هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

28 فروردین

ساعت 6:30 همسرک رسید و با کلی جیغ و هیجان راهی تجریش شدیم. حلیمش حرف نداشت اما با شکر :( اصلا نمیتونم بخورم و خوب سیر نشدم. تاکسی بی انصاف تا جمشیدیه رو خیلی گرون حساب کرد در حالیکه برگشت رو با کمتر از نصف قیمت اون برگشتیم.

در دوران قبل از ازدواج همسرک بارها خواست بریم جمشیدیه اما من ناز میکردم. یک روز تعطیل هم خواستیم بریم که ماشین پیدا نکردیم و رفتیم درکه. پارک فوق العاده زیباییه. درختهای تنومندش و سنگ فرشهایی که زیبایی پارک رو دو چندان کرده. پارک غرق لاله بود. صدای آب آرامبخش ترین ویژگی پارک بود. و بدترین جنبه پارک آلودگی صوتی بود که جماعتی برای خودشون مراسم دعا راه انداخته بودن و صدای بلندگوها نمیگذاشت از سکوت و آرامش پارک استفاده کنی. عکسهای قشنگی گرفتیم. از 8:20 دقیقه تا 10:30 هم پارک را گشتیم هم کمی استراحت کردیم و میوه خوردیم. لحظه های بی نظیری بود. این اولین پارک دونفره ای بود که بعد از عقد میرفتیم. رفته بودیم اما نه اینطور که جایی روی زمین ولو شویم و حرف بزنیم و میوه بخوریم. اینجور تفریحها همیشه دسته جمعی بوده. دلم نمیخواست اون لحظه ها تمام شه و از پارک بیرون بیایم اما به خاطر کلاس من چاره ای نبود. بعد از کلاس رفتیم انقلاب دنبال کتاب اما اشتباه محض بود در اون ساعت. کتاب موردنظر که پیدا نشد هیچ سردرد من که با قرص بهتر شده بود به خاطر گرسنگی وحشتناک شده بود. ساعت 4 تو پارک لاله ناهار خوردیم و ساعت 5 از تهران حرکت کردم.

از شدت درد دلم میخواست بمیرم. به قدری حالم بد بود که نمیتونستم به همسرک که پایین اتوبوس منتظر حرکت بود نگاه کنم و خواهش میکردم زودتر بره تا من هم چشمام رو ببندم. تا آخرین نقطه ای که میشد نگاهش کردم و بعد پشت دیوارهای نمازخونه ترمینال  ناپدید شد. خوابم برد  اما با زنگ همسرک بیدار شدم و دیگه خوابی در کار نبود. از شدت درد حال تهوع داشتم. یک قرص دیگه خوردم ولی تحمل صبوری برای اثر قرص را نداشتم. از بوی مارال متنفرم. ترکیب اسانس عطرها با بوی گند و سوخته فست فود حالمو بهم میزنه اما برای استفاده از سرویس بهداشتی باید تحمل کنی. بیشتر وقت استراحت را در فضای آزاد بود. آرزوی بودن همسرک رو در کنارم داشتم. سوار اتوبوس که شدم به چند دقیقه نرسید که حس کردم سرم داره آروم و آروم تر میشه اما تمام انرژی تنم رو از دست داده بودم و لحظه شماری میکردم برای رسیدن. فکر کردن به خونه، به اتاقم و سکوت شب هنگام .... 

آدمهای منقضی شده زودتر از موعد

مینا میپرسه از دوست جنوبی‌ات "سارا" چه خبر؟ گفتم: " من هیچ خبری ندارم و نمیخوام داشته باشم. هنوز رفتار الف را یادم نمیره که هر وقت تو دوران عقد سارا، حال سارا را میپرسیدم، به یک حال تابلو و زشتی میگفت نمیدونم" بعضی دوستی ها جز تلخی برای آدم چیزی نمیزارن، حتی پرسیدن حال و احوال آن طرف از دیگران. 

یک مرتبه ماهی گفت: " بهت گفتم چند وقت پیش به من زنگ زد؟"

تعجب کردم. با خودم گفتم: به منم زورکی زنگ زد، حالا سارا را با ماهی چه کار؟  

ماهی گفت: " کلی خوشحال شدم که یک دوست قدیمی زنگ زده حالمو بپرسه. اونوقت میبینم که میگه فلان کَسِ من از بابات طلبکاره. خواستم بهش بگم تو نه از عقدت خبری دادی نه از عروسیت. حالا روت شد زنگ بزنی اینو بگی؟"

با شنیدن این حرفا واقعا برای خودم متاسف شدم که یک روزی با همچین آدمی دوست بودم. 

بعضی آدمها را خیلی زودتر از موعد باید منقضی کرد. اما مثل همه چیزهای دیگه فکر میکنیم فقط در سررسید تاریخ انقضا منقضی میشوند. غافل از اینکه بعضی چیزها میگندند و خیلی زودتر از موعد خراب میشوند و گاهی از اول کرم زده است اما از داخل و ما فقط ظاهر را میبینیم و چقد آدم متاسف میشود که زودتر متوجه نشده و جنس نامرغوب در دست دارد.




اضافه جات:

واقعا متاسفم برای اینجور آدمها و از همه مهمتر برای زنایی که خودشون رو نخود آش حرفها و کارهای مردونه ای میکنند که به اونها هیچ ربطی نداره. همونطور که به ماهی ربطی نداره که باباش بدهکاره یا طلبکار. همونطور که به من و ....