پنجشنبه را بیشتر از هر روزی دوست دارم. هفته تمام است. فردایش تعطیل است و نقشه میکشم برای ناهار، عصر و فردایمان. حتی اگر قرار باشد خانه بمانیم و کار کنیم. چهارشنبه ها را دوست دارم چون با خستگی وصف ناپذیری به خانه میرسم. یک خستگیِ پر از رضایت. یک خستگی شیرین. راستش هیچوقت در تمام عمر اینقدر از خودم راضی نبودم که در کار فعلیام راضیام.
سه شنبهها را دوست دارم چون روز انجام تعهدی است که نسبت به خودم دارم. حتی اگر تنبلی کنم و دیر شود باید بروم.
دوشنبهها را دوست دارم چون وسط هفته است. چون هفتهام را به دو بخش متفاوت تقسیم میکند. دانشچو که بودم همیشه سنگین ترین روز هفتهام بود. از 8 صبح تا 6 عصر کلاس داشتم.
یکشنبه ها را دوست دارم چون مجبور نیستم ساعت پنج صبح بیدار شوم.
شنبه ها را دوست دارم چون هفته جدید با یک عالم برنامه جدید آغاز میشود. چون خیلی وقت دارم چون تمام روزم از آن خودم است.
جمعه ها دلچسب است چون چشم که باز میکنم همسرک هست. اگرچه از هفت صبح بیدارم میکند و صبحانه میخواهد و نگران کارهایش است.
جمعه ها دلچسب است چون تنها روز هفته است که با هم صبحانه میخوریم. تنها روزی است که چپ میروم و راست میآیم درخواست چای میکند. تنها روزیست که تمام روز در هوایش نفس میکشم. تنها روزیست که تمام روز مال خودمان است.
غـزلواره:
+ ان شالله اگر خدا بخواهد تمام تلاشم را میکنم که سپاسگذاری را از شنبه شروع کنیم.
+ آمده بودم از چیزهای دیگر بنویسم.یک پست رمزدار دیگر حتی؛ در ادامه آن قبلی. اما اینها نوشته شد
و من چقدر بیتابی کردم برای یک جمله که شاید پشتاش فقط فکرِ آرام شدن من بود.
و من چقدر بیتابی کردم بدون آنکه بدانم پدرک و مادرکام در مهمانی امروز حاضر نبودند.
و من چقدر بیتابی کردم بدون آنکه بدانم علت عدم حضورشان، دلدردهایی است که دوباره از دو روز پیش شروع شده است.
و من چقدر بیتابی کردم بدون آنکه بدانم چقدر آدم در این دنیا هست که امروز را تنها سر کردهاند.
و من چقدر بیتابی کردم بدون آنکه بدانم چقدر آدم هست که همه امکانات تفریح و سفر را دارند اما ناتوان و بیمارند.
و من چقدر بیتابی کردم بی آنکه بدانم آدمهای زیادی حتی خانه ندارند که در خانهشان تنها بمانند.
و من چقدر بیتابی کردم بی آنکه یادم باشد همین پریشب مردی را دیدم که آشغالهای کنار خیابان را زیر و رو میکرد.
و من چقدر بیتابی کردم بی آنکه یادم باشد همین چند ماه پیش فکر کرده بودم سلامتیام تمام شد.
و من چقدر بیتابی کردم بی آنکه یادم باشد برای داشتن این روزها کنار مَردَم چقدر خدا را التماس کردم.
و من چقدر بیتابی کردم بی آنکه یادم باشد که من چقدر خوشبختم.
و من چقدر بیتابی کردم بی آنکه یادم باشد که...
تنی دارم سالم
غذایی دارم خوردنی
خانهای دارم گرم
و همسرکی که مَردِ زندگی است
غـزلواره:
+ حال پدرک خوب نیست و غمگینم که از راه دور کاری از دستم ساخته نیست.برای سلامتیاش دعا کنید.
سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد
میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد
به جان رسید فلک از دعا و ناله من
فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد
ز بس که سینه ما سوخت در وفا جستن
ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد
ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود
غلام چشمه عشقیم هر کجا بگشاد
پس دریچه دل صد در نهانی بود
که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد
در این سرا که دو قندیل ماه و خورشیدست
خدا ز جانب دل روزن سرا بگشا
الست گفت حق و جانها بلی گفتند
برای صدق بلی حق ره بلا بگشاد
راستش همه آن حسهای خوبی که قولش رو داده بودم نوشتم. آخرش هم نوشته بودم: تقدیم به همه آنهایی که همراه ناخوشیهایم شدند. اما همین حالا به طرز عجیبی پرید. نمیدانم ؟! شاید نباید منتشر میشد! شاید کسی میخواند و به خاطر نداشتن آنچه من به زبان آورده بودم دلش میگرفت. شاید کسی میخواند و میگفت فکر ما را نکرد که شاید اینها را نداریم و دلمان را سوزاند؟ شاید... نه اینکه من در زندگی داشتههایم فرای دیگران است! فقط آنقدر حس امید و سپاسگذاری در دلم است که داشته و نداشتهی زندگی برایم شیرین میشود. از نظر من نعمت بزرگ سپاسگذاری، اکتسابی است. و زمانی که سپاسگذاری را یاد بگیریم و در کنار زبانی بودنش، درونیاش کنیم، امید کمکم هویدا میشود. گاهی دردها و نداشتههایمان هم نعمتهای بزرگی هستند که از برکت وجودشان بی خبریم. مثلا برای من دوری از خانواده همانقدر که درد آور است، خوبی هایی هم دارد؛ اگر چشم باز کنم و از منظر دیگری نظاره اش کنم. من هم انسان همیشه سپاسگذاری نیستم. همه ما حالمان در زندگی متغییر است. گاهی ناامیدیم و گاهی امیدوار. گاهی غرغروایم و گاهی آرام. گاهی شادیم و گاهی غمگین. اما خوب است وقت خوب بودن؛ سپاسگذارتر باشیم و اگر سپاسگذاری را یاد بگیریم در زمانهای بدحالی همین سپاسگذاری نمیگذارد بدحالیمان به مرز جنون برسد.
وقتی بعد از یک شب بارانی و به اجبار از خانه خارج شدم؛ آنقدر حالم خوب شد از تنفس هوای پاک که بی اختیار یکی یکی جملههایی با مضامین سپاسگذاری در ذهنم رژه میرفتند و من یواشکی و زیرلبی زمزمهشان میکردم. هوا به غایت ستودنی بود. به مقصد که رسیدم یکهو از هوای پاک و بارانزده پرت شدم داخل یک فضای تنگ و خفه مملو از آدم که بوی عرق حالم را داشت بهم میزد. از دستگاه شماره را گرفتم و خودم را با سرعت به خیابان رساندم تا بتوانم نفسی تازه کنم. نه! اصلا نفسی بکشم.لبخند زنان در خیابان چرخ میزدم. خوب بودم. خوب شده بودم وقتی بعد از سه روز بی حوصلگی از رفتن عزیزانم و بهم خوردن هورمونها و بیماری مادر همسرک؛زیر آسمان قدم میزدم. دوباره احساس زنده بودن داشتم. ... اما ته دلم یک جوری شد... از وقتی که آن خانوم روی تخت خوابید و 3 دانشجوی مرد و 5 دانشجوی زن همه خصوصیترین جای بدنش را نگاه میکردند. فکر اینکه در چنین شرایطی معاینه شوی از نظر من جزء وحشتناکترین اتفاقهای زندگی یک زن میتواند باشد. چقدر سپاسگذار خدا هستم که من فقط برای پرسیدن یک سوال مجبور به حضور در آن مکان بودم؛ نه برای ویزیت. اما راستش هنوز نپذیرفتم این بخش از زندگی زنانه را. این معاینات را. با اینکه مجبور نبوده ام وقت معاینه، حضور این همه آدم را تحمل کنم اما این لحظات برایم جزء پراضطرابترین لحظههای دنیاست. بعد از اتفاق کذایی معاینه خامنوم و بی نتیجه بودن وقتی که گذاشته بود؛ با خرید چندتا خورده ریز مثل گیره سر، برس و ظرف کوچکی برای داخل دراورحواس خودم را پرت کردم. لذت بردم. خوب بودم؛ خیلی خوب و شکرگذاریهایم همچنان ادامه داشت. باران که بارید دلم دوباره لرزید.
گاهی پذیرفتن یک چیزهایی سخت است. سعی میکنی بهشان فکر نکنی و آرام میشوی اما همین که زمان پیگیری مجدد میرسد همه چیز در درونت دوباره بهم میریزد. در حین آخرین تماس با بیمارستان و بیمه، صدایی فضای خانه را پر میکند. تماس قطع میشود و ذهنم درگیر مکالمات این چند تماس است. پنجره را باز میکنم و نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم چشمهایم را با گوشهایم همراه کنم و همانطور که صدای ریزش تند قطرات باران را میشنوم به چشم هم ببینمشان. صدای دعا خواندن خانمهای ساختمان بغلی در فضای باز پیچیده. به گمانم اعضاءاش فامیل هستند. مثلا عروس و مادر شوهر. صدای دعایشان سرم را به سمت آسمان ابری میچرخاند. در وجودم صدایی فریاد میزند خداااا ... میشنوی مرا؟! و ناخودآگاه سرم به نشانه تسلیم پایین میآید.
غـزلوار:
+ بعد از 2ماه هنوز هضماش نکردهام.