرسید. از اول هم خوشم نیامد که کنار من بهش جا دادن. سرم در شرف درد گرفتن بود. چشمهایم را بستم و دیگر چیزی نفهمیدم. ناگهان با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. زنک به چه شدتی خر و پف میکرد. با هر صدا تمام تنم میلرزید از فشار عصبی. یک ربعی تحمل کردم. بعد صدایش زدم که فکر کنم سرتان را بد گذاشتید. گفت نه من همیشه اینطورم. من را بیدار نکن. و من دلم میخواست با شدت هرچه تمام تر با مشت بکوبم در دهن مبارکش که انسان! تو که خبر از حالت داری چرا روی تک صندلی ها ننشستی که خواب من بدبخت و خسته را خراب نکنی؟ چقدر خوش خیال بود که فکر کرد من با اعصاب بهم ریخته از صدای وحشتناکش، دلم برایش سوخته. حرفی نزدم. تصمیم گرفتم صبح بگویم بار دیگر کنار کسی جا نگیر که پدر طرف را تا صبح در بیاوری و از سفر پشیمانش کنی. اما ورودی تهران، وقتی که بالاخره خوابم برده بود، پیاده شد. و فرصت نشد حرفم را بزنم



اضافه جات:


اگر الــی میخواست این قصه را بگوید یک صفحه کامل، زیبا و بی وقفه مینوشت. من بلد نیستم. هنوز هم از فکرش عصبی میشوم

برای او که ندارد

دوتا ناهار داشتیم. یکی را خوردیم و آن یکی قطعا تمام نمیشد و دستخورده میماند. از همسرک خواستم به کسی بدهیم و خودمان کمی از شاممان بخوریم اگر سیر نشده ایم. گفتیم به آقا یا خانم مسئول دستشویی بدهیم. تصمیم داشتم به خانم بدهم اما نمیدانم چه شد که با رد شدن از دستشویی مردانه و دیدن آقای نظافتچی تصمیم گرفتم غذا را به او بدهم. داخل دستشویی بودم که آقا، خانم را صدا زد. چند دقیقه بعد خانم آمد و برای خانمی تعریف کرد که غذا نداشتم. حالا آقای فلانی من را صدا زد و این غذا را به من داد. و من غرق شادی بودم از اینکه غذا به دست کسی رسید که باید میرسید.

حالا آن صبوری قبل از رسیدن به ترمینال و این نذر رسیده به دست نیازمند شعفی دو چندان درون من دمیده بود. حالا من بودم و یک حال خوش و یک راه طولانی کنار همسرک. 



اضافه جات:


1+ یکی از زیباترین سفرهای کوتاه عمرم بود. پر از آرامش عطر خدا.


2+  ای کوفت به این حال و خراب و کارهای عقب مانده و سرعت عمل پایین


2+ فردا شب، شب آرزوهاست. بیاید برای هم دستهای خالی مان را به سوی درگاه پر از رحمتش ببریم و برای آرزوهای هم دعا کنیم. 

خدایا دستم به دامن پر مهرت. امیدمان را امید مضاعف ببخش

دیشب از زنی خواندم که در آرزوی مادر شدن است. ترسیدم از اینکه نرسیده به روزهایی که به فکر بچه باشیم فکر کنم میشود یا نمیشود؟!

تمام دیشب خواب زنهای باردار دیدم

خواب دیدم باردارم. نمیدانم خوشحال بودم یا متعجب و نگران

اما میدانم که دلم آرام بود که فهمیدم میتوانم مادر باشم

آنوقت در خواب فهمیدم که خواب دیدم باردارم

تمام دیشب خواب زنهای باردار دیدم ......

چشمهایم را که باز کردم فقط دعا کردم

برای همه زنها و دخترهایی که آرزوی مادر شدن در سر میپرورانند

آخرش لحظه‎هایی هست که تنهایی

نمیدونم چطور بعضی ها تنها زندگی کردن را انتخاب میکنند. از دیروز که مامان اینها رفته اند و برادرک اغلب بیرون است من تنها هستم. تمام دیروز بعد از ظهر و امروز به جز بعد ازظهر که سر من در حال انفجار بود و چشمهایم در حال کور شدن(خوابیدم از درد)، همسرک آنلاین در کنار من بود. همین حالا از فرط خستگی خداحافظی کرد. همین حالا. و همین حالا نرفته قلب من ناآرام شده از این تنهایی. از این نبودن. از اینکه دل من مشهد است و خودم اینجا. 

روزهایی که تنهایی ذره ذره وجود را آب میکرد (دوران مجردی) گاهی به سرم میزد از این خانه بروم. چون عصبی بودم، گریه میکردم و اصلا خاطرم نیست معمولا چه زمانهایی میگفتم از این خانه میروم. اما فکر کنم میگفتم: "اگر تا فلان وقت ازدواج نکردم میروم. من جایی را میخواهم که صاحب اختیارش باشم. خانم آن خانه باشم". بعد روی تخت دراز میشدم. به رفتن فکر میکردم. به روزهایی که مامان نیست و من هم انگار نیستم. به روزهایی که مامان نیست و همه زندگی ام تعطبل میشود. آنوقت به خودم میگفتم با کدام جرات میخواهی تنها زندگی کنی؟ تو بدون مامان نفس هم نمیتوانی بکشی حالا تو! یک خانه جدا! تنهایی!!! خفه شو

هرگز هرگز نتوانستم بپذیرم که تنها باشم. و حالا با همه داشتن‎ها و بودن‎ها فقط به خاطر فاصله‎های فیزیکی احساس تنهایی دارد مرا خفه میکند. راستش ترسیده‎ام. و قلبم مثل بچه های دور از مامان تندتند میزند.



اضافه جات: 

خدایا خودت که داری میبینی حال مرا. میشود ما را همین نزدیکی ها، نزدیکی های مامان و بابا جا بدهی؟  میشود مرا از ماه‎ِمان دور نکنی!

این دل تنگ

شنبه است. تو دیشب رفتی. اما انگار مدتها از دیدارمان گذشته است. هر روز محتاج تر از روز قبل لحظه های اندک با تو بودن را زیر و رو میکنم. دیگر مثل قبل ترها صبور نیستم. یک سال گذشته بر خلاف چند سال قبلش به ندرت گریه کردم. حتی گریه دلتنگی برای تو. حالا اما حال من خوش نیست و تنها یک چیز میتواند حال مرا خوش کند. آن هم بودن توست. لمس حضورت و حُرم نفسهای تو در کنار گوشم.

و همین موقع است که میفهمم حس تو هم دقیقا همان است که من دارم. میفهمم اگر تنها بودی حتما گریه میکردی درست زمانی که حلقه های اشکم قطره قطره سرازیر میشوند.