هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

بانو جان

له و خسته با یک فنجون چایی و یک تکه شکلات تلخ نشستم سر میز که نفسی تازه کنم. واقعا که کوفته تبریزی و کلا  انواع کوفته خیلی زحمت داره. از صبح لپ تاپ رو روشن کردم که بنویسم اما رسیدگی به ماهک و آشپزی و خورده کاریها فرصتی برام نذاشت. با این حال دوست دارم فاصله نوشتن هام رو کم کنم حتی اگر حرف خاصی هم برای نوشتن نداشته باشم.

 چقدر دلم میخواد خونه تکونی رو شروع کنم اما هنوز نتونستم. از طرفی با خودم قرار گذاشتم خودم رو اذیت نکنم اما نهایت تلاشم رو بکنم هر چقدر که تونستم خونه تکونی رو قبل از عید انجام بدم. دلم میخواد دراز بکشم اما تصمیم گرفتم دیسیپلین داشته باشم و در همین راستا باید ظرفایی که حین آشپزی جمع شده رو بشورم و موهام رو سشوار بکشم (این قانون جدیده چون بعد از به دنیا اومدن ماهک به ندرت سشوار میزدم) و خونه رو کمی مرتب کنم تا قبل از رسیدن همسر

من یک زن معمولی ام با یک زندگی معمولی که با همه وجود عاشقشم و بیشتر از هر زمانی احساس خوشبختی می کنم چون هم از زمان شروع زندگی جدید  چند ماه اخیر با ثبات ترین روزهای زندگیمون رو سپری می کنیم و هم من بیشتر از هر زمان دیگری با خودم دوست هستم. خودم رو تحسین میکنم و برای خودم ارزش قائلم. رشد قابل ملاحظه ای از نظر خودم داشتم که نمی تونم توی نوشته هام ندید بگیرمش وخودم رو تحسین نکنم چون این رشد به شدت من رو متحول کرده و تاثیر زیادی توی آرامش این روزای زندگی سه تایی مون داره. 


غ ز ل واره

توصیه اکید دارم سپاس گزاری رو جز عادتهای لاینفک زندگی تون بکنید و تاثیر بی نظیرش رو در جای جای زندگیتون حس کنید.


نظرات در دست تایید است :))

آهسته آهسته مهر تو بر دل نشسته ... مهر جانِ دلم

زود بیدار شدم.  البته با داشتن یک همسر سحر خیز من خیلی مقاومت داشتم که تا الان سحر خیز نشدم :)) همسر از اون آدمهایی هست که باید زود بخوابه و طبعا  زود بیدار میشه و من دیر میخوابم و نتیجه دیر بیدار شدن هست. البته که خیلی وقتا همسر من رو به زور از خواب میکشه بالا که اشو صبحانه بده. امروز اما از اون روزهایی هست که به میل خودم زود بیدار شدم و همسر هم با وجود بیدار بودنش اصلا صدام نزد. این خیلی حس خوبیه. وقتی به زور بیدارم میکنه حس کلفت بودن بهم دست میده :) .کمی خورده ریزه های روی زمین رو جمع و جور می کنم. چندتایی استکان و لیوان کثیف هست که می شورم. صدای قل قل کتری فضای آشپزخونه رو پر کرده. وقتی آبجوش رو می ریزم توی قوری، عطر چایی می پیچه تو فضا. نفس عمیقی می کشم و تا جایی که بتونم عطر چایی رو می فرستمم توی ریه هام. عطر چایی اول صبح نشونه یک عالم خوشبختیِ که نباید ندید گرفته بشه. نشونه اینه که یک زندگی توی خونه جریان داره و با همه معمولی بودنش پر از عشق و سلامتیِ.

 

ادامه مطلب ...

نه شراب رز میخواهم نه جنس اونوری ... از همین سگ مزه های تلخ ایرونی بریز

چرا بعضی روزها نمی فهمی چه مرگته.

نه خوبی نه بد اما یک جوری هستی که دوستش نداری

یک جور عجیب 

چقدر من از اتفاقهای تابستون ترسیدم

همین که یه ذره احساس گرمی توی شونه هام می کنم میترسم

کاش وحشتم از اون حالتها از بین بره و اینقدر با هر تغییر حالتی نترسه از تکرارشون


دیشب رفتیم یک دوری زدیم و تو مسیر برگشت همسر نزدیک خونه جدید نگه داشت و نگم چقدر دلم ضعف رفت و دلم خواست زودتر بدهی هامون تسویه بشه و بتونیم بازسازیش   کنیم و بریم اونجا. بر عکس زمان خریدش که با بدترین حس های دنیا به خاطر حال خرابم خونه رو میدیدم الان دلم ضعف میره برای دیدنش. نه اینکه بگم همه چیز خونه خیلی عالیه. عالی بودن حس من به خاطر اینه که این خونه نتیجه زحمت های خودمون دوتاست بدون هیچ حمایتی. همسر تا همین چند روز قبل خیلی به این فکر میکرد که دو تا خونه رو یکی کنیم بریم تهران یا منطقه محبوبمون تو کرج اما من هیچ تمایلی به این کار ندارم چون فشار وحشتناکی رو توی اون دوران متحمل شدیم. الان فقط به این فکر میکنم که زودتر بدهی هامون رو تسویه کنیم و بیفتیم دنبال بازسازی و هیجان انتخاب همه چیز به سلیقه خودمون. خیلی دلم میخواد رنگ چوب توی خونه فضا رو گرم کنه. برعکس قبل که دلم کابینت ممبران میخواست الان دلم یک سری کابینت ساده دو رنگ  با رنگ چوب و شیری میخواد. 



+ خدایا این حس های خوب رو نصیب همه اونهایی بکن که آرزوی داشتن خونه از خودشون رو دارن


+ چه خوب که از خونه نوشتم حالم بهتر شد. برم بترکونم و کارهامو خوب رسیدگی کنم


+ انگار کتاب "میخائیل و مارگاریتا" داره به جاهای جذابی می رسه. البته دیگه دارم با دور تند گوش میکنم


+ برای عنوان چیزی به نظرم نیومد بنویسم . اینطوری هست که عنوان برگرفته از ترانه "امشب" بلک کتس هستش که دارم الان گوش میکنم. 

روزای روشن

به دنبال آرامش نگردید

در جستجوی هیچ حالتِ دیگری، غیر از وضعی که اکنون در آن هستید نباشید؛ در غیر اینطورت همچنان یک کشمکش درونی و حالتی از مقاومتی ناآگاهانه ایجاد می کنید

خودتان را برای اینکه در آرامش نیستید ببخشید

لحظه ای که بی قراری خود را کامل می پذیرید؛ عدم آرامش شما به آرامش تبدیل می شود

هر چیزی را که به طور کامل بپذیرید؛ شما را به سمت مقصد، به سمت آرامش هدایت خواهد کرد

این معجزه تسلیم است.

وقتی وضعیت موجود و هر آنچه که هست می پذیرید؛ تک تک لحظه ها به بهترین لحظه تبدیل می شود

ایـــــن همان روشن بینی است


هنگامیکه تسلیم آنچه که هست می شوید

و کاملا حضور پیدا می کنید

گذشته نیروی خود را از دست می دهد

آنگاه...

آن گستره وجود که به واسطه ذهن ناشناخته مانده بود؛ پدیدار می شود

ناگهان...

سکونی شگرف در درون پدید می آید

احساس آرامشی ژرف و بی انتها

در آن آرامش لذت بزرگی ست

و در آن لذت عشق نهفته است

و در درونی ترین هسته آن

همان مقدس بیکران قرار دارد

همان که نمی توان به نام خواند

 

این جمله ها با صدای نیما رئیسی خوراک این روزها و لحظه های من است. نمی تونم بگم فکر به  این کلمات و راهکارهایی که ارائه می ده حس فوق العاده ای داره

 

ادامه مطلب ...

نمایشگاه کتاب 99

میرم و میام لیست کتابهایی که از نمایشگاه کتاب مجازی خریدم رو بالا پایین می کنم و هر کدوم که تیک خورده که ارسال شد؛ قند تو دلم آب میشه و با خودم میگم یعنی کی میرسه؟. کتابهایی که انتخاب کرده بودم بخرم 13 تا بود اما چون باید برای ماهک هم خرید می کردم؛ مجبور شدم یکی یکی حذفشون کنم و تهش رسید به 6تا :)) (تموم شد اون روزایی که همه چیز فقط مال من بود. مثل بستنی، مثل شیرکاکائوهایی که لیتر لیتر یک روزه تمامشون می کردم، مثل شکلات تلخ هایی که همشو یک تنه درو می کردم و همسر سراغش رو هم نمیگرفت مگر خودم براش میاوردم و اون روزایی که میرفتم نمایشگاه و کل بودجه کتابی مختص خودم بود و هر بلایی دلم میخواست سرشون میاوردم :)) الان رسیدیم به مرحله هر چی داری مال منم هست :)))

آخر سر که داشتم کتابهای انتخابیم برای ماهک رو فیلتر می کردم؛ همسر اومد و بعد از حذف چند گزینه با مشورت هم؛ گفت یکی از کتابهاتو حذف کنی لیست اوکی میشه. از اونجایی که من عاشق فردریک بک من هستم سه تا از کتابهای اول لیستم از بک من بود اما تهش فقط شهر خرس موند چون دلم راضی نشد چند کتاب دیگه رو حذف کنم و به خودم دلداری دادم که تازه کتاب "مردم مشوش" رو خریدی و البته به خودم وعده دادم صوتی شون رو گوش کنم. ولی بعد از حذف کتاب به همسر گفتم من یک کتاب رنگ آمیزی برای خودم لازم دارم و اونی رو انتخاب کردم که برای کاهش استرس بود و به این ترتیب دلم راضی شد کتاب مورد علاقه اش رو حذف کنه :)) به این میگن یک خرید مسالمت آمیز با همکاری همسر و شراکت با فرزند :)))

این وسط ها همش به اون هایی فکر می کنم که پول نداشتن از نمایشگاه خرید کنند و دلشون له له می زنه واسه یک کتاب نو با مبحث مورد علاقه اشون و چقدر دلم می خواست به خاطر کتابخون بودن اینجور آدمها با همه محدودیتهای مالیشون که به شدت تحسین برانگیز هست می تونستم یکی از کتابهای مورد علاقه اشون یا حتی یکی از کتابهای لیست خرید خودم رو بهشون هدیه بدم. هر بار لیست رو نگاه می کنم از ته دلم برای تک تک این کتابخونهای قهار همین صحنه رو آرزو می کنم که شش تا نه یک عالم کتاب سفارش بدن و با همه وجود ذوق زده و چشم به راه دریافتشون باشن.


از حالا دارم آرزو می کنم یکی از کتابهام تا قبل از چهارشنبه به دستم برسه تا وقتی توی ماشین منتظر هستم تا همسر واسه مذاکره کاریش که نمیدونم با کدوم وقتِ خالی داره بهش فکر می کنه؛ تمام بشه ماهک خواب باشه و من بتونم کتاب جدید و هی بو کنم هی بخونم


+ امروز بعد از شش هفت ماه همراه همسر رفتیم امیران واسه خریدهای خونه و ذوق مرگم برای همین خریدهای عادی خونه


+ جذاب ترین لحظه خرید امروز اون لحظه ای بود که  من اصلا حواسم نبود اما همسر که پنیرها رو توی غرفه فروش لبنیات دیده بود و میدونست که هوس کردم؛ برام از پنیرهای به قول خودش رنگی خریده بود. در واقع همون پنیر پستو سبز و قرمز و پنیر پراتو 


+ واقعا چقدر این روزا تفریح خرید رفتن حضوری با خیال راحت رو کم داریم ها. من از وقتی دوباره اواسط دی ماه حمله عصبی داشتم تصمیم گرفتم به هر بهونه ای که هست برم از خونه بیرون. چهارشنبه هم معطلی داره و تو ماشین باید بمونیم من و ماهک ولی میریم که کمی بیرون از هوای خونه نفسی بکشیم