هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

تراژدی

هنوز درگیر هیجانات آخر داستان بودم. یک ساعت پیش که تمام شد سریع غذا آوردم و مشغول خوردن شدم. هنوز گرسنه بودم که یک گرفتگی عجیبی توی قفسه سینه ام احساس کردم. حالا بیشتر از نیم ساعت گذشته. دستم رو گذاشتم روی قلبم. کمی تندتر از همیشه می کوبد. دلم میخواد بزنم از خونه بیرون اما میترسم با ماه اک از خانه بیرون بروم. دلم میخواد برم حمام سبک شم اما میترسم ماه را با خودم ببرم. افکارم پریشان نیست ولی وقتی پای ماه اک در میان است بدترین حالت را فرض می کنم و با نرفتن سعی در مراقبتش دارم. میترسم بیرون از خانه یا در حمام ناخوش تر شوم و نتوانم مراقبش باشم.
با یک ماگ قهوه کنار پنجره می ایستم و سعی می کنم نفس عمیق بکشم. امیدوارم خوردن محتویات ماگ حالم را بهترکند. روی تخت می شینم و به زنی که توی آینه می بینم نگاه می کنم. پوستی که همیشه دوست داشتم صاف و یک دست باشد و به جای بهتر شدنش در دوران بارداری دچار لک بزرگی شد که تا امروز قصد رفتن نکرده. به چشمانی که از کم خوابی کمی بیحال است و موهای کنفی که یک جور نا مرتبی با یک کلیپس بسته شده.  به دیدن از راه دور اکتفا نمی کنم و از نزدیک صورتم رو برانداز می کنم.  نیاز به یک اصلاح اساسی دارم. در راه رسیدن به آشپزخانه تصویر بی جان عمه در ذهنم نقش می بندد. من نه ترسیدم نه استرس دارم اما این تصویر؟ اینطور ناگهانی وسط افکار من چه کی کند؟
همسر جواب نمیدهد. مستاصل به صورت سجده سرم را روی دستهایم می گذارم. چشمم به پاهای کوچک ماه می افتد. میگم من سرمو  بزارم اینجا؟! و اون که نمیدونه چقدر نیاز دارم به این لمس؛ حتی اجازه نمیده سرم به پاش برسه. روی تخت ولو میشم. میاد و میشینه روی شکمم. با خنده بالا و پایین میره و میگه شیر و خودش رو میندازه روی من تا شیر بخوره. و دوباره مثل هزاران بار دیگه در این ١٩ ماه تصویری تراژیک نقش می بندد و ته ذهنم کسی می گوید اگر نباشم چه بر سرش می آید؟!

غ ز ل واره:
گرفتگی سینه ام کم شده. تمام دیروز و امروز کتاب میخواندم. نمیدونم یعنی دلتنگی وقتهایی هم که حواست نیست سایه اش را روی دلهایمان می گستراند؟! بدون اینکه بدانیم؟!

من قوی هستم

با یک سردرد مبهم بیدار می شم. ربطش می دم به جیغ و دادهای دیروز -عصر تا شب - ماه اک که نمیدونم علتش چی بود. از تو قلبم قُل قُل استرس می ریزه بیرون. یاد لحظه خواب می افتم که بی دلیل! یا شاید هم به دلیل بهاری بودن هوا حس رفتن به ترمینال و رفتن به تهران وجودم رو در بر گرفت. این استرس هم درست عین استرس صبح های زودی هست که میرسیدم تهران و قرار بود تو تاریکی صبحدمان برم داخل نمازخونه آرژانتین و منتظر بمونم همسر که اون زمان همسر نبود اما بزرگترین حامی ام بود ا بیاد دنبالم تا بریم از سوپری قائم مقام خامه عسل و آبمیوه و حتی ببری شاید بخریم و بریم تو پارک ساعی، روی همون نیمکت کنج سمت چپ زیر درختها بخوریم و من بلرزم از خنکای صبح و حرف بزنیم. استرس همون روزایی که پُر بودم از تردید که می خوامش یا نه؟! که ما به درد هم میخوریم یا نه؟ که من از اصفهان؟! اون ترک؟! اصلا این همه اختلاف فرهنگی بین دو تا شهر؟! حتی زبان؟! استرس آینده ای مبهم؟! استرس اینکه بقیه چی می گن؟! ( این یکی دیگه خیلی مسخره بود چون این من بودم که میخواستم یک عمر باهاش زندگی کنم نه بقیه) و استرس اینکه یک روز عاشق بودم یک روز فارغ.

زنگ می زنم به همسر. بهش میگم نگرانم ماه اک بازم واسه نمونه ادرار اذیت بشه. نگرانم نتونم راحت نمونه بگیرم ازش. همسر تنها نیست و نمیتونه راحت حرف بزنه. شماره خواهرک رو انتخاب می کنم. بعد به خودم میگم حالا فرض بهش گفتی استرس داری! اونوقت خوب میشی؟! پشیمون میشم از تماس گرفتن و میرم سراغ آشپزخونه زلزله زده که دیشب از احساس دیوونگی در اثر دادهای ماه اک یک لیوان هم جابجا نکردم و خوابیدم. با خودم قرار گذاشتم بدون دستکش ظرف نشورم. اگر به قول و قرار عمل کنم. اینقدر که دستام داغون شده. دستکش هام رو دست می کنم و بعضی ظرفا رو میشورم و بقیه رو میچینم تو ماشین. سر انگشت اشاره دستکشم سوراخ شده. باید یک جفت همین روزا بخرم. کارم کامل نشده که ماه اک بیدار میشه. همونجا دم در اتاق ایستاده و مثل هر روز به پنجره اشاره می کنه و میگه "توتو". بوسش می کنم و میگرمش تو بغلم تا بریم کنار پنجره. تند تند تو دلم دارم دعا می کنم و خدا رو التماس می کنم که راحت بتونم نمونه بگیرم ازش.

اونقدری که میل داره بهش نیمرو میدم. گاز استریل رو باز می کنم. Urin bag  رو باز می کنم که آماده باشه و ماه اک رو میبرم که بشورم. وقتی با صابون کامل شستمش میارم بیرون و قسمت مربوطه رو با گاز استریل خشک می کنم و با سلام و صلوات و دعا  علیرغم مقاومت ماه اک urin bag رو هرجوری هست میچسبونم و سعی می کنم طوری تنظیمش کنم که ادرارش رو از دست ندم. ماه اک به گریه افتاده و پوشکش رو میکشه و اعتراض داره که بازم اینو جسبوندی. بغلش می کنم و با شیر دادن و شوخی سرش رو گرم می کنم و تو دلم فقط خدا خدا می کنم که با همین یک بار نتیجه بگیریم. این کیسه ها بعد از چسبوندن فقط یک ساعت استریل هستند که به بدن نوزاد بمونه برای نمونه گیری. هنوز استرس دارم اما حضور ماه اک از حجمش کم کرده. سه ربعی گذشته. از گوشه پوشک که نگاه می کنم، کیسه دیگه خالی نیست. از خوشحالی پریدم بالا. فقط جیغ نزدم. با سرعت در ظرف استریل رو باز می کنم. Urin bag رو جدا می کنم و با چسب خودش درش رو محکم می چسبونم. میزارم داخل ظرف و میزارم لبخ بیرون پنجره که خنک بمونه. اینقدر خوشحالم که این مرحله سخت طی شد و فقط یکی دیگه مونده. کمی آرایش می کنم و بدو بدو حاضر میشیم که بریم. ماه اک می خنده و می گه تاب تاب. بهش قول میدم که ببرمش. آخرای سلام بمبئی هست. دلم میخواست تا آخرش رو ببینم اگرچه که فیلم هندیه :)) اما میخوام هر چه زودتر کار رو تمام کنم. یک مسکن میخورم که سردردم بدتر نشه. عینک آفتابی رو میزنم که از نور چشمام و سرم درد نگیره. کفشامون رو میپوشیم. همینطور که در ساختمان رو باز می کنم از خدا تشکر می کنم که با وجود اون همه استرس از عهده مسئولیتم براومدم. شکر می کنم که حضور ماه اک باعث شد بیخیال استرس های آزار دهنده بشم و تکونی به خودم بدم. خیلی خرشحالم که موفق شدم. این کار خیلی رو اعصابم بود. هفته قبل خیلی عصبی بودم که تنهایی باید کارای آزمایش ماه اک رو انجام بدم و اینقدر غول بزرگی بود که حس می کردم نمیتونم. تا اینکه همسر گفت تو باید قوی باشی و تو مواقع بحرانی قدرتمندتر عمل کنی. تا اینکه چهارشنبه صورت و بدن ماه اک قرمز شد و از نگرانی بدون درنگ ماه اک رو زدم زیر بغل و اول رفتم آزمایشگاه که فقط پذیرش کرد و گفت برای نمونه گیری صبح بیا. بعد رفتم سراغ دکتر و خیالم که راحت شد یک چرخی توی پاساژها زدم و همین اتفاق چنان من رو زیر و رو کرد که حس کردم من از پس هر کاری برمیام.

حالا دیگه آزمایش بردن ماه اک برام سخت نبود حتی با اینکه میدونستم بچم اذیت میشه. ملافه رو روی تخت آزمایشگاه پهن می کنم تا مسئول نمونه گیری بیاد. ضعف کرده واسه ماه اک. می گه آخه من چطور از تو نمونه بگیرم؟! اون یکی موهای ماه اک رو ناز می کنه و میگه به کی رفته؟!  خدایا ما خودمونو می کشیم این رنگی بشه آخرم نمیشه. خدا کنه همین رنگ بمونه. می خندم و میگم هر کس میبینش همین دعا رو براش می کنه. ان شالله از دعای شماها میمونه.)).

باید بیفتم روی ماه اک و فیکسش کنم تا تکون نخوره. بمیرم بچم قرمز شده و نفسش تو سینه انگار حبس شده و از درد هق هق می کنه. خوبه گریه عو نیستم وگرنه یک فصل هم من گریه میکردم. نمیدونم چرا یادم نیست ببوسمش. دستش رو نگاه می کنم که پوستش با سوزن سرنگ که کشیده میشه به سمت بیرون. تو وجودم یک دردی میپیچه از این رنج. ماه اک رو بغل می کنم و می چسبونمش به خودم. تعداد آزمایش هاش زیاده و باید از اون دستش هم خون بگیرن. مسئول آزمایشگاه میگه رگهاش خیلی نازکه. باز هم ماه اک رو فیکس می کنم اما این بار ماه اک از ته دلش بلند گریه می کنه. نگاهم روی دهن کوچولوشه و شش تا دندونی که دوتاش تازه داره نیش میزنه. دلم ریش ریش شده از درد کشیدنش و گریه هاش. بهم میگن بمون تا مطمئن شیم نمونه ها کافی اند.  ماه اک این بار آروم نمیشه. تو اتاق نمونه گیری میمونم و می چسبونمش به خودم و بهش شیر می دم. وقتی دلش آروم گرفت به شیوه خودش همونطور که شیر میخوره خوشحالی می کنه و می خنده.  دلم از دیدن خندش آروم میگیره. شکرخدا نمونه ها کافی اند. ملافه ر جمع می کنم. دستامون رو با پد الکلی تمیز می کنم و میریم تو پاساژ. ماه اک رو پله برقی هم دوست نداره بایسته. حس می کنم با آزمایش یک کم دچار بی اعتمادی شده.

تصمیم دارم کم کم مغازه ها رو بگردم و اون چیزایی که لازم دارم از شلوار و روسری بگیر تا لباس مخصوص مهمونی، کیف سفر، و ... رو پیدا کنم و بخرم. یک شلوار خاکستری از همونا که طرح ریز دارن می بینم. میدونم که همسر خیلی اینا رو دوست نداره اما خودم! خیلییی. یک روسری چهارگوش مشکی، یک تاپ گلدار شیک سورمه ای،  یک کیف گل گلی ولسه سفر می پسندم. اما فقط می پسندم و میزارم که اگر همسر فرصت کرد بریم با هم ببینیم وگرنه هر بار رفتم بیرون یکیشو بخرم.

 تو راه کنار پارک پیاده میشم تا به قولم عمل کنم و ماه اک رو ببرم تا تاب. ساعت ٢ بعد از ظهره. یاد یکی دو سال قبل می افتم که به همسر می گفتم نگاه کن بچه ها پدر مادرشون رو چطور تو آفتاب کشوندن تو پارک که برن ترامپولین و حالا من!! به میل خودم نه اجبار ماه اک تو همون ساعت ماه اک رو بردم که تاب تاب بکنه.

بین راه یک شیرموز عالیس واسه امتحان میخرم اما به نظرم برخلاف تبلیغاتشون دروغه که موز طبیعی داخلشه. به شدت بوی اسانس موز میده. حالا اون غظت شیر از چیه؟! نمیدونم. دستم داره میشکنه. ماه اک حاضر نیست از بغلم جدا شه. میرسم جلوی ورودی. وارد خونه که میشم، با همه وجودم یک نفس راحت می کشم و ماه اک رو میزارم رو زمین. و بعد از خوابوندن ماه اک  یکی از لذتبخش ترین ناهارهای دنیا رو میخورم.


+ با ماه اک نمیتونم زیاد گوشی دیتم بگیرم چون گیر داده به فیلمهای گوشی و خودشم نمیدونه چی میخواد و آخرشم گریه و دعواست. مجبورم یواشکی استفاده کنم. در اولین فرصت نظرات رو جواب میدم

مادر بی خیال؟!

فکر می کردم  در مقابل بیمار شدن ماه اک، مادر بی خیالی ام. بی خیال از بعد دلواپس شدن؛ نه از بُعد مسئولیت. تا اینکه امروز عصر بر اثر بثورات پوستی ماه اک که از صبح نمایان شده بود؛ برای دومین بار تو این هفته بردمش مطب دکتر. دکتر ماه اک یک آقای مسن، آرام و بسیار خوش اخلاق است که تمام زمانهای بی کاری اش، با کتابهای تخصصی پزشکی مشغول است.

توضیح دادم که با تب شروع شد و شما تشخیص بیماری ویروسی دادید. با خنده ای که چاشنی اش کمی غرور به جا بود گفت: "هر جای دیگه برده بودی، به محض تشخیص ویروسی بودن، حتما یک آنتی بیوتیک میذاشتن تنگ نسخه". جمله اش منو پرت کرد وسط مکالمه با لی لی که گفت: "تب آرین هم ویروسی بود و دکتر استامینوفن و آنتی بیوتیک براش تجریز کرده بود". با لبخندی از سر آرامش خرفش رو تایید کردم. بعد از معاینه ماه اک گفت:"تشخیصم همونه. بیماری ویروسی. هیچ دارویی نیاز نداره. برو به سلامت" 

با خوشحالی از مطب خارج شدم و بعد از چرخی تو بکی از پاساژهای کوچیک کنار مطب و تماس همسر که ده دقیقه دیگه میرسه، ماه اک رو بردم داخل پاساژ چیچک تا تو فرصت باقیمونده طبق قولم، پله برقی سواری کنیم. به سرعت تفریح دو نفره مون رو انجام دادیم و با حال خوب از اینکه بد قول نشدم اگرچه شاید ماه اک نمیدونست که من این قول رو بهش دادم، رفتیم سر قرار. ماه اک طفلی از صبح گفته بود "تاب تاب". به همسر گفتم بهش قول دادم تاب تاب هم بریم. 

هنوز فکر می کردم مادر بی خیالی ام. تا اینکه رسیدم خونه و کتری رو گذاشتم وش بیاد. درست همون لحظه که آب جوش میریختم روی چایی های خشک) تازه احساس کردم چقدر سبک شدم.چقدر آرومم. انگار یک بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. تازه فهمیدم چقدر غرق نشاطم از اینکه میدونم ماه اک داره خوبِ خوب میشه

سلامی به ٩٨

بعد از چند ساعت بی وقفه تو ماشین نشستن؛ اون هم بچه به بغل، از در که وارد شدم بوی تمیزی مشمامم رو پر کرد. با استشمامش خستگی از تنم در رفت. با اینکه کارهام تمام نشده بود اما بوی بهشت فضای خونه روپر کرده بود و این بو یک خسته نباشید بزرگ برام داشت.

تقریبا دو روزه که خونه ام. باز هم خوابالود؛ به قدری که به زور بیدارم. چرا؟!  دیروز فکر کردم از خستگی راهه اما الان!! احتمالا وقفه چند روزه در خوردن قرص آهن منجر به این خوابالودگی شده! یا چای خوردن زیاد این چند روز!

بعد از شستن سینک با وایتکس و شستن خیارها و گوجه ها؛ خوشمزه ترین صبحانه دنیا "پنیر، خیار و گوجه" را در سکوت خانه خوردم. دلم برای ماه اک تنگ بود اما باید سیر می شدم تا سر حال برایش مادری کنم.

تمام دیروز لباس شستم و امروز هم ته مانده شستنی ها را شستم و فقط مانده شستن ساک ها. خانه در وضعیت نیمه زلزله است. بهترین اتفاق های امروز تا این لحظه، شسته شدن میوه ها، شسته شدن پتو مسافرتی و صندلی کوچک ماه اک و بیدار شدن دوباره فرشته کوچکم است. وقتی چشم هاش رو باز کرد و روی تخت نشست؛ من که از داخل آشپزخونه اوضاع رو رصد می کردم؛ سرک کشیدم توی دیدرس ماه اک و از دور گفتم سلااااام و ماه اک با دیدنم به قشنگ ترین لبخند دنیا مهمونم کرد. وقتی میرم تو اتاق و سریع خودش رو از روی تخت میندازه تو بغلم؛ اونقدری که اذیت نشه می چلونمش و محکم می بوسم اما چون ته چلوندنم نیست؛ انگار دلم حال نمیاد. ماه اک جیغ جیغو نیست وگرنه با همون یک کم فشار هم دادش در میومد.

دیشب بعد از خرید خرت و پرت های منزل، عجله داشتم برای درست کردن شام که دیر شده بود؛ ماه اک بی حوصله شده بود و چسبیده بود به من. من که از همکاری نکردن همسر در سرگرم کردن ماه اک دلخور بودم؛ از قضاوت  بی جای همسر به شدت ناراحت شدم. وسط دادهای ماه اک طفلی که چسبیده بود به پاهام، نتونستم خودم رو کنترل کنم و سرش داد زدم. اینجور وقتا داد زدن تموم نشده، عذاب وجدان وجودم رو پر می کنه. به همسر گفتم جز پول درآوردن و گاهی یک غذایی دادن به این بچه پدری در حقش نمی کنی. بچه ناراحته و سر شما تو گوشی!!!

پیتزایی که با ناراحتی و بحث آماده کردم رو گذاشتم تو فر و نشستیم گوشه کاناپه تا ماه اک شیر بخوره. نمیتونستم چشم ازش بردارم. شرمنده و نادم بودم. دلم براش سوخته بود. تو ذهنم پر بود از افکار منفی و دلخوری. همه حق رو به خودم میدادم و از همسر به شدت عصبانی بودم. دنبال راه حل بودم. و به نکته بزرگی دست یافتم. این که هر بار از چیزی یا کسی، خصوصا همسر ناراحتم؛ نتیجه اش بد خُلقی با ماه اکِ بی زبونه. طفلکم وقتی دید عصبانی ام ؛ ساکت شد و رفت تو پذیرایی. دیدم که معذب ایستاده، دستهاش رو کرده داخل هم و زیر لب به زبون خودش داره غر می زنه. اینقدر از دیدن این صحنه متاثر شدم که از خودم خجالت کشیدم.

عصبانیت ام فروکش کرده بود و اندوهگین بودم از ضعف کنترل خودم در مقابل عزیزترین ثمره عشقمون.دیگه از همسر عصبانی نبودم. فقط دلخور بودم از قضاوتش و دلم به شدت سوخته بود برای طفلک معصومم.

ماه اک خوابش برد اما همین که گذاشتم رو تختش بیدارشد و نخواست بخوابه. از همسر خواستم مراقبش باشه تا شام رو آماده کنم. همسر که گویا به من هم حق داده بود؛یک ساعتی با ماه اک بازی کرد؛ نقاشی کشید و سرش رو گرم کرد.

از قبل سال تحویل دنبال اسم بودم برای ٩٨ اَم. تو راه سفر با شوخی و خنده به همسر گفته بودم یکی از برنامه های اساسی امسالم خرید هستش. خصوصا خرید لباس. یکی از اسم های امثال "سال خرید" هستش. سال قبل دوتا وسیله برقی لازم داشتم بخرم که با گرونی ها و کمیاب شدن یک سری وسایل؛ این خریدهام که موند. از بس دور بودم و تو مهمونی ها نبودم؛ نیاز به یک سری چیزها رو حس نمی کنم و نمیخرم اما وقتی تو موقعیتش قرار میگیریم تازه میفهمم که عه من فلان چیز رو لازم داشتم اما نمیدونستم. از طرفی به خاطر حضور ماه اک و وقت کمِ همسر واسه بازار رفتن؛ من مجبورم فقط مایحتاج اصلی رو بخرم و اگر فرصت شد؛  خریدهای فرعی ام رو هم انجام بدم. همینه که خیلی از خریدهام میمونه. خونه پدری که بودیم گفتم میخوام یک چرخ بین لوازم ورزشی ها بزنم و واسه باشگاه لباس بخرم. نتیجه اش شد دوتا تاپ مشکی و صورتی کمرنگ و یک بلوز و لگ سورمه ای که خیلی خوشگل اند.

تو افکارم غرق بودم که با نتیجه گیریهام  یک اسم دیگه هم برای امسال تعیین کردم. کنترل خشم و حفظ آرامش. 

دلم میخواد تو سال جدید، در اوج ناراحتی هام و عصبانیت هام بتونم دنبال نکات مثبت اون اتفاق بگردم و به بهترین شکل خودم رو آروم کنم.

دلم میخواد من و همسر بتونیم رفتارهاییمون رو که طرف مقابل رو ناراحت می کنه رو به مرور بزاریم کنار. حتی هر هفته یک روز رو تعیین کنیم و مخصوصا در مورد این مسائل صحبت کنیم،

دلم میخواد امسال سال نظم باشه و خونه رو به طرز معجزه آسایی منظم نگه دارم. حتی تو بدترین حالت فقط اسباب بازیهای ماه اک نهایت شلوغی خونه باشه.

دلم میخواد یک مدیریت اساسی روی زمانم داشته باشم و از کوچکترین فرصتهام به بهترین شکل استفاده کنم

دوست دارم امسال لاقل ده تا کتاب خوب بخونم و چندتا فیلم عالی ببینم.

دلم میخواد امسال اون غ ز ل سالهای قبل از استرس ها بشم و بمونم. یک غ ز ل بدون استرس؛ با آرامش درونی که هر چیزی به آسونی نمیتونه تلخ و عصبانی اش کنه و خیلی حرفها رو با لبخند رد می کنه

آرزومه امسال دوباره ساز زدن رو شروع کنم. 

خورده کاریهای خیاطی انجام بدم. مثل دوختن یک سری دستمال و ملحفه و کیسه سبزی و چند تا دم کُن

به پوستم رسیدگی کنم و به خودم بیشتر از هر زمان دیگه ای عشق بورزم و اهمیت بدم

جزوه فن ترجمه رو مرتب کنم و هرچی یاد گرفتم رو مرور کنم و استفاده کنم

روابط داخل خونه رو به بهترین شکل مدیریت کنیم و تغییر بدیم

و یک مادر شاد و آروم باشم واسه یک دونه دخترمون

و یک عالم خواسته و آرزوی دیگه

اتفاق دیشب ظاهرش تلخ بود اما تو دلش یک عالم فکر و حرف خوب بود. 

خوشحالم اونقدر توانمند بودم در مقابلش که الان به جای غر زدن؛ از نتیجه گیری های قشنگم حرف میزنم. خوشحالم که پست جدیدم، پر شده از برنامه های شیرین ذهنی ام



غ ز ل واره:

باز هم سال نو مبارک

تا الان بهتون خوش گذشته؟! روبراهید؟!

خانه می تکانیم


جمعه ٢٤ اسفند

جمعه برنامه داشتیم برویم سنایی و شاید بهار. صبح زود بیدار شدیم که زودتر برویم و برگردیم. اما سیلی که از زیر کابینت غافلگیرمان کرد  تا ساعت یک هلاکمان کرد. خستگی زیاد و برف و باران شدید برنامه را به کل کنسل کرد. در عوض یک شام دبش به تاخیر افتاده از روز زن، مهمان همسرک بودیم و تنها نکته منفی رستوران جدید نداشتن صندلی کودک بود که اجازه خوردن شام دور هم را از ما گرفت. اما همین شام، همین نوازش خودمان، همین ارزش قایل شدن برای جسم خسته مان، همین تفریح سه نفره مان، خستگی و فشار روانی کثیف کاریهای صبح را از تن مان درآورد. از همکاری ماه اک موقع انجام تمیزکاری و تعمیر هر چه بگویم کم گفتم. 

شزلون را گذاشتیم جلوی ورودی آشپزخونه که نتونه وارد آشپزخونه بشه. چند بار اومد روی شزلون اما وقتی ممانعت من و همسر را دید بدون گریه، فقط با کمی غر رفت. دیده بود که با دمپایی داخل آشپزخونه راه میریم. میخواستم براش بمیرم وقتی دمپایی هاش رو گذاشت روی شزلون و خودش رو کشید بالا و با اشاره به دمپایی هاش و آشپزخونه اعلام کرد میخواد چه کنه. بین خستگی هام این قشنگ ترین صحنه بود که نفس زندگی مان اینقدر قدرت استدلالش بالاست که تغییرات را اینقدر دقیق متوجه شده. 


شنبه 

ماه اک که ٦:٣٠ صبح بیدارشده بود١١:٣٠ خوابید و من از کابینت لمونژها که جز آخرین ها بود و سخت ترین بود؛ شروع کردم. همیشه از تمیز کردن این کابینت فراری ام. و تا شب سقف کابینت ها، دیوار بالای کابینت ها. بالای اپن و سقف یخچال و بخشی از بالای شومینه را تمیز کردم. 

ماه اک سنگ تمام گذاشت. ازش ممنونم


یکشنبه ٢٦ اسفند

خودمو بین چارچوب پنجره اتاق جا میدم و سرمو می برم بیرون و ریه هامو پر می کنم از تازگیِ هوایی که نوید بهار رو میده. خنکای باد ملایم بهاری تو این هوای ابری که به صورتم میخوره؛ نفسم رو بعد از سه ساعت کار بی وقفه تازه می کنه و هر جرعه که می نوشم خستگی هام رو با خودش میشوره و می بره. هر بار که ماگ رو میارم بالا حرارت محتویات ماگ با پرده نازکی از بخار دیدم را می پوشاند. گفته بودم میتونم و تونستم. با اینکه خیلی زود شروع کردم اما وسطش وقفه های زیادی پیش اومد. اون عفونت و بیماری چند روزه کذایی، فوت خانم جان، غافلگیری  روزای هورمونی بعد از یک مدت طولانی، که هر کدوم چند روز وقتم رو گرفت و انرژی ها و انگیزه هام رو تحلیل برد.  و تا بیام دوباره پرقدرت شروع کنم طول کشید. در هر صورت رسیدیم به دقیقه نود و من تصمیم دارم مهمترها رو انجام بدم و بقیه بمونه برای بعد از تعطیلات.

گفتم می تونم؟! نه که من تونستم. ما؛ من و ماه اک؛ تونستیم. ماه اک صبورترین بچه ای هست که توی عمرم دیدم. مهربون ترین و داناترین در سن خودش. از وقتی هم که تو یک جسم بودیم مراقبم بود. وقتی خیلی خسته میشدم با تکون خوردنهایی که گاهی یک ساعت ادامه داشت؛ نوازشم می کرد و تشکر و حالا که کمی بزرگتر شده، این سه روز با تمام بچگی اش بیشترین همکاری ممکن را با من کرده. 

تنها ایراد بزرگ این روزها عادت ِ بدِ من است از روزهایی که به شدت کم تحمل  بودم و آتش زیر خاکستر. با هر اتفاق کوچکی منفجر می شدم.  بعد از خوردن مداوم ب-کمپلکس آرامش از دست رفته ام تا حد زیادی برگشت اما عادت بد آن روزها!!!  :(( اگر ترکش کنم دیگر شرمنده  خودم و ماه اک نمی شوم. ماه اک با همه صبوری و دانایی اش دیروز سه بار کارم را زیاد کرد و بار سوم تحملم تمام شد.

نفس عمیقی می کشم و خودم را دلداری می دهم که عیب ندارد. تو هم با ماه در حال رشدی. همانطور که امروز بهتر از قبلی، بعدترها هم بهتر از امروز می شوی؛ آنگونه که به این سادگیها از کوره در نروی. شاید یک روزی آنقدر  از درون آرام باشی که فراموش کنی چطور می شود عصبانی شد. تو فقط تلاش کن و خودت را ببخش.

از صبح شومینه و سه تا از دیوارها پذیرایی را تمیز کردم و پرده کوچک را شستم اما شب اخساس خستگی نمی کردم از بس با آرامش و بدون نگرانی کار کرده بودم. کار دیوارهای پذیرایی تمام شد. کاش همیشه اینطور بدون نگرانی به کارهایم رسیدگی کنم


دوشنبه ٢٧ اسفند

یواشکی نردبون رو میارم تو اتاق که سفره یک بار مصرف بردارم برای کف جاکفشی تا خانه تکانی اش کنم. نربون به زمین نرسیده ماه بیدار میشه و شیر دادن هم افاقه نمی کنه. بر عکس سه روز گذشته امروز روز نق زدن و داد کشیدنش هست. البته قطعا استرس ظریفی که از تمام نشدن مارها به جانم افتاده را حس کرده. تمام هنرم در مدت بیدار بودنش تا ظهر پاک کردن هود و فر است.  نخود لوبیا هم بارگذاشتم که بعد از تعویض آبشان، آبگوشت بپزم. ماه بعد از خوردن سوپ اش و دیدن توییرلی ووها؛ همچنین گریه زاری برای عروسکش که شستم و نمیتوانست بغل کند، خوابید. و من به طرز مسخره ای استرس کارهای مانده را دارم. با خودم حرف زده بودم هر قدر که رسیدم اما حالا چیزی در درونم می گوید همه چیز و همه جا باید تمیز شود.



غ زل واره:

+ مادرجان میگه هیچکس دیگه ام در حایگاه تو نمیتونست با یک بچه کوچیک کارهاش رو تمام کنه. کاش کمی قدردانی کنم از خودم


+ چند روزه دارم این پست رو مینویسم. نظرات رو هم کم کم تایید می کنم