این قدر هیجان برای خریدهای کوچک؟! بی صبرانه منتظرم شب بشه و بسته مرسوله سفارشاتم رو دریافت کنم. حالا نه اینکه خیلی چیز خاصی خریده باشم فقط چند وسیله ای رو خریدم که لازم داشتم.حالا چی خرید؟
یک کتاب برای هدیه به خانم همسایه که موقع تولدش ناخوش بودم و به تعویق افتاد، یک برس پاکسازی صورت، یک نظم دهنده کوچک لوازم آرایش، لوسیون بدن، مسواک و خمیر دندون، پد سایه، یک شونه دم باریک بنفش برای مرتب کردن موهای ماهک موقع بستن چون از خودم شونه پوش هم داره و موهای ماهک رو اذیت می کنه، یک بسته چایی و نگم که از هیجان دریافتشون دارم میمیرم از خوشحالی :))
از طرفی دیشب پنج تا کتاب صوتی خریدم که یکی اش با صدای نیما رئیسی هست و من هلاکم برای کتابهای این سبک که با صدای نیما رئیسی و آهنگ های فوق العاده آرامبخش که گاهی آدم رو به خلسه می بره. یک جاهایی اش عین مراقبه است اگر تمرکز کنی. کتاب فوق العاده ای که قبلا با صدای ایشون گوش دادم "چهار میثاق" بود که تو ایام نوروز گوش می دادم. فوق العاده تاثیرگذار و دوست داشتنیِ و از اونهایی هست که هر بار گوش میدی در کلمات و جمله هاش مفهوم تازه ای کشف می کنی.خوندن "چهار میثاق"، "نیروی حال" و تمرین نیروی حال" رو که به طرز شگفت انگیزی راه رسم آرام گرفتن رو می آموزند؛ بهتون توصیه میکنم.
از وقتی یادم میاد زود بیدار شدن برام سخت بود اما نه دیگه اینکه نتونم هشت و نه صبح بیدار بشم. بیشتر از یک ماه بود که صبح ها به قدری خوابالود بودم که اگر 8 به زور و التماس همسر بیدار می شدم و صبحانه می خوردم باز باید می خوابیدم یا اگر همسر از خونه میرفت بیرون تا وقتی ماهک بیدار بشه من هم خواب بودم. نگم همین خواب صبح چقدر از زمانم کم می کرد و خونه به وضع فلاکت باری افتاده که دلم میخواد همه چیز رو کلا بشورم. فکر می کردم تاثیر قرص ها باشه. تمام شب رو خواب می دیدم و این خوابها من رو به شدت خسته می کنند. تا اینکه از یکشنبه شب موقع خواب ملودی مدیتیشن ام رو پلی کردم و در حال تکرار مانترا به خواب رفتم و دقیقا از صبح روز بعدش راحت تر بیدار شدم و بعد از نیم ساعت کلا خوابالودگی ام از بین رفت. حالا دوباره می تونم صبح ها هشت بیدار بشم و این موضوع هم مزید بر علت شده برای خوشحالی این روزهام
غزلواره
:+ ویرگول جانم این هم شکافتن اتم :))
+ آفرین به بلاگ اسکای که خودش فونتا رو کوچک بزرگ می کنه و موقع اصلاح کد HTML یک بخش از نوشته ها رو کامل حذف می کنه بدون اینکه متوجه بشی
خوشبختی یعنی یک همسر داشته باشی که با همه خستگی هاش همین که میگی حالم بد شده و مضطربم شال و کلاه کنه و بگه بریم بیرون
خوشبختی یعنی یک خواهر داشته باشی که وقتی ناخوشی هر ساعتی دلت بخواد بتونی باهاش در تماس باشی
خوشبختی یعنی یک همسر داری که با همه مشغله های کاری و خونه نبودن همه حواسش پیش تو باشه و حالت رو بپرسه
خوشبختی یعنی وقتی تنهایی و ناخوش خانواده ای داشته باشی که هر لحظه و طولانی مدت باهات صحبت کنند و خسته نشن از تماس های پشت سر همت
خوشبختی یعنی خواهری داشته باشی که وقتی بین بد حالیهات بغضت می ترکه و میگی "خواهر کاش بال داشتی و همین الان میومدی پیشم" بدو بدو جمع کنه از کارگاه برسه خونه تا ساک ببنده بیاد پیشت
خوشبختی یعنی خواهری داشته باشی که چون میدونه به مامان نیاز مبرم داری مامان رو همون روز راهی کنه که همراهش بیاد
خوشبختی یعنی پدری داشته باشی که با همه اینکه حوصله اش تو خونه ات سر میره چون جایی نمی شه رفت ولی دقیقه آخر طاقت نیاره و با مادر و خواهرت راهی بشه و خودش رو به تو برسونه
خوشبختی یعنی مادری داشته باشی که وقتی میاد و تو ناخوشی نگران این نباشی که نتونستی ازش پذیرایی کنی و اون از جون و دل خودش دورت راه بره و به امورات منزل هم رسیدگی کنه
خوشبختی یعنی همسری داشته باشی که با وجود مخالفتش با رویه روانپزشکت باز هم بی منت از کارش بزنه و این همه راه تا زعفرانیه تو رو ببره و شب به خاطر زمان از دست رفته اش تا ساعت 4 شب بیدار بمونه که کارش رو تمام کنه
خوشبختی یعنی خواهری داشته باشی که همراهت بیاد تا مطب و با هم برید به ملاقات پزشک
خوشبختی یعنی پدر مادری داشته باشی که با خیال راحت دختر دردونه ات رو بسپاری بهشون و اونا با پارک بردن و بازی کردن باهاش شادترین لحظه ها رو براش رقم زده باشند اینقدر که نبودنت اصلا به چشمش نیاد
خوشبختی یعنی دختر سه ساله ای داشته باشی که تا ساعت 11 بخوابه و کمتر حالت بد صبحت رو ببینه
خوشبختی یعنی دختر کوچولوت وقتی می بینه مچاله شدی روی تخت و مثل بید میلرزی با یک فنجون آب که خودش از یخچال برداشته و زیرش هم یک دستمال کاغذی گرفته که آبش نریزه رو زمین وارد اتاقت بشه و به توی مضطرب بگه مامان برات آب آوردم و تو میدونی که اون فکر می کنه آب بخوری خوب میشی
خوشبختی یعنی دخترکی داشته باشی که وقتی می بینه حالت خرابتر از اونیه که براش وقت بزاری خودش سر خودش رو گرم بکنه بدون این که اصلِ کاری بکنه
خوشبختی یعنی وقتی اونقدر داغونی که حتی نمی تونی به دخترکت بگی وسایل آرایش رو برندار و فقط بی جون نگاهش می کنی اون بدون خرابکاری بعد از بازیش وسایل رو بیاره بزاره سر جاش
حوشبختی یعنی وقتی نمی تونی چیزی بدی به نور چشمت و اونم که کاملا از حالت با خبره میل به هیچی نداره وقتی نه نیمروش رو خورده؛ نه حتی خوراکی که عاشق ش هست رو؛ بهش پیشنهاد پسته بدی و اون بگه :"مامان میشه بادون بدی؟" و کشون کشون بری تا باهاش بادوم بردارید و وقتی دوباره میفتی رو تخت یک بادوم خودش بخوره یکی بزاره تو دهن تو و با همون چند بادوم که از صبح تا ساعت 3 خوردی سرپا بشی و نیم ساعت با هم مسابقه دو بزارید و اون شادترین جیغ های دنیا رو بزنه از خوشجالی سرپا شدن تو
خوشبختی یعنی دوستای ندیده ای داشته باشی که مهربون ترین آدم های دنیان و با کامنت ها و راهنمایی هاشون بزرگترین لطف های دنیا رو بهت بکنند
خوشبختی یعنی وبلاگی داشته باشی که بتونی با خیال راحت داخلش بنویسی و مطمئن باشی مهربون هایی هستند که بخوننش و بهت دلگرمی بدن
نمی تونم از شدت احساس خوشبختیم در این لحظه بگم
خانوادم رفتن. ته دلم از رفتنشون دلم گرفته اما به خاطر داشتن شون خوشحال ترینم. اینقدر از حضورشون و بودنشون تو همین چند روز لذت بردم که قابل وصف نیست. خصوصا که یک خبر خوش هم داشتند که هنوزم با فکر کردن بهش دلم ضعف میره
از لطف همتون ممنونم. حالم بهتره. در صدد پیدا کردن یک روانپزشک خوب توی تهران یا کرج هستم که ازش کمک بگیرم ان شالله حالم استیبل بشه و بتونم داروها رو کم کم کنار بزارم
آرامش و شادی وصف ناپذیر این لحظه ام از این که باز حالم خوبه بریزه توی دل همتون
شبتون نیک
+ مهمونهام تازه رفتن و فرصت کردم فقط بنویسم. کامنتای چند پست اخر رو ان شالله کم کم تایید می کنم
شادمهر با ولوم بالا رو تکراره
من دارم عادت های بدم رو لیست می کنم و عادتهای خوبی که باید ایجاد کنم رو می نویسم که ویرگول جواب پیامم رو میده و ناگهان از آرزویی که اون لحظه تو وجودم شعله ورتر از همیشه میشه صورتم خیس میشه و براش می نویسم یعنی میشه یک روز تو و اون خونه پر از عشقت رو ببینم؟ وقتی از خونه اشون می نویسه احساس می کنم ...واقعا چه احساسی به اون خونه دارم نمی دونم چیه اما من دائم اونو تصور می کنم و ذوق مرگ می شم براش که قراره مال اونها باشه
چقدر من خوشبختم که میتونم برای داشته های دیگران خوشحال باشم.
چقدر من خوشبختم که دوستایی اینقدر مهربون و دوست داشتنی دارم.
چقدر من خوشبختم که همسر اگرچه دیدگاههاش و منطقش با من متفاوته اما هیچوقت صداشو بالا نمی بره.
چقدر من خوشبختم که دلم میگیره از خواسته هایی که گاهی مجبورم چشمم رو به بعضی هاشون بپوشونم لاقل الان (شاید بعدن همش اجابت بشه) اما زندگی رو برای خودم جهنم نمی کنم.
چقدر خوشبختم که این روزا کتابی رو میخونم که دیدم رو به دنیا، رسالتم و خدا متفاوت کرده.
چقدر خوشبختم که اینجا رو دارم که بنویسم و شماهای مهربون کنارم هستید حتی توی سکوت.
چقدر خوشبختم که با وجود سکوتتون وقتی بیمار بودم اینجا پر از کامنت محبت آمیز بود و خیلی هاتون برای بهتر شدن حالم روشن شدید.
چقدر خوشبختم که یک دختر صحیح و سالم دارم که معتقدم روحش از من خیلی پیشرفته تر هست و معلم واقعی زندگی منه. گاهی فکر می کنم راهنمای من خودِ خودِ ماهکه که اومده روی زمین ازم مراقبت کنه و من بلد نیستم مامان خوبی براش باشم.
این روزا اونقدر رابطه ام با خودم دچار تحول شده که قسمت سیاهش همین احساس مادر خوب نبودنه که اونم درستش می کنم.
باورم نمیشه به این نقطه رسیدم که احساسم به خودم خوب باشه و دلم بخواد خودم رو غرق بوسه کنم منی که دائم در حال سرزنش خودم بودم. باورم نمیشه دارم موفق میشم. اونقدر ناباورانه است برام که اشکهام متوقف نمیشن
ویرگول جانم مرسی که هستی همون چند جمله کوتاه با تو، همون آرزوی دیدنت، همین بودنت چه حال خوشی رو بهم تزریق کرد.
من اینجا دوستای بی نظیری پیدا کردم که آرزوی دیدن چندتا از کنزدیک ترین هاشون رو دارم. خیلی وقته دلم میخواد یک پست تشکر از همه تون بنویسم. باید فرصت کنم و نظرات رو چک کنم و بنویسم چون دلم نمیخواد اسم هاتون از قلم بیفته و کسی دلش بگیره که من فراموشش کردم