هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

یک روزایی مثل امروز

بوی نفت و رنگ طبقه پایین فضای خانه را پر کرده. درونم ناآرام است. ماگ قهوه را می گذارم روی میز پاتخت. پنجره را باز می کنم و ریه هایم را پر می کنم از هوای مرطوب بارونی. لباس گرم تنم نیست اما هوا هنوز  آنقدر سرد نشده که نتوانی چند دقیقه لای پنجره باز اتاق بایستی و چشم بدوزی به قطرات ریز باران  و یا کریم روی پشت بوم ساختمان روبرویی. به حیاط مان و باغچه سرسبزی که انگار تو را میگذارد وسط باغ های باران زده شمال؛ اینقدر که سرسبز و خوشگل شده امسال.

از ترس اینکه ماه اک در خواب سردش شود پنجره را می بندم وگرنه دلم میخواهد باز بگذارم  تا با تنفس هوای خوش بارون زده کمی آرام بگیرم. یک بالش میگذارم به دیواره تخت و لم میدم همانجا کنار میز پاتخت. ساعت ١٢ بود که من قهوه ریختم تو این ماگ که بخورم و الان ساعت ٣:٣٠ شده که فرصت نوشیدن قهوه دست داده.

کم کم خیلی چیزها از خودم دارد دستگیرم میشود این روزا. کم کم دارم می فهمم که درسته که ماه بچه گریه عویی نیست اما این دلیل نمیشود من فکر کنم بچه داری با بچه ای مثل ماه سخت نیست و این منم که سختش می کنم و خودم رو ببرم زیرسوال. کم کم دارم می فهمم بچه داری کلا سخت است اما بچه گریه عو سخت تر میشود. نه که آسان باشد و با بچه ناآرام سخت شود. کمک کم دارم با خودم مهربان تر میشوم  و کمال طلبی ام را کنترل می کنم

قبل از ماه اک من مهار "سختش کن" شدیدی داشتم؛ یعنی حتی برای یک بانک رفتن ساده من باید از روز قبل میدونستم که باید برم بیرون وگرنه حالم بد بود و ناراحت بودم و گاهی بحثمان هم میشد :)) چه حرفا! چه چیزا!!!! از طرفی بهانه های زیادی برای انجام ندادن کارهام داشتم؛ اینقدر که کتاب"بهانه بی بهانه" دایر را خریدم. بماند که به جز ٦٠ ، ٧٠ صفحه اول بقیه اش ناخوانده ماند. چند هفته ای هست که متوجه شدم مهار "سختش کن" یک جور ناجوری عقب نشینی کرده و انجام کارها برایم خیلی آسانتر شده و من دنبال بهانه جور کردن برای انجام ندادن کارهایم نیستم. به جای بهانه جویی و تنبلی پا میشوم و کار می کنم. اما.... با بچه نیازی به سختش کن و بهانه جویی نیست. خیلی وقتها کارهایت روی زمین می مانند.

یک یافته تازه دیگر هم اینست که دلیل تمام این موج های سینوسی خوشحالی و ناراحتی این مدت اخیر بر میگردد به اینکه من دست تنها صبح تا شب باید با ماه اک سر کنم. آن وقت یک روزهایی می شود مثل امروز که درست است با انرژی و شاد از سفر برگشته ای اما از ساعت ١١ صبح خوابالودی (فکر کنم دوباره کم خون شده ام)  و چون ماه اک صبح زمان کار نداده و مثل هر روزحدود ١٢، ١ نخوابیده و تا ٣ بهت چسبیده جوری که نه توانستی کار کنی؛ نه توانستی قهوه بخوری؛ نه ناهار گرمت را و کلا همه کارهایت روی زمین مانده؛ اعصابت متشنج می شود؛ خسته می شوی؛ غر میزنی؛ حتی عصبانی می شوی و تحمل صدای عزیزترین حضور زندگی ات را نداری. 

صدای بلند نقاش و کارگرهای طبقه پیایین روی اعصابم است و اجازه تمرکز نمی دهد. مست خوابم و زمان کم است.

کار این ترجمه ها تمام شود تا زمانی که خیالم از همکاری ماه اک راحت نشود عطای پول درآوردن  و فعالیت های مفید خارج از کار منزل را به لقایش می بخشم که نه اعصاب خودم متتشنج شود؛ نه طفل معصومم اذیت شود.


غ ز ل واره:

جایتان سبز سفر عالی بود

نگارا

 ساعت از 12 شب گذشته. قصد کردم که امشب یک بخشی از کار را تمام کنم با همه خوابالودگی و خستگی. دنبال ترفندی بودم برای بیدار ماندن که افتادم وسط شبهایی که باید بیدار می ماندم من بودم و هدفون و موزیک های شاد که اینقدر حس خوب توی وجودم میریختن که بتونم بیدار بمونم. "موزیک هیجان" سرچ می کنم. و حالا من و لرز از سرما و آهنگ نگارا که خیلی منو سر کیف آورده اگرچه که چشم هام داره بسته میشه.
 
ادامه مطلب ...

مادر اعصاب اتمی

صبح‌ها را فول انرژی شروع می‌کنم. آنقدر خوبم ... آنقدر شادم ... آنقدر پر از انگیزه‌ام... آنقدر لبریزم از جمله ها و کلمه‌های زیبا ... اما فرصت نوشتن در آن لحظه های پر از شور حال آنقدر کم است که تمام آن حس ها ثبت نشده تا ظهر رو به خاموشی می گذارند. و درست وقتی ماه می خوابد و من آزادم انرژی هایم به پایین‌ترین سطح افت می کند. عصر دوباره شور و حال زندگی در درونم قوت می گیرد و مثل صبح فرصت نوشتن نیست. ماه اجازه تمرکز نمی دهد و من تمام مدت یا درگیر ماه هستم یا درگیر امور منزل. 

امروز هم خوب بودم. عالی اما ظهر وقتی از دستشویی بیرون آمدم و دیدم ماه سیب روی قاب گوشی را کنده و تمام چسب زیرش را با انگشت و ناخن ظریف و کوچکش روی کل قاب پخش کرده و دوربین گوشی هم کدر شده از نگرانی عکس العمل همسر به این اتفاق بی اختیار داد زدم و طفلکم فقط هاج و واج نگاهم می کرد و من تند تند با دستمال نانو روی قاب و دوربین می کشیدم تا مطمئن شوم تمیز می شود. ماه طفلکم با هر بار راه رفتن خودش را به من می رساند و پایم را می گرفت و من که از سینک به اپن از اپن به سینک رفت و آمد می کردم؛ مجال برداشتن‌اش را نداشتم و  البته ناراحت هم بودم که حالا همسر ببیند حتما بحثمان می شود. بعد که خیالم راحت شد از پاک شدن دوربین گوشی و قاب؛ برای ماه یک فنجان شیر پرچرب ریختم اما لب نزد. کابینت خوراکی ها را ریختم بیرون تا نی‌شیر پیدا کنم و ببینم ماه بلد است با نی شیر بخورد؟ موقع جمع کردن خوراکی ها نان های ساندویج که برای بعضی کارها خشک کرده بودم جا مانده بود و ماه اینقدر به اینور آنور زده بود و کشیده بودش که تمام خورده نان ها پخش آشپزخانه ای شده بود که دیروز تمامش را تمیز کرده بودم. با ناراحتی نایلون را از دستش کشیدم و شروع کردم با صدای بلند غر زدن که من هر چقدر کار کنم تمام شدنی نیست. چرا زحمت من را اضافه می کنی؟ حیوونکی به پایم چسبیده بودبا دهن باز نگاهم می کرد که من چه بلغور می کنم؟ این الفاظ پرت و پلا چیست که از دهن من آزد می شود؟ به پایم چسبیده بود که بغل‌اش کنم. می‌خواست که بخوابانمش. 

ماه خواب است. من پشیمانم از برخورد تندی که با نفس‌ام داشته ام و فرشته کوچکم چون پری بهشتی خواب را در آغوش کشیده و من محو صورت بلورین اش شده ام و با لمس حریر طلایی موهایش زیر لب می گویم من را ببخش. ته دلم آرزو می کنم ای کاش همسرک هم مثل پدرجان روی خراب شدن وسایل اینقدر حساس نبود و حساسیت به خرج نمی داد که من از ترس عکس العمل تلخش ماه را ناراحت نکنم. ای کاش...

این وسطها خواهرک خلوت غم انگیزم را با تلفنش بهم می زند. بین حرفهایش می گوید:"طبق حرفهای بابایی‌زاد این طفلک بعدها مهار "نزدیک نباش" می گیرد. اینقدر که با رفت و آمدهای با فاصله فکر می کند به هر کس که نزدیک شود از او دور می شود. به مادر میگفتم مادر بچه که بالغ است گفته دیگه طولانی جایی نمیرم که بعدش اذیت نشم. پس بچه حتما این مهار را می گیرد"

پرت می شوم بع روزهای بعد از سفر یک ماهه که چقدر طول کشید دوباره به این تنهایی عادت کنم. که انگار برای اولین بار است زندگی در غربت را تجربه می کنم و توی دالان تاریک روزهای تنهایی به دنبال راهکاری برای از بین رفتن سختی بعد از سفر برای خودم و ماه می گردم. تنها گزینه پر رنگ کلاس های "مادر و کودک" است که نمیدانم این نزدیکی ها هست؟ که نمیدانم همسرِ مخالف کلاس آن موقع ما را یاری می کند؟

حال این روزهایم خوب است اما درست زمانهایی فرصت نوشتن دست می دهدکه سطح انرژی ام در پایین ترین حد ممکن است. دلم میخواهد ماه 4 ساعتی بخوابد و من هم ترجمه کنم. هم ناهار بخورم. هم جارو بزنم و تی بکشم و بعد از کمی رفع خستگی ماه بیدار شود و من با آرامش حاصل از انجام کارهایم در آغوش بکشم اش و شاید دوباره جوراب بازی کنیم. یا آنقدر برقصیم و شیطنت کنیم که نفس من بند بیاید از فعالیت و هیجان. یا با هم کنار پنجره برویم و پرنده های را ببینیم. شاید هم برویم خانه خانم همسایه . دلم می خواهد وقتی بیدار می شود در آرام‌ترین لحظه روزمان باشم و بهترین خاطره ها را بسازیم


غ ز ل واره:

+ ماشالله به این بلاگ اسکای و قر و قمیش های نا تمامش. بازم آمار بازدید رو صفر نشون میده. خدا میدونه چه ایرادهای دیگه ای هست که خبر نداریم. وبلاگمون نره رو هوا صلوات :))

من می توانم

یک هلو انجیری بزرگ گرفتم دستم و بیخیال از کارهای روی زمین مانده از فرصت خواب بودن ماه اک استفاده می کنم تا بنویسم از حال خوبم و انتقالش به همه شماهایی که مهربونید و بهم انرژی مثبت میدید با حرفای قشنگ و دلنشین و شماهایی که نامردید (شوخی) و یواشکی و در سکوت اینجا رو می خونید :))

بعد از یک ماه من و ماه یک حمام دو نفره رفتیم. آخ که چقدر چسبید دیدن تن ظریفش توی وان حمام و لمس تنش موقع شستن بدون هیچ مانعی. نشیمن وانش را جدا کردم و ماه کوچولوی من بدون تکیه گاه نشست داخل وان و با عروسکهایش بازی کرد. عروسکهایش را پرت می کرد روی زمین و خم می شد که بردارد اما موفق نمیشد :). این وسطها کناره های وان را می گرفت و خم و دست به وان می ایستاد و محکم پای راستش را می کوبید کف وان. از صدای شالاپ شلوپ آب خیلی ذوق می کرد. عاشقشم. خدا میداند که چقدر شیرین شده این روزها. فقط یک کم زیادی به من می چسبد که شاید ناشی از همان اضطراب جدایی باشد. طفلکم بد عادت کرده بود به این که شبها تنگ نفسم :) بخوابد. شب دوم برگشتمان بیدار شد و یک جور ناجوری گریه میکرد که من و همسر از ترس به جای بیدار شدن پرواز می کردیم. دیشب اما بد گریه نمیکرد ولی چهار بار بیدار شد. در حالیکه در این یک ماه اغلب پنج یا شش صبح بیدار می شد و بعد هم نه یا ده.

حالا ماه به خواب بعد از یک حمام گرم و طولانی رفته و من خوابالود و گرسنه، گوشی بدست روی شزلون ولو شده ام رویای یک غذای گرم و خوشمزه در سر می پرورانم. 

جمعه عصر بود که اتاقمان را گردگیری می کردم. نوبت به میز آرایش رسیده بود. وسایلش را روی زمین ریخته بودم که ندایی در درونم نهیب زد که نشستن و دست روی دست گذاشتن و غر زدن مشکلی را حل نمی کند. اوضاع مملکت را هم عوض نمی کند. باید فکری کرد. همسر را صدا زدم و گفتم می دانی که فعلا با وجود حضور ماه ام و کوچک بودنش کار بزرگی نمی توانم بکنم اما اگر بخواهم کاری آهسته و پیوسته شروع کنم که در چند سال آینده جدی اش کنم نظرت چیست؟! همسر چند پیشنهاد قبلی اش را مطرح کرد و گفت خودت جدی نگرفتی! گفتم خودم را می شناسم تنهایی کاری از پیش نمیبرم. من یک مدیر نیاز دارم. یک نفر که هولم بدهد جلو. یکی از خصوصیات قابل تحسین همسر اینست که با وجود اینکه در بهترین دانشگاه کشور در رشته خودش تحصیل کرده اما همیشه توانمندیهای من برایش با ارزش است و تمام این چند سال سعی کرده به من یاد بدهد که خودم را از موضع قدرت نگاه کنم نه از موضع ضعف و انتقاد. بحث به جای مشخصی نرسید چون من هنوز نمی دانم می خواهم چه کنم. اما همسر یک همراه واقعی و مدیر است اگر بخواهم دست به کاری بزنم.

از دیروز با خودم فکر می کنم که این وضع هر چقدر ناشی از عدم مدیریت، تصمیمات نادرست و دزدی گرگی های سران مملکتی باشد!  بخشی از آن هم به خود ما مردم بر میگردد که منفعلانه یک گوشه نشسته ایم و تنها کاری که بلدیم غر زدن و شکایت کردن از اوضاع است.

ما به یک انقلاب صنعتی نیاز داریم برای ساختن این کشور بدون دل بستن به راهکارهای ناکارامد دولت و  سران که آن هم باید مردم دست و دلشان یکی شود.  هر چقدر پراکنده و دور از هم باشیم بیشتر به این آشفتگی دامن می زنیم. همه باید دست به زانو بزنیم. بایستیم و هر کس تا حداکثر توانش تلاش کند تا خودمان و همنوعان ما را از این وضع نجات بدهیم و با آرامش و امنیت اقتصادی و ... در این کشور زندگی کنیم. من همسر امکان رفتن برایمان فراهم است. چند سال قبل هم که همسر از دوندگی برای پیدا کردن شغل مورد علاقه اش هسته شده بود پوزیشن خوبی پیش آمد که خوشبختانه یا متاسفانه به خاطر شغل آن زمان همسر و ممنوع الخروج بودنش بیخیال فرصت پیش آمده شدیم و دوباره تلاش. حالا اما نه همسر ممنوع الخروج است نه مانع دیگری برای رفتن هست. هر دویمان ماندن را دوست داریم. پس باید تلاش کنیم. 

تمام دیروز به یک چیز فکر میکردم. اینکه همه دنیا دارد به نوعی روی علمی که هم تحصیل اش کرده ام می چرخد. چرا علم من و توانمندیهای من هم چرخی از آن میلیاردها چرخ نباشد؟!

دیشب همسر در جواب اینکه هنوز ذهنم از این اوضاع گرانی کمی آشفته است، وضعیت خودمان را با جزییات توضیح داد و حالا فکر می کنم اغلب آن دلواپسی ها برای خانواده ام است. اما نگرانی من کمکی به بهبود اوضاع نمی کند.

حالم خوب است. پر از انرژی ام. خودم و عزیزانم سلامتیم. پس به خاطر خودم هم نباشد به خاطر ماه اک قاطعانه تصمیم گرفته ام دست از غر زدن و نک و نال برای اوضاع اقتصادی پیش آمده بردارم. آشفتگی های ما اوضاع را که بهتر نمی کند هیچ! فضای خانه هایمان را هم دچار تشنج می کند. کودکانمان را از همه بیشتر. چون نیاز نیست بد رفتاری و کج خلقی کنیم تا درونمان را بفهمند و نگران شوند. آنقدر آستانه شان پایین است که بدون سخن یا رفتاری تمامان را می فهمند. نمیدانم حرف هایم در حد شعار می ماند یا جدی جدی حرکت منحصر به فردی از درونش شکل می گیرد اما مصمم ام که با تحقیق یکی از گرایش های کاری در زمینه رشته ام را انتخاب کنم و با فکر قدرتمندی که نه من بلکه همه ما داریم، نقشی در این زندگی بزنم که تا ابد ماندگار باشد حتی اگر فقط خودم از آن نقش با اطلاع باشم. 


غ ز ل واره:

+ می خواهم هموطن، همسر، خواهر، دختر ، عروس و مادر قابل افتخاری باشم برای تک تک عزیزانم.


+ برای یا علی گفتن و شروع کردن یک حرکت درخور و یک تصمیم جدی، قصد دارم از چند روز آینده دوباره برنامه شکرگزاری را شروع کنم. اگر کسی دوست دارد همراهم شود بگوید تا در اینستا برنامه روزهای شکرگزاری را شروع کنم و همراه شود.


+ بیایید از دلخوشی هایمان بنویسیم و شکرگزای کنیم و ببینیم معجزه های الهی را. من ماه را از شکرگزاری که متاسفانه نتوانستم تمام اش را در وب منتشر کنم دارم. یک معجزه از حس و حال خوب آن روزها


سپاس نوشت:

+ خداوندا بابت داشتن همسری که اینقدر شفاف اوضاع مان را برایم تشریح کرد و نگرانی هایم را برطرف کرد سپاس

+ برای داشتن ماهی زیباتر از قرص ماه و شیرین تر از عسل سپاس

+ خداوندا برای سلامتی خودم و تک تک عزیزانم سپاس سپاس سپاس


بنشین لحظه ای ...

از همین ترییون و با کمال افتخار به اطلاع می رسانم که من و ماه اک یک دل سیر موزیک گوش دادیم و رقصیدیم. البته ماه اک بیشتر با نگاه ها و خنده هایش مرا همراهی کرد. یک جاهایی که خیلی خوشش آمد آواز خواند و دست و پا زد. وقتی دو نفری رقصیدیم با دقت تمام حرکات دستم را زیر نظر گرفت و ناگفته نماند که تلاش هایی هم در جهت تقلید از حرکات دست من صورت داد. همه این اتفاقها بعد از خوردن صبحانه ای بود که همسر نان سبزیجاتش را با عشق برایم خریده بود. جای همه تان سبز.
 لازم است به عرض برسانم که حال ماه اک به طرز مشهودی خوب است و به جز بالا آوردن شب قبل ناراحتی خاصی مشاهده نگردیده. در همین لحظه تاریخی، ماه اک بعد از یک دوره تلاش ناموفق از صبح تا کنون به دلیل وجود مانع بزرگی به اسم مامان بالاخره به ری. سیور رسیده و قصد خارج کردن آن از میز تلویزیون را دارد. اما در یک تصمیم انتخاری میسرش را تغییر می دهد و به سمت سیم آنتن روانه شده و متاسفانه از آنجا که من دستش را خوانده ام؛ موفق به دستیابی به هدفش نشد. 
باید به عرض برسانم که جوجه مان به قدری به سیم علاقه مند است که در سفر اخیر به ولایت مادری یک عدد سیم سفید شارژر از برادرک که از رده خارج شده بود را در اسباب بازی هایش جا داده ایم که غیر از یک سیم سیاه، سفیدش را هم داشته باشد به امید آنکه دل از سیم شارژر بنده و کابل آنتن کنده و دیگر سراغشان نرود. تنها نگرانی مان از این بابت اینست که نکند به وقتش از ریسمان سیاه و سفید نترسد؟! با این حال سیمی که در اختیارش قرار داده ام را به هیچ حساب می کند و دوباره به سمت سیم سفید آنتن خیز بر می دارد.
از آنجا که دیروز غذای درستی نخوردم و تمام مدت درگیر ماه اک بودم و شاید احساس گرما هم مزید بر علت باشد؛ به شدت خوابالودم و احساس خستگی مفرط دارم و تا این لحظه ویتامین دی و ب.کمپلکس قادر به ایجاد هیچگونه بهبودی در وضع جسمی نبوده اند. اما وضع خانه چنان اسف بار است که هیچ عذری برای در رفتن از زیر کار پذیرفته نیست.
البته با وجود احساس خستگی حال روحی ام خوش است چرا که کوچکم دوباره به اندازه یک دونده محکم و سریع دست و پایش را تکان می دهد و هر لحظه که از او غافل شوم در کمال سکوت، در یکی از نقاط حساس خانه پیدایش می کنم.
از آنجا که خیلی باکلاس نیستم و هیچ وقت نه توانستم یک انگشتانه (منظور نویسنده همان فنجان های فسقل سرو اسپرسو) کامل از اسپرسو را بنوشم؛ نه حتی یک فنجان قهوه تلخ!! مشتقاتی مثل کاپوچینو و قهوه با کافی میت را بیشتر می پسندم. یک ماگ کاپوچینو آماده کرده ام که نوش کنم باشد که خستگی و خوابالودگی از تنم بگریزد
امضا
یک عدد مامان غ ز ل له اما خوشحال

+ بالاخره نظرات  پستهای قبلی از شب زنده داری احباری تا دیروز را تایید کردم. پوزش بنده را برای این تاخیر پذیرا باشید