هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

یک روز تازه

* امروز برای تست ماه رو میبرم اتاق بازی باشگاه. ته دلم خدا خدا می کنم بدون من بمونه و بازی کنه. من باید از خونه بکَنم، بزنم بیرون تا دوباره بشم همون غ ز ل شاد. باید معاشرت کنم و برای خودم یک وقت آزادِ بدون بچه داشته باشم تا ذهنم آزادتر بشه


*همسر میگه هزینه ماه رو خودت میدی دیگه؟! 

   میگم چرا من؟! 

-: خودت گفتی تو هزینه من رو بده منم هزینه ماه اک رو می دم

+: اون روز چون گفته بودی این ماه کنی ملاحظه کنی؛ حاضر بودم خودم بدم اما الان نیازی نمی بینم من بدم. نیست مبلغ هنگفتی به من میدی؟!  :)) . 

-: باید ازت فیلم می گرفتم و با ویدئو پرژکتور می انداختم رو دیوار که ببینی چی گفتی؟!

+: اونوقت من خیلی جاها باید فیلم تو رو میگرفتم و روی دیوار هم نه. روی کل دیوارای خونه برات پخش می کردم. گفتی با هفته ای دو ساعت که ماه اک رو نگه دارم حالت خوب میشه؟! خوب وقتی تو نمی تونی بگیری، پول میدی سهم کمکت رو بقیه انجام بدن. 

-: الله اکبر. الله اکبر. خمینی رهبر. مرگ بر ضد ولایت فقیه :)))

+: باید محکم بگی. دستتم مشت کنی. :)) مرگ بر دیکتاتور :)))


+ کاش بلد باشیم همیشه حرف که می زنیم و نظراتمون مخالفه با شوخی خنده تمامش کنیم نه با حرص و دعوا


* خواهره میگه بعد ایکس سال نمی تونی عوضش کنی و بگی دستاشو بشوره. یه عمر اینطوری زندگی کرده. حتی میدونه که حساسی رو این مسئله. اما فکر کنم یادش میره بشوره.

+ پس منم دیگه لباس معمولی میارم خونتون میپوشم که نگران شستنش نباشم.

- خوب تو که راه حل رو پیدا کردی چرا ادامه میدی؟

+ چون خونه شما لباس متفاوت میارم. خونه ما میایند چه کنم که به همه جا دست میخوره. من روی خیلی چیزا حساسم اما واکنشی نشون نمیدم. بیخیال ازش میگذرم اما این مسئله به قدری مضطربم می کنه که باعث میشه روی چیزایی هم که ساده ازش میگذرم از شدت اضطراب واکنش نشون بدم.

-: دلیل این همه حساسیت رو نمی فهمم (با یک لحن طلبکارانه)

بعد از خداحافظی

به خودم فکر می کنم که فهمیده نمیشم. به اینکه اگر شیر نمی دادم یا می رفتم سراغ روانپزشک یا خودم داروهایی که دکتر قبل از ازدواجم داد و تاثیر خوبی رو ی حالم داشت رو تکرار میکردم. خسته شدم از این همه فکر که به قول دکتر ق عین نوار تو ذهنم تکرار میشه و انرژی هامو تحلیل میبره.

زنگ میزنم به همسر ولی نمیتونه حرف بزنه. زنگ میزنم به منیر و از حالم میگم. میگه همه این اتفاقا برای رشدت لازمه. حتی این مسائل پیش آمده باعث رشدت میشه. ولی سعی کن بد حالیهات رو فقط از دور نگاه کنی. انگار یک فیلم می بینی. حالا میتونی پای اون فیلم بخندی، گریه کنی و غمگین بشی اما به اندازه یک فیلم. در حد همذات پنداری نه بیشتر. جالبه که تو خودت جواب خودت رو میدونی. خودت راه حل رو میدونی (فروغ هم همیشه همینو بهم میگفت). دلایلش رو هم میگی اما چون دانشی که داری ادراکی نشده در عمل نمیتونی به کار بگیریش.کم کم که به سطح ادراک برسه به کار میگیریشون و حالت بهتر و بهتر میشه

کمی که آروم شدم به خواهرک پیام میدم؛

"ماها وقتی یک عزیزیمون از لحاظ جسمی مریضه برای خوب شدنش از خواب و خوراکمونم هست میزنیم و اینقدر دورش میچرخیم و مراقبش هستیم تا خوب بشه. هیچ وقت وقتی از مریضیش حرف میزنه عصبانی نمیشیم. حرصمون نمیگیره. بهش نمیگیم نمیخوام در این مورد حرفی بزنم مبادا روحیه اش خراب بشه

اما متاسفانه بیماریهای روانی رو جزش نمیدونیم. در مقابلش جبهه می گیریم. نیاز نیست از خواب و خوراکمون بزنیم. اما یک کار ساده رو هم که میشه انجام بدیم؛ براش هزارتا توجیه داریم چون میگیم فکر اون اشتباهه و میخوایم بهش ثابت کنیم اشتباه فکر می کنه. نمی گیم مریضه بزار با انجام کارم بهش روحیه بدم تا بهتر شه.  شماها هیچوقت درک نکردید که این یک بیماریه که من انتخابش نکردم"


در حقیقت خیلی جاها همراهیم کردن اما خیلی جاها هم سرزنشم کردن و حالمو بدتر کردن. مثل الان. هیچ کس نمیدونه من چقدر بهتر شدم و تغییر کردم چون این درد درونیه. کسی از درون دیگری خبر نداره. حتی یکی از دلایلم برای باشگاه رفتن همینه. هم روانم با ورزش حالش بهتر میشه. هم مجبور میشم به خیلی چیزا دست بزنم که دوست ندارم. هم ماه اک خودشو به این طرف اونطرف می ماله و من میخوام به این مسئله کم کم عادت کنم که وقتی دیگه کامل قراره تو کوچه خیابون راه بره بهش سخت نگیرم.

حالا همش تو ذهنم دارم به خدا التماس می کنم ماه اک همکاری کنه تا یک قدم دیگه برای بهتر شدنم بردارم و هم حال خودم رو خوب کنم هم به بقیه انرژی و شادی هدیه کنم

+ حالم خیلی بهتره. مامان همچنان سر و سنگینه. منم. شاید بهتره یک مدت تلفنی هم کمتر تو دست و پای هم باشیم.

+ وقتی من روبراه نیستم ماه اک به طرز عجیبی با نخوابیدنش انگار قصد داره از من مراقبت کنه. دو روزه ظهرها نمی خوابه. دورم راه میره. بهم می چسبه. میگه بیا بازی کنیم. اما شبا که همسر میاد انگار خیالش راحت میشه که کسی مراقبمِ؛ میره سراغ بازیهای تک نفره و خودش با خودش مشغول بازی میشه. باورم نمیشه اینقدر میفهمه. باردار هم که بودم وقتایی که شدید خسته میشدم؛ موقع دراز کشیدن اینقدر وول میخورد انگار که داشت نازم میکرد و تشکر می کرد که اونقدر کار کردم. 
خدایا دامن همه منتظرها رو سبز کن که شیرینی داشتن موجودی به این باهوشی بالاتر از بهشته

بوسه ماه

اینقدر حالم بده که وقتی ماه اک گازم می گیره؛ دلم میخواد پرتش کنم اونطرف. بیشتر از یک ساعته شیر میخوره و من نه بدنم میکشه نه اعصابم. اونوقت طفلکم وقتی دید روی کاناپه ولش کردم و رفتم؛ بی سر و صدا تو تاریکی خودشو رسونده به من و میگه "دَچی!" و با نگاه مهربونش بهم میخنده. وقتی با بغض بهش می گم "التماس می کنم بخواب" لبخند میزنه و با یک دنیا ناز صورتش رو به صورتم نزدیک می کنه و لباس رو میذاره رو لبام. تو دلم میگم چطور دلت میاد این فرشته بی مثال رو از خودت برونی وقتی تو این غربت و بی کسی تنها همدمت همین تکه از خداست!وقتی تو تنها پناهشی و برای بقا به تو و وجودت چنگ می زنه. آروم میکشمش تو بغلم و صورتم می کنم تو طلایی موهاش. موهاش رو بو می کشم و می بوسم. خودش رو می کشه عقب و با اشاره انگشتای کوچولوش می گه "آپ" وقتی آب خورد؛ میایم رو کاناپه و ماه انگار که با اون بوسه وظیفه اش رو به جا آورده باشه و از من بی حوصله دلجویی کرده باشه با همون چند تا مک اول به خواب میره و چشمای من سرریز میشه از این همه لطف و محبت موجودی به این کوچکی 



+ستاره جان کجا رفتی دختر بی خبر؟

چند لحظه آغوش

بی حوصله خودم رو جا میدم پایین پای همسر گوشه کاناپه. میدونه که قلبم مچاله شده. یک نگاهی می کنه و میگه بیا بغلم. میگم اینجا تنگه می افتم. از سمت دیواره کاناپه برام جا باز می کنه و من دور از افکار وسواسی که این به اون میخوره، به پهلوی چپ خودمو جا میدم تو همون یک ذره جا. سرم رو میزارم روی سینه همسر.  از عصر که در ماشین ظرفشوی رو یک ذره باز کردم و ماه اک گریه افتاد، چون من ندیده بودم که دستش رو کرده تو قسمت باز پایین در ماشین، (البته خدا رو شکر فقط یه ذره باز کرده بودم و زود فهمیدم) چنان تخلیه انرژی شدم که حالم هنوز بعد از چند ساعت جا نیومده. 

طبق معمول وقتهایی که همسر منو تو آغوشش جا میده، به دقیقه نرسیده، ماه اکم سریع خودش رو می رسونه و دستاشو بالا میاره که منم بغل کنید. با همه وجودم می پرستم این فرشته کوچک رو. من و همسر غش کردیم از خنده. من با دست راستم و همسر با دست چپش زیر بغل ماه اک رو می گیریم و میاریمش بالا اما ته دلم می خواد ماه اک بزاره من چند دقیقه بی دغدغه و در آرامش ، بدون سر و صدا، تو همون وضعیت بمونم.  بعد از اینکه خیالش راحت شد و بغل سه نفره بهش چسبید، خودش رو می کشه پایین و میره. من میمونم و یک خلوت که در عین دو نفره بودن، کاملا شخصیه. یک خلوت تری ذهن خودم

خیره موندم به لوستر و سالار عقیلی میخونه: "نه آروم میشم از گریه، نه یادت میره از یادم". چشمام پر میشه و اشکام سر میخوره پایین روی لباس همسر.  اگر چیزی پشت گردنم رو گرفته بود این وضعیت بهترین وضعیتی بود که تو این لحظه میتونست بهم آرامش بده. در حال خیره ام به لوسترا، یاد روز جهازبرون می افتم که ذوق مرگ بودم از اینکه لوسترهای باب دلم رو خریدیم. آبی دوست ندارم اما آبی سبز یکی از رنگهای مورد علاقه منه. چشمم رو میچرخونم روی اپن. نگاهم می افته به ساعت جعبه دار سبک قدیم و پرت می شم توی اون صبح زود پارک ساعی. همون روزایی که نمیدونستیم قراره عاقبت رابطه مون چی بشه. همون روزایی که پارک ساعی پاتوق صبحانه هامون بود. همون روزایی که فکر می کردم همه چیز موقتیه و خیلی زود تمام میشه. همون روزایی که تردید مثل خوره مغزم رو می خورد و یک روز عاشق بودم. یک روز فارغ. همون صبحی که به مناسبت کادوی تولدش این ساعت رو بهش هدیه دادم و بعدها گفت وقتی کات کرده بودیم می خواسته اونو بده به خواهرزاده اش.  

نگاهم میچرخه سمت میوه خوری سبز آبی و پرت میشم وسط مهمونی عید فطر دو سال قبل مادر همسر. وقتی بعد از ناهار جاری با یک جعبه کادو پیج بزرگ وارد اتاق شد. دل تو دلم نبود کادوی خاله جان رو باز کنم چون میدونستم هر چی هست خیلی دلچسبه. با وجود اینکه خیلی دوستش داشتم اما اینقدر خلوتیِ خونه را ترجیح می دادم که تا بیشتر از یک سال نیاوردمش و گفتم جا نداریم. باشه واسه خونه بعدی و هر بار میرفتیم ترکستان مادر همسر خواهش و تمنا می کرد که ظرفش به بقیه وسایلتون میاد،  ببریدش. 

همینطور غرق افکارم هستم که یک دفعه متوجه می شم یادم نمیاد چند لحظه قبل به چی فکر می کردم. خوب که فکر می کنم متوجه میشم که خواب بودم برای همین افکارم یک دفعه کات شد. 

دوباره یاد انگشت ماه اک می افتم. از درون نگاهی به قلبم می اندازم و می بینم همین چند دقیقه چسبیدن به همسر، همین خواب خیلی کوتاه که خودم اصلا متوجهش نشدن، معجزه کرده. قلبم دیگه فشرده نیست اگرچه هنوز به خاطر ماه اک ناراحتم. همین چند دقیقه اونقدر سرخالم می کنه که صدای قل قل برنج ها تو فضای خونه پخش میشه و عطر زندگی می پیچه تو خونه


غ ز ل واره:

گاهی یک آغوش گرم، بدون کلام، حتی بدون هیچ نوازشی آرامبخش خیلی از دردهاست. اگر بلد بودیم با عزیزانمون راحت باشیم و راحت ابراز احساسات کنیم ؛ آنوقت خیلی از اتفاقها نمی افتاد. خیلی از جاها به مرز جنون نمیرسیدیم. افسرده نمی شدیم. با خودم فکر می کنم اگر خیلی از جاهای زندگی همینقدر راحت سرم را روی سینه پدر جان گذاشته بودم یا او سرم را روی سینه اش جا میداد؛ وقتی نیاز داشتم!! از خیلی چیزها نمیترسیدم. خیلی از اشتباه ها را از ترس انجام نمیدادم. قطعا انسان شجاع تری می بودم. کاش لااقل با مادرجان رابطه لمسی نزدیکی داشتم؛ شایدخیلی از این ترس ها، غم ها و کمبودهای عاطفی ام از بین می رفت. کاش راحت احساسات و علاقه به نزدیکانمان را بیان می کردیم. هم حال خودمان خوش می شد هم آنها


دوست عزیز

خیلی غیر منتظره زنگ زد و گفت عازم تهران است و می خواهد یک روزش را به دیدار من بیاید. تقریبا هنگ کرده بودم. فقط دو سه روز از آن حال بد دو پست قبل و تصمیم من برای تلاش بیشتر جهت رفع این مرض مزمن گذشته بود. چند دقیقه ای در شوک آمدن مهمان روی کاناپه نشستم و اجازه دادم افکارم هر چه دلشان می خواهد بگویند. ذهنم که آرام شد؛ خط لبخند کم کم در ذهنم کشیده تر و کشیده تر شد. با خودم گفتم من تصمیم گرفته ام خوب شوم و این یکی از نشانه هاست. 

این که من به آستانه رنج رسیدم و ترسیدم و اینقدر واضح اعتراف نامه نوشتم و از دردم گفتم! 

این که شماها همراهم شدید! 

این که تشویقم کردید! 

این که دلم را گرم کردید! 

همه نشانه های فصل جدید از تغییرات درونی من است. اینها همراهی کائنات با من است. اینها اولین نشانه های یک تغییر جدید است

این که ماه اک هست! 

این که همسر حامی تصمیم هایم هست! 

این که عزیزانم تمام تلخی هایم به دلیل پرخاشگری ناشی از وسواس را صبوری کردند!

 این که برایم دلسوزاندند! 

اینکه تنهایم نگذاشته اند! 

اینها نشانه های قدرتمند اصلی اند

بعضی آدمها همیشه " حال خوب کن" اند. بعضی آدمها لبریز عطر عشق و طراوت یکرنگی اند. از همان ها که از وقتی از در وارد می شوند؛ یک شور و حال خوبی در فضا منتشر می کنند. نیره یکی از این بعضی هاست. یکی از آن دوستهایی زیر خاکی که اگر تمام دنیا را بگردی لنگه اش را پیدا نمی کنی. دختری قوی،  زرنگ و مستقل که با همه مشکلاتشان دنیا را جای قشنگی می داند و تلاش می کند برای تغییر اوضاع و بهبود حال خودش، عزیزانش و همه آدمها. 

ماه اک آنقدر با نیره راحت بود و دوستش داشته بود که تمام آن شش ساعت با من کاری نداشت. دستهایش را دراز می کرد که نیره بغلش کند. من که نگران اذیت شدن نیره بودم به ماه اک می گفتم بیا بغلم! ماه اک چند ثانیه نگاهم می کرد. بعد دوباره میچرخید سمت نیره و دستهایش را به سمت اون دراز  می کرد. نیره آنقدر دل به دلش داد که حتی موقع ناهار هم، خودش را توی آغوش او جا داد.

مرد خانه خواب است. چایی را گذاشته ام روی اپن و دلم نمی آید بیدارش کنم که به قرارش برسد آنقدر که خسته می شود و خوابش کم است. آنقدر که خوابش عمیق است. یک نگاهم به همسر است یک نگاهم به دیروز

وقتی که گفت بشینم توی ارتباط. وقتی بعد از ناهار ماه اک به بغل تشعشع دفاعی برایمان اعلام کرد و من انگار توی حلقه ای خیلی ملایم می چرخیدم و روی دستهایم گرم شده بود و ماه اک گونه هایش سرخ. وقتی که گفت از نظر من این وسواس به فلان دلیل ریشه غیر ارگانیک دارد و برای خانه تان پاکسازی اعلام می کنم. مطمئن تر شدم که این دیدار غیر منتظره دقیقا در راستای تلاش من اتفاق افتاده است و برایش تعریف کردم. خندید و گفت من اصلا نه اینها را میدانستم که وضعیت وسواس تو به کجا کشیده نه اصلا به فکر این اعلام ها بودم. فقط آمدم که ببینمت.

به شدت کم خواب بودم و خسته اما خوش گذشت. بیشتر از سه سال بود که اینطور طولانی و بی دغدغه ندیده بودمش. نیره از همان سال ٧٦ یکی از داناترین و مهربانترین آدمهای زندگی ام بود. ماه اک اگر کمی بزرگتر بود تا مدتها دیروز را فراموش نمی کرد و اسم دوست مامانش را هی تکرار میکرد. 


غ ز ل واره:

به جبران کم خوابیهای این مدت، امروز تا ده خوابیدم. دروغ چرا حالا هم مست خوابم.


سه شنبه ٢ بهمن

 

کوچکترین مادر دنیا

+ یکشنبه ساعت 1 ظهر
جمعه شب گذشته بود که می خواست بخوابد. با شیر خوردن توی بغلم نتوانست بخوابد. با ایما و اشاره فهماند که میخواهد روی زمین بخوابد. بالش را گذاشتم روی زمین و ماه اک را گذاشتم رویش. خنده شیرینی کرد! انگار که ته لذت دنیا همین است. کنارش دراز کشیدم. تمام  روز، توی ذهنم مرور شد. از صبح که بیدار شده بود تا ساعت 4 بعد از ظهر نخوابیده بود. خوابیدنش هم اندازه مهلت یک حمام کردن و نماز و کمی دور خود پلکیدن بود. و حالا! ساعت از 12 هم گذشته بود و ماه اک هنور بیدار بود. در حالیکه معمولا 2 ساعت در روز می خوابید و شبها بین 10:30 تا 11:30 می خوابید. با مرور این افکار با خودم گفتم درست همین روزها که حالِ فکر و دلم خوب نیست ماه‌اک هم اجازه نمی دهد یک کم آزاد باشم... هنوز جمله توی ذهنم کامل نشده بود که جرقه ای در تاریکی افکارم، نور کم جانی را افروخت. با خودم گفتم:"شاید هم، اینقدر  فهمیده بوده حال فکر و دل من خوب نیست!... اینقدر که نگرانِ خوب یا بد بودن حالِ من بوده که نمی توانسته بخوابد. شاید مطمئن بوده تنها راه مراقبت از من یا بهتر شدن حال من،  بیشتر بیدار بودن  و بیشتر به من چسبیدن باشه"
دیگر مثل قدیم ها (قبل از ازدواج) اشکم دم مشکم نیست وگرنه حتما با این فکر یک دل سیر می باریدم از ظرافتی که میتواند در تفکر و رفتارش باشد.رراستش این روزها فکر می کنم ماه‌اک همانقدر که بچه است، بزرگ است. احساس می کنم این روزها بیش از هر کس دیگری مراقب منِ است اما به روش خودش.

+ دوشنبه 50 دقیقه بامداد
ظهر ماه اک رو بردم روی تخت که مثلا بازی کنیم و بعد هم بخوابد، رفت دنبال بازی خودش. ماه اک برای خودش بازی می کرد و من دَمَر افتاده بودم روی تخت و همینطور که صورتم رو بالش بود و چشم دوخته بودم به ملافه بالش، فکرهای تلخ و گزنده، سرزنش‌ها، نبخشیدن ها یک باره هوار شدن روی مغزم، روی دلم، روی تمام احساسم و هر لحظه حالم بدتر و بدتر می شد. دیگر نمی توانستم تحمل کنم فشاری افکاری را که اگر جلوی جولان دادنشان را نمی گرفتم؛ می توانستند به راحتی له ام کنند . با ناامیدی زنگ زدم به خواهرک... در دسترس بود :) جواب داد. حرف زدیم. گفت باید خودت را ببخشی برای هرتصمیم و انتخاب اشتباهی که داشتی.,و دقیقا بزرگترین مشکل من همین است که نمی توانم خودم را ببخشم. در حقیقت، عمیق تر که فکر می کنم من حتی نتوانستم هیچ کدام از آدمایی که در گذشته به من یا به خانواده مان آسیب رساندند را ببخشم. نمیدانم تا کی باید این بار سنگین را بر دوش بکشم؟ حقیقتا خسته ام. من پُرم از زندگی... اما به طرز غافلگیر گننده ای یک روز یک جا، در یک نقطه، انگار که داخل راه بن بست گیر بیفتم؛ می افتم تو دام تمام این تلخی ها و هر چه دست و پا می زنم؛ چند روز اسیرم تا بالاخره نخ های دام پاره شوند و از دام خارج شوم. ولی فقط از دام خارج می شوم. نمی توانم سر به نیست‌اش کنم. و باز هم یک روز دیگر یک جای دیگر و تو یکی دیگر از بن بست های مسیر، افکار تلخ هوار می شوند روی وجودم.  آزار دهنده ترین قسمت افکارم نبخشیدن خودم است. سرزنش خودم!!!
 یک بار دکتر قاف به من گفت:"همه ما اگر فکر امروزمان را داشتیم خیلی از خطاها را مرتکب نمی شدیم. خیلی از کارها را انجام نمی دادیم. اما حقیقت اینست که آن زمان این فکر را نداشتیم." اما من که به قول دکتر ایزدی (خدایا کاش فقط یک بار دیگر می دیدمش و اینبار می بوسیدمش؛ اینقدر که به من حس یک دوست خوب می بخشید تا یک دکترای روانشناسی) هنوز آدم نشده‌ام؛ نمی توانم این قانون را به خودم تعمیم بدهم.نمی توانم به آن حرف در مورد شخص خودم اعتقاد داشته باشم. به خواهرک گفتم تو چطور بخشیدی؟ گفت به یک نقطه ای میرسی که خسته می شوی. کم میاوری. دیگر نمی توانی این بار را روی دوشت حمل کنی. آنوقت می بخشی و دعا میکنی آنهایی که موجب آزارت شدند. گفتم:"من کجای این راهم؟" گفت:"تو خسته ای. ولی هر موقع توانستی آنهایی که بهت بد کرده اند را دعا کنی؛ دردهایت تمام میشوند و حالت از همیشه خوبتر میشود".
با خودم فکر می کنم که الان مهم ترین چیز برایم بخشیدن خودم است. باید از این مرحله رد شوم شاید بقیه را راحت تر بخشیدم. مکالمه که تمام شد؛ حالم خیلی بهتر بود... یادم آمد که دیدی ماه حاضر نبود بخوابد؟ نیم ساعت تو رو به حال خودت گذاشت ببین چطور با نشخوار افکارت  یک باره بهم ریختی.

 این روزها هر چه بیشتر فکر می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که ماه اک با تمام کوچک بودنش؛ چند روز گذشته برایم مادری کرده. تمام این چند روز به جای اینکه من مادرش باشم او مادرم بوده است. درست مثل روزهایی که به شدت مضطرب بودم و مامان دستم را میگرفت و دور حیاط می دواند که مجبور شوم حرکت کنم و ضربان قلبم برود بالا تا بهتر بشوم؛ من را مجبور می کرد مدام در حال حرکت باشم. ضربان قلبم بالا نمی رفت چون ماه قدم هایش به اندازه قدم های من نبود اما با عشقش دلم می لرزید؛ با کار های شیرینش که هر روز و هر روز شیرین تر میشوند. ماه اک به اندازه همه آدم هایی که به خاطر دوری محبتشان را از دست داده‌ام؛ به من محبت می کند
امشب روی تخت به پشت خوابیده بودم. ماه اک روی من خوابیده بود و سرش زیر گردنم بود. به خودم آمدم و دیدم دستش کوچکش را گذاشته روی صورتم و دارد به سمت بالا (به من) نگاه می کند و لبخند میزند... فقط خدا می داند چه حس قشنگی بود! کمی بعد خودش را کشیده بالا و با همه بلد نبودنش؛ لبش را گذاشته روی لبهایم. و من کم مانده بود از هیجان این عشق بازی مادر و دختری قالب تهی کنم. ماه اک این روزها کوچکترین مادر دنیا شده.

غ زل واره:
فکر کنم این دفعه پنجم یا ششم باشد توی 4، 5 ماه گذشته که به روش خودش من را می بوسد. قبلا دهنش رو باز می کرد و میگذاشت روی لبهایم :)) ❤❤❤❤❤❤