امروز گواراترین آب دنیا را نوشیدم وقتی با دستهای کوچک سخاوتمندش لیوان قهوهای کوچکش را به سمت صورتم گرفت و من فکر کردم دوباره آب می خواهد اما لیوان را به من نداد و با پاهای لرزانش جلوتر آمد و با تلاش آن را به لبهای من رساند و دقت کرد که آنقدری لیوان کج شود که بتوانم بخورم و وقتی حس کرد که خوردم با مدل خاص این روزهایش؛ دماغ کوچولویش را چین داد، چشمهایش را جمع و ریز کرد و زبانش را بین لثه سفید شده بالایش که نشان از روییدن عنقریب دندانهایش دارد و دو دندان کوچک پایینش قرار داد که به من بفهماند چقدر خوشحال است از اینکه توانمند شده و ازش کارهای بزرگتر از خودش سر می زند
خدایا چطور بگم که چقدر خوشبختم؟ چطور بگم که چقدر ممنونت هستم؟ چطور بگم که در پوست خودم نمی گنجم؟
دلم یک دشت سر سبز میخواد. یک دشت پر از سکوت که من از اعماق وجودم درش این همه حس فوقالعاده را فریاد بزنم. یک جوری که به گوش همه دنیا برسه. و اندازه همه عمرم سر به زمین بگذارم و هیجان دلم اشک شود و گل کند خاک دشت را . چشمهای زلال بسازد از این همه نعمت و رحمتی که به زندگیام روانه کردی و برویاند گلهای کمیاب؛ که داد بزنم و بگم عاشقتم خدا که یادم دادی خوب ببینم و خوب حس کنم و تلخیها رو بگذارم پشت در گذشته ها و از ته دل قهقهه بزنم. که سرم رو تکیه بدم به تنه تنومند درختی که به لطف تو سایه اش را روی سرم انداخته؛ چشمهایم را ببیندم و خیس شوم زیر بلور شبنم خوشبختی و یک به یک مرور کنم تک تک خوشیهای کوچک و بزرگ زندگیام را. که خودم را بندازم توی بغلت و با همان زور کمام فشارت بدهم و بوسه بارانت کنم که یادم دادی بخندم؛ درد سختیها را در دلم پرورش ندم و از نهال آسونیها و خوشیهای زندگیمون مثل چشمهام مراقبت کنم.
غزلواره:
+ شیرینی مادرانهها مهمان دائم لحظه های همه شماهایی که مسولیت پذیرید و در آرزوی داشتن فرزند هستید؛ بشود.
+ همه زندگیها مشکلات خاص خودش رو داره. حتی اگر هم مشکل نداشته باشه میشه هر روز به بهانهای غمگین و عصبی بود خصوصا با وضع اقتصادی این روزهای کشور؛ اما من اخبار را دنبال نمی کنم. هر بار با چیز گرونی روبرو بشم دلم می گیره اما نیمذارم دلم تنگ بمونه. هر بار ماه بی تابی می کنه و زیاد می چسبه بهم منم غر میزنم، عصبی میشم از دست تنها بودنم و تنهایی این طفلک اما همین که بخوابه با خودم و زندگیم خلوت می کنم و دوباره خداست که دلم و جسمم و ذهنم رو شارژ می کنه. دلهاتون شاد و زندگیهاتون شیرین
+ چقدر دلم میخواد نوشتههام برگرده به روزای پر انرژیش و دور از عصبانیتها. اگر یک سال گذشته زیاد دلگیرانه نوشتم دلیلش اینه که من زمانهایی فرصت نوشتن دارم که یا خیلی خستهام، یا گیج خوابم. یا از فرط تنهایی و نبودن کسی برای حرف زدن ناراحتیهام رو اینجا نوشتم که به دیگران حرف نزنم. امروز از اون فرصتهای قشنگ بود. ماه زمانی خوابید که من در بهترین وضعیت روزم هستم.
+ یکشنبه ماهاک حسابی عصبیام کرده بود. وقتی خوابید برای سلامتی و بودنش شکرگزاری کردم و به طرز عجیبی حالم بهتر شد و ماهاک هم کمتر بهانه گرفت. کمرم از بغل کردنهای زیاد برای بهانه گیریهایش دردناک است اما حال دل و فکرم آنقدر خوب شده که روزی 100 بار که مجبورم بغلاش کنم و از جا بلند شم ببینم چی میگه با آرامش و خندان بلند میشوم و این چیزی نیست جز لطف اویی که با چند جمله تشکر ساده، بهترین ها را روانه دل و زندگیمان می کند
+ غلط های ویرایشی و املایی ام را ببخشید. این روزها فقط میرسم فکرم را بریزم توی کاغذ اما فرصت ویرایش ندارم
ماشاء اللّه لاحول ولاقوه الّا باللّه العلی العظیم