+ یکی از متنهایی که قبول کرده بودم تمام شد. یک بار سنگینی از دوشم برداشته شد. دوتاش رو همسر انجام داد. دو هفته پر کار دیگه پیش رو دارم. بعد از اون منم و ماهاک و وقتای آزادی که فرصت هست یک بخشی اش رو به خودم و تغییرات اساسی اختصاص بدم. تصمیم دارم لایف استایلمون رو کمی تغییر بدم. خدا کمک کنه این یکی هم به خیر و خوبی و قبل از موعدش آماده تحویل بشه.به خاطر ماهاک عذاب وجدان دارم که زمانم براش کمه
+ اگر تمام عمرم مثل دیروز روی کارم تمرکز کرده بودم الان کجاها که نبودم؟! :(
از بس دیشب موقع آشپزی گریه کرد و خواست بهش توجه کنم؛ امشب قید شام رو زدم و نشستم کنارش. صبح ساعت هشت یعنی یک ساعت زودتر از همیشه بیدار شده و بعد از ظهر بر خلاف همیشه که دو تا سه ساعت میخوابه یک ساعت و ربع خوابیده. اینقدر که من یک دوش بگیرم. یک سری لباس بشورم و ناهار بخورم. حالا اومده سر کشوی روسریهام و یکی یکی داره میریزه شون بیرون. همینطور که با مامان حرف میزنم روز و شبم رو مرور می کنم. دیشب یک و نیم خوابیدم. صبح قبل از شش بیدار شدم و به جز دو ساعت صبح فرصتی برای خودم و کارهام نداشتم. یکهو اینقدر احساس عجز می کنم واسه اینکه نمیتونم مدیریت کنم رابطه خودمو ماه اک رو یک جوری که کمی زمانم بیشتر بشه که اشک می شم و با چشم خیس روسری ها رو بر میگدونم تو کشو
یکی از آرزوهام اینه که همسر وقتی می گم زیاد چسبیدن ماه اک به من گاهی کلافه ام می کنه؛ به جای این که بگه خوب منم کار می کنم یک جور دیگه خسته میشم بهم بگه آخر هفته یک ساعت ماه رو نگه میدارم تو فقط خودت باش.
یکی دیگه اش اینه که از راه برسه و ببینه خسته و کلافه ام و نتونستم غذا درست کنم. بدون سوال و حرف بگه بپوش بریم. و برم و کنار یک غذاخوری پیادم کنه و بگه امشب مهمون من.
ولی همسر در عین مهربون بودنش به شدت منطقی تصمیم میگیره نه احساسی و اینه که خیلی از چیزایی که خیلی هاشونم کوچیکن و من آرزوشو دارم همیشه آرزو بمونه
دلم نمیخواد باز فردا شب مجبور شم تا صبح بیدار بمونم
+ بعد از اون دعوای کذایی یک ماه قبل و مذاکرات متعاقبش؛ توافق !!! نه... نمیشه اسمش رو توافق گذاشت چون همسر معتقده مبلغی که من میگم زیاده اما حرفی که خودش زده شده جز قرار. البته من هم کوتاه نیومدم و گفتم اون حرف تو هم جز قرار محسوب نمیشه مثل حرف من :)) باید از ح.ت هم سهم داشته باشم. حالا اون روزا به خاطر دلتنگی و عدم هماهنگیمون تو مسائل مالی خیلی عصبی بودم که سخت بحثمون شد اما بعد از مذاکرات و موقع عمل که فهمیدم میخواد چقدر بهم بده قاه قاه زدم زیر خنده و گفتم من اگر میخواستم اینقدر باشه که اونقدر خودمو اذیت نمی کردم و دعوا راه نمی نداختم :)) اینو که قبلا میدادی فقط یک جا و چند ماه یک بار بود. در هر صورت فعلا فقط ماه به ماه بودنش به خواست من شده اما مبلغش خیر ولی...
بعد از هفت سال دوباره احساس آزادی مالی دارم. مثل اون سالهای اولِ کار کردنم. نه اینکه تا قبل از این تو این هفت سال هیچ پولی نداشتم. تا پارسال کار می کردم و درآمد داشتم؛ همسر هم بعد از عروسی چند ماه یک بار یک مبلغ کلی بهم میداد اما تمام این سالها درگیر هزینه های کلاس و رفت و آمد به تهران و بعدش خرید جهیزیه و سیسمونی و خون بند ناف بودم. همین بود که امکان آزادانه تصمیم گرفتن و برای خودم دلی و با آرامش خریدی کردن را نداشتم. حالا اما خرج های بزرگی که از سمت من و خانواده ام باید انجام می شد تمام شدند. زندگی به یک حالت پایدار رسیده و لازم نیست نگران خریدهای اساسی باشم. حالا با خیال راحت می توانم بزنم بیرون و اگر چیزی چشمم دید و دلم خواست؛ دائم فکر نکنم نیاز هست یا نه؟! با همسر هماهنگ کنم یا نه؟ آیا قبول می کنه بخرم یا نه؟! و ... خودم برای دلم خرید کنم. اصلا یک حس قشنگی دارم که اگر هر کس ببینه فکر می کنه من هیچوقت پول نداشتم. دقیقا شبیه اون بچه هایی که تو خونه هم نوشابه میخورن ها اما وقتی میرن جشن؛ بعد برای دوستاشون میگن تو جشن نوشابـــــه خوردیم. انگار پدر مادرشون نوشابه بهشون نمیدن :))
یک کار جدید هم که تصمیم گرفتم بکنم اینه که هر ماه لیست ضرویات مورد نیاز را تهیه کنم و بدم به همسر تا با هم اولویت بندی کنیم و زمان تعیین کنیم برای خریدشون تا گره ای که با دست باز می شود را با دندان باز نکنیم
+ مادر همسر و نسرین اجازه ندادند تو کارهای آماده سازی مهمانی کمک کنم. حتی اجازه ندادند برنج ها رو پاک کنم یا تو درست کردن سالاد یا خاگینه کمک کنم. از یک جهت خیلی خوبه که بری بخوری و بخوابی. اما از اون جهت که علت ماجرا رو بدونی ته دلت یک جوری میشه. این که مادر همسر به جز خودش و دخترش اصلا کسی رو قبول نداشته باشه.
قضیه کمک به جاری بود که مادر همسر یک جوری گفت فقط نسرین بلده تو کابینتی ها رو ببُره انگار که چه کار تخصصی و سختی هستش. یک جوری شدم. مثل اینکه کلا دیده نمی شم. یک روز که گذشت با خودم به این نتیجه رسیدم که خوبه مادرها کارهای کوچیک بچه هاشون رو هم اینقدر ارزشمند بدونند و فکر کنند همین کار ساده، خیلی هم بزرگه و خیلی هم مهمه که بچه اشون می تونه انجام بده. یاد دکتر افتادم که همیشه با بهترین واژه ها بچه هاش رو توصیف می کرد. اون وقت من در مورد خودم و کارهای تخصصی که می تونم انجام بدم بلد نیستم به خودم بنازم. نه که مغرور باشم. فقط در این حد که خودم رو خیلی قبول داشته باشم چون توانایی اش رو دارم. نسبت به قبل بهتر شدم اما تصمیم دارم نوازشگرانه تر و منطقی تر با توانایی هام برخورد کنم تا به قدرتی برسم که بتونم این رو به ماهاکم انتقال بدم و یادش بدم که یک آدم منحصر به فرده و قطعا مجموعه تواناییهاش هم منحصر به خودش خواهند بود. یادش بدم که خودش رو با دیگران مقایسه نکنه و خودش رو باور داشته باشه.
دلم میخواد توی آشپزی و پذیرایی خودم رو به جایی برسونم (غذاهایی متفاوت از غذاهای اونا و خیلی خوشمزه درست کنم) که دوست دارم و یک روزی یک جایی بهترین پذیرایی ممکن رو از خانواده همسر بکنم و بهشون نشون بدم که من هم توانایی های مختص به خودم رو دارم.
+ ترجمه ها که تمام بشه تا وقتی مطمئن نشم من و ماهاک به لحاظ وقت و وابستگی میتونیم از پس یک کار خارج از کارهای خونه و با هم بودن بر بیایم؛ دیگه هیچ کاری رو با ددلاین کم قبول نمی کنم. این مدت از نظر فکری اذیت شدم. ماهاک عین بومرنگ هر جا بگذارمش برمیگرده به من و اصلا وقتی بیداره مجال کار بهم نمیده. برنامه های قشنگی برای خودم و ماهاک دارم که باید ذهنم از این کار آزاد بشه و خونه به نظم قبلش برگرده تا شروع کنیم به کارهای متفاوت
تو دلم داشتم فکر می کردم کاش ماه اک کمی دست از سرم برداره و بزاره آزاد باشم که یادم به قدیمها افتاد. به اون روزایی که ته دلم به مامانها غبطه میخوردم که خوش به حالشون که بچه هر جا هم بره باز برمیگرده پیش خودشون. حالم بهتر شد.
+ ماه اک این روزها به قدری شیرین شده که دلم میخواد درسته قورتش بدم. خیلی باهوشه، خیلی کنجکاوه اگرچه گاهی کلافه میشم چون دست تنهام
+ این روزها خودم رو بیشتر از قبل دوست دارم و ایمان دارم کارهای بزرگی میتونم انجام بدم.
+ برای نوشتن هر پاراگراف این پست ده بار ماه اک رو بردم گذاشتم کنار اسباب بازیهاش تا بتونم چندتا جمله بنویسم. :))
امروز گواراترین آب دنیا را نوشیدم وقتی با دستهای کوچک سخاوتمندش لیوان قهوهای کوچکش را به سمت صورتم گرفت و من فکر کردم دوباره آب می خواهد اما لیوان را به من نداد و با پاهای لرزانش جلوتر آمد و با تلاش آن را به لبهای من رساند و دقت کرد که آنقدری لیوان کج شود که بتوانم بخورم و وقتی حس کرد که خوردم با مدل خاص این روزهایش؛ دماغ کوچولویش را چین داد، چشمهایش را جمع و ریز کرد و زبانش را بین لثه سفید شده بالایش که نشان از روییدن عنقریب دندانهایش دارد و دو دندان کوچک پایینش قرار داد که به من بفهماند چقدر خوشحال است از اینکه توانمند شده و ازش کارهای بزرگتر از خودش سر می زند
خدایا چطور بگم که چقدر خوشبختم؟ چطور بگم که چقدر ممنونت هستم؟ چطور بگم که در پوست خودم نمی گنجم؟
دلم یک دشت سر سبز میخواد. یک دشت پر از سکوت که من از اعماق وجودم درش این همه حس فوقالعاده را فریاد بزنم. یک جوری که به گوش همه دنیا برسه. و اندازه همه عمرم سر به زمین بگذارم و هیجان دلم اشک شود و گل کند خاک دشت را . چشمهای زلال بسازد از این همه نعمت و رحمتی که به زندگیام روانه کردی و برویاند گلهای کمیاب؛ که داد بزنم و بگم عاشقتم خدا که یادم دادی خوب ببینم و خوب حس کنم و تلخیها رو بگذارم پشت در گذشته ها و از ته دل قهقهه بزنم. که سرم رو تکیه بدم به تنه تنومند درختی که به لطف تو سایه اش را روی سرم انداخته؛ چشمهایم را ببیندم و خیس شوم زیر بلور شبنم خوشبختی و یک به یک مرور کنم تک تک خوشیهای کوچک و بزرگ زندگیام را. که خودم را بندازم توی بغلت و با همان زور کمام فشارت بدهم و بوسه بارانت کنم که یادم دادی بخندم؛ درد سختیها را در دلم پرورش ندم و از نهال آسونیها و خوشیهای زندگیمون مثل چشمهام مراقبت کنم.
ادامه مطلب ...