هوا اونقدر ابره که خونه تقریبا تاریکه. در کتابخونه رو باز می کنم و چشمم می افته به فیه ما فیه. برش میدارم و ولو میشم رو کاناپه. چشمم می افته به دسته گل رز آبی. خدای من این یکی از قشنگ ترین گل های دنیاست با این که کلا کششی به رنگ آبی ندارم. دو روز پیش همین موقع ها بود که براش پیام دادم: " باید از خدا طلب بخشش کنی که اعصاب من رو بهم ریختی و باعث شدی برای این طفل معصوم بی حوصله باشم. گفت من که حرف بدی نزدم! آره راست می گفت؛ حرف بدی نزده بود اما صبح قبل از رفتنش گفته بود که به جای کار بازیگوشی می کنی. تو لپ تاپت ده تا وبلاگ باز بود و من دلم شکسته بود از قضاوتش. از اینکه به خاطر خراب شدن کروم، مجبور شدم بعد از مدتها اُپرا رو باز کنم و اونم با تمام تب های دفعه آخر باز شده بود و با عث شده بود قضاوتم کنه به ناحق
یک بار دیگه math type رو نصب کردم و این بار مشکل پیست نشدن وردم حل شد. فرمولها رو تایپ کردم و یک غلط گیری کلی و تماااام. ساعت پنج عصر بود. یک نفس راحتی کشیدم و با ماه اک پریدیم توی حمام. تازگیها وانش را پر از کف می کنم. با دیدن کف ها می خنده و میگه عه عه!! و کیف می کنه. آب که ریخت رو تنم خستگی ها باهاش شسته شدن. فکرم آروم شد و تنم سبک. گاهی فقط یک حمام دلچسب میتونه حالت رو خوب کنه.
داشتم لباسهای ماه اک رو تنش می کردم که از راه رسید. برخلاف همیشه که کنار جالباسی لباس هاش رو عوض می کرد؛ دستهاشو میشست بعد میومد کنار ما؛ اومده بود پشت سرم ایستاده بود. فکر کردم واسه دیدن ماه اک دلتش طاقت نیاورده. کارم که تمام شد پاشدم که برم لباس بپوشم که دیدم یک دسته گل رز آبی گرفت جلومو مثل یک پسر کوچولوی نادم و شیطون خندید و با مظلوم نمایی مختص خودش گفت: " دیدم ناراحت شده بودی و میخواستی سرت رو بکوبی به دیوار. گفتم از دلت در بیارم". گل از گلم شکفت و خوشحالی تمام شدن کار با ذوق مرگی فهمیده شدن تکمیل شد.
بازم چشم میدوزم به دسته گل روبروم که دو روزه با دیدنش خوشبخترین زن دنیام. که با دیدنش تمام خوبیهای همسر تو ذهنم مرور میشه. که شیرین ترین لحظه های زندگیمو به یادم میاره. که لبریزم می کنه از عشق و هیجان و شکوفا می کنه غنچه های امید در دلم را.
چشمهایم غرق خواب شده. نگاهی به فیه ما فیه مولانا می اندازم و می گویم سنگینی جملاتت هوشیاری کامل میخواهد. چشمانم را می بندم و باز هم به شیرینی های زندگی ام فکر می کنم
غ ز ل واره:
این اولین نوشته ایه که خودم رو زن خطاب می کنم :)
*یه کم سرم شلوغه. کم کم دارم نظرات رو تایید می کنم.
بالاخره بعد از سه هفته برگشتن از سفر ماه دیشب فقط ساعت٤ بیدار شد و این یعنی خوابش داره تنظیم میشه دوباره. طفلکی بخاطر سفر رفتن های طولانی و اجباری کل سیستمش بهم میریزه. مثلا من از شش ماهگی جای خوابش رو از خودم جدا کردم اما یک ماه سفر و کنار من خوابیدن تمام زحمتهامون رو به باد داده بود.
این میگرن لامصب دست بردار نیست. نمیدونم کی تموم میشه برای همیشه. یکی از بدترین حسهای دنیا اینه که صبح چشماتو باز کنی و ببینی سرت درد می کنه. ساعت چهار که بیدار شدم دیدم سرم چقدر درد می کنه. چند وقتیه که زیاد سردرد دارم. یادش بخیر نیمه دوم بارداریم که کلا میگرن محو شده بود. دلم نمیخواد هی مسکن بخورم اما هم کل سیستمم رو بهم میریزه این دردها و حال تهوع بدی میگیرم. هم از کار و زندگی می افتم هم اصلا تحمل درد ندارم این روزا. خدایا میشه کل دردای دنیا رو حذف کنی و به جز بیماری های جزیی و درمانپذیر بیماریه خاصی رو زمین وجود نداشته باشه؟
وقتایی که درد می کشم دیگه نه لذت می برم از زندگی، نه حرص می خورم از اتفاقای دوروبر مثل گرونیهای الان و بهم ریختگی اوضاع. فقط به یک چیز فکر می کنم؛ اینکه چه کار کنم این درد لامصب از بین بره و دوباره احساس سلامتی کنم. اینجور وقتا می فهمم این که بهترینها را داشته باشی یا نداشته باشی اصلا فرقی نمی کنه چون درد کشیدن نمیگذاره از هیچ چیز زندگیت لذت ببری. اصلا گرونی باشه یا نباشه. اصلا خیلی چیزها اهمیتشون رو از دست میدن چون تو اون لحظه ها فقط بدست آوردن سلامتی برات مهمه.
تنها حسن دلچسب این دردها، حس شیرین بعد از تمام شدن دردهاست. وقتی دردهام تموم میشن یک حس خوشبختی بی انتهایی سرازیر میشه تو وجودم. یک حس عجیب و بشدت دوست داشتنی. یک حسی که دلم میخواد تک تک عزیزانم رو محکم در آغوش بکشم و بگم چقدر خوشبختم از اینکه کنارم هستن و دوست داریم همدیگه رو. یک حس دلنشینی که احساس می کنم تمام دنیا مال من و تو دستای من ِ . یک خوشبختی شیرین از اینکه فقط سرم درد می کرده و دردم درمان داشته و با خوب شدنش نگرانیم بابت سلامتیم رفع شده. یک حس عمیق از اینکه چقدر خدا دوستم داره و من چقدر عاشق اش هستم. یک حس پر از هیجان که دلم میخواد می تونستم تو تمام لحظه های زندگیم تو وجودم حفظش کنم . حس این که چقدر برای چیزای کم اهمیت فکر می کنیم و غصه میخوریم و سلامتیمون را با افکار ناخوشایند پایین میاریم. خیلی از حسهای خوبی که در درونم دارم رو مدیون همین حال خوب بعد از درد هستم. با این حال دوست دارم نه من نه هیچکس دیگه ای تو این دنیا درد نکشه.
لامصب دم کرده پونه و پولک که دیروز خوردم چنان حرارت بدنم رو بالا برده که تو شب خیس عرق شده بودم. فکر کنم باید دست به دامن خاکشیر و تخم ریحون امثال اینها بشم تا بهتر شم،
ماه خوابش برده. میام تو پذیرایی که یک فکری به حال ناخوشم بکنم. چشمم می افته به قِی ساوا ( تخم مرغ و خرما) یی که برای ماه درست کردم و نخورد. زیر کتری رو روشن می کنم. از سرِ کم تحملی آخرش مسکن می خورم. یک قاشق عسل، کمی دارچین و کمی زنجبیل داخل لیوان می ریزم. کمی آب داغ روش می ریزم. با لیوان معجون رفع تهوع ام میشینم سر میز و شروع می کنم به خوردن قیساوا و نوشتن. همسر زنگ می زنه. از حالم می پرسه. میگم کلا از کار و زندگی افتادم. تا بود بدن درد داشتم حالا هم سردرد. بعد از مهربونی به سبک خودش می گه "ولبهمن" رو فروخته. شرایط یک سرمایه گذاری رو برام توضیح میده و میگه به نظرت چکار کنیم. بهش می گم بد هم نیست ها! از قضیه همه تخم مرغ هاتو تو یک سبد نزار رو استفاده کن. از مهر سرت خیلی شلوغ میشه و فرصتت برای بورس بازی خیلی کم میشه. با شنیدن این جمله انگار تازه یادش میاد که همینطوره. میگه پس همین کار رو می کنم. میخواد خداحافظی کنه که میگم "همسر!" میگه "جونم" می گم:" میدونستی چه حس بی نظیری بهم میدی که باهام مشورت می کنی واسه انجام کارها؟!" با مهربونی خاص خودش میگه:"عشقمی"
مکالمه که تمام میشه سرم بهتر شده و حس آرامش قشنگی از این همه مهم بودن تو زندگی مشترکمون توی وجودم وول می خوره.
غ ز ل واره:
+ اینجا زیاد از تفاوتهای فکریم با همسر نوشتم اما همونقدر که یک جاهایی متفاوتیم همونقدر هم یک جاهای دیگه ای شبیه هستیم. الهی همه زوجها خوشبخت و شاد کنار هم لخظه هاشونو بسازند.
+ هورا بالاخره یک پست که به دلم بشینه نوشتم. برم تا ماه اکم خوابه یک کم به کارهام برسم. امروز چی بپزم؟ :))
+ با انجام تمرینهای سپاس گزاری تغییری تو خودتون وزندگییتون حس کردید؟