هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

من می توانم

یک هلو انجیری بزرگ گرفتم دستم و بیخیال از کارهای روی زمین مانده از فرصت خواب بودن ماه اک استفاده می کنم تا بنویسم از حال خوبم و انتقالش به همه شماهایی که مهربونید و بهم انرژی مثبت میدید با حرفای قشنگ و دلنشین و شماهایی که نامردید (شوخی) و یواشکی و در سکوت اینجا رو می خونید :))

بعد از یک ماه من و ماه یک حمام دو نفره رفتیم. آخ که چقدر چسبید دیدن تن ظریفش توی وان حمام و لمس تنش موقع شستن بدون هیچ مانعی. نشیمن وانش را جدا کردم و ماه کوچولوی من بدون تکیه گاه نشست داخل وان و با عروسکهایش بازی کرد. عروسکهایش را پرت می کرد روی زمین و خم می شد که بردارد اما موفق نمیشد :). این وسطها کناره های وان را می گرفت و خم و دست به وان می ایستاد و محکم پای راستش را می کوبید کف وان. از صدای شالاپ شلوپ آب خیلی ذوق می کرد. عاشقشم. خدا میداند که چقدر شیرین شده این روزها. فقط یک کم زیادی به من می چسبد که شاید ناشی از همان اضطراب جدایی باشد. طفلکم بد عادت کرده بود به این که شبها تنگ نفسم :) بخوابد. شب دوم برگشتمان بیدار شد و یک جور ناجوری گریه میکرد که من و همسر از ترس به جای بیدار شدن پرواز می کردیم. دیشب اما بد گریه نمیکرد ولی چهار بار بیدار شد. در حالیکه در این یک ماه اغلب پنج یا شش صبح بیدار می شد و بعد هم نه یا ده.

حالا ماه به خواب بعد از یک حمام گرم و طولانی رفته و من خوابالود و گرسنه، گوشی بدست روی شزلون ولو شده ام رویای یک غذای گرم و خوشمزه در سر می پرورانم. 

جمعه عصر بود که اتاقمان را گردگیری می کردم. نوبت به میز آرایش رسیده بود. وسایلش را روی زمین ریخته بودم که ندایی در درونم نهیب زد که نشستن و دست روی دست گذاشتن و غر زدن مشکلی را حل نمی کند. اوضاع مملکت را هم عوض نمی کند. باید فکری کرد. همسر را صدا زدم و گفتم می دانی که فعلا با وجود حضور ماه ام و کوچک بودنش کار بزرگی نمی توانم بکنم اما اگر بخواهم کاری آهسته و پیوسته شروع کنم که در چند سال آینده جدی اش کنم نظرت چیست؟! همسر چند پیشنهاد قبلی اش را مطرح کرد و گفت خودت جدی نگرفتی! گفتم خودم را می شناسم تنهایی کاری از پیش نمیبرم. من یک مدیر نیاز دارم. یک نفر که هولم بدهد جلو. یکی از خصوصیات قابل تحسین همسر اینست که با وجود اینکه در بهترین دانشگاه کشور در رشته خودش تحصیل کرده اما همیشه توانمندیهای من برایش با ارزش است و تمام این چند سال سعی کرده به من یاد بدهد که خودم را از موضع قدرت نگاه کنم نه از موضع ضعف و انتقاد. بحث به جای مشخصی نرسید چون من هنوز نمی دانم می خواهم چه کنم. اما همسر یک همراه واقعی و مدیر است اگر بخواهم دست به کاری بزنم.

از دیروز با خودم فکر می کنم که این وضع هر چقدر ناشی از عدم مدیریت، تصمیمات نادرست و دزدی گرگی های سران مملکتی باشد!  بخشی از آن هم به خود ما مردم بر میگردد که منفعلانه یک گوشه نشسته ایم و تنها کاری که بلدیم غر زدن و شکایت کردن از اوضاع است.

ما به یک انقلاب صنعتی نیاز داریم برای ساختن این کشور بدون دل بستن به راهکارهای ناکارامد دولت و  سران که آن هم باید مردم دست و دلشان یکی شود.  هر چقدر پراکنده و دور از هم باشیم بیشتر به این آشفتگی دامن می زنیم. همه باید دست به زانو بزنیم. بایستیم و هر کس تا حداکثر توانش تلاش کند تا خودمان و همنوعان ما را از این وضع نجات بدهیم و با آرامش و امنیت اقتصادی و ... در این کشور زندگی کنیم. من همسر امکان رفتن برایمان فراهم است. چند سال قبل هم که همسر از دوندگی برای پیدا کردن شغل مورد علاقه اش هسته شده بود پوزیشن خوبی پیش آمد که خوشبختانه یا متاسفانه به خاطر شغل آن زمان همسر و ممنوع الخروج بودنش بیخیال فرصت پیش آمده شدیم و دوباره تلاش. حالا اما نه همسر ممنوع الخروج است نه مانع دیگری برای رفتن هست. هر دویمان ماندن را دوست داریم. پس باید تلاش کنیم. 

تمام دیروز به یک چیز فکر میکردم. اینکه همه دنیا دارد به نوعی روی علمی که هم تحصیل اش کرده ام می چرخد. چرا علم من و توانمندیهای من هم چرخی از آن میلیاردها چرخ نباشد؟!

دیشب همسر در جواب اینکه هنوز ذهنم از این اوضاع گرانی کمی آشفته است، وضعیت خودمان را با جزییات توضیح داد و حالا فکر می کنم اغلب آن دلواپسی ها برای خانواده ام است. اما نگرانی من کمکی به بهبود اوضاع نمی کند.

حالم خوب است. پر از انرژی ام. خودم و عزیزانم سلامتیم. پس به خاطر خودم هم نباشد به خاطر ماه اک قاطعانه تصمیم گرفته ام دست از غر زدن و نک و نال برای اوضاع اقتصادی پیش آمده بردارم. آشفتگی های ما اوضاع را که بهتر نمی کند هیچ! فضای خانه هایمان را هم دچار تشنج می کند. کودکانمان را از همه بیشتر. چون نیاز نیست بد رفتاری و کج خلقی کنیم تا درونمان را بفهمند و نگران شوند. آنقدر آستانه شان پایین است که بدون سخن یا رفتاری تمامان را می فهمند. نمیدانم حرف هایم در حد شعار می ماند یا جدی جدی حرکت منحصر به فردی از درونش شکل می گیرد اما مصمم ام که با تحقیق یکی از گرایش های کاری در زمینه رشته ام را انتخاب کنم و با فکر قدرتمندی که نه من بلکه همه ما داریم، نقشی در این زندگی بزنم که تا ابد ماندگار باشد حتی اگر فقط خودم از آن نقش با اطلاع باشم. 


غ ز ل واره:

+ می خواهم هموطن، همسر، خواهر، دختر ، عروس و مادر قابل افتخاری باشم برای تک تک عزیزانم.


+ برای یا علی گفتن و شروع کردن یک حرکت درخور و یک تصمیم جدی، قصد دارم از چند روز آینده دوباره برنامه شکرگزاری را شروع کنم. اگر کسی دوست دارد همراهم شود بگوید تا در اینستا برنامه روزهای شکرگزاری را شروع کنم و همراه شود.


+ بیایید از دلخوشی هایمان بنویسیم و شکرگزای کنیم و ببینیم معجزه های الهی را. من ماه را از شکرگزاری که متاسفانه نتوانستم تمام اش را در وب منتشر کنم دارم. یک معجزه از حس و حال خوب آن روزها


سپاس نوشت:

+ خداوندا بابت داشتن همسری که اینقدر شفاف اوضاع مان را برایم تشریح کرد و نگرانی هایم را برطرف کرد سپاس

+ برای داشتن ماهی زیباتر از قرص ماه و شیرین تر از عسل سپاس

+ خداوندا برای سلامتی خودم و تک تک عزیزانم سپاس سپاس سپاس


مهمانداری شیرین

روز قبل استراحت کرده بود و یکشنبه از صبح فقط کمی آبریزش بینی داشتم. احساس رخوت و بیحالی روز قبل را نداشتم و پرانرژی بودم. بعد از ناهار وسوسه خوردن بستنی داخل فریزر هر لحظه بیشتر از قبل شد و نیم ساعت بعد بستنی به دست، با خودم می‌گفتم من که خوب شدم چرا نخورم؟ بعد از این عیش اعیان، مشغول تی کشیدن کف شدم و وقتی خواستم کمی استراحت کنم؛ چشمتان روز بد نبیند که آبریزش بینی با شدت هر چه تمام‌تر آغاز به کار کرد که مبادا من بخوابم. وضع افتضاحی بود. ربطی نداشت اما مدام این جمله در ذهنم می چرخید: ”لعنت به دهانی که بی موقع باز شود.” :))

 برای تعمیر کابینت باید به کارگاه چوب بری می‌رفتیم و با اصرار من، همسرک طفلی را خسته و کوفته، با زبان روزه و همان لباسهای پر از خاکِ چوب تا تی تی کشاندم برای خرید روسری. حالم آنقدر خراب بود که نه هیچ روسری به قیافه‌ی مشت خورده ام می آمد نه چیزی به چشمم زیبا می آمد اما از آنجا که رنگ مورد نیاز مشخص بود یکی از همان روسری های تک رنگ را برداشتیم و خودمان را به خانه رساندیم.

تا ساعت 2 لباس شستم، حمام کردم، کمد نامرتبم را نظم دادم و بعد از اتوی لباسهای خودم و همسرک برای روز بعد بیهوش شدم. اصلا توان زود بیدار شدن نداشتم اما چاره ای نبود. باید نماز می‌خواندم. بعد از آن آشپزخانه را مرتب کردم. حدود 8 بود که با مهمانهایمان رسیدیم با نان بربری تازه. چمدان‌شان را که باز کردند اولین چیزی که درآوردند لباسهای دخترانه کوچکی بود که برای ماه کوچکمان سوغات آورده بودند و در کنار آن ظرف برنزی که بهانه‌اش تولد من بود! هنوز سرماخوردگی ام خود نمایی می‌کرد اما خیلی بهتر بودم. با اینکه کمی گلویم درد داشت، تصمیم داشتم برای ناهار مرغ سرخ کنم که مادر همسرک در نقش فرشته های آسمانی در آمد و گفت من دلمه پیچیده‌ام، برای ناهار دلمه آورده‌ام و فقط یک خانم خانه‌دارِ سرماخورده‌ی خسته از کار و بی‌خوابی می‌داند این چه لطف عظیمی است. وسط روز همه خوابیدند اما من خواب و بیدار بودم و از نگرانی سوختن دلمه‌ها به خواب عمیق نرفته بیدار شدم. جایتان سبز عجب دلمه دلچسبی بود. بعد از استراحت بعد از ظهر راهی آتشگاه شدیم و در یک قهوه‎خانه کثیــــف عصرانه‌ای میل کردیم و به دلیل ترافیک راه 20 دقیقه‌ای پیچ در پیچ تا سر جاده را دو ساعته برگشتیم. ادامه مسیر هم که بماند.

و چه خوب است که شب می‌شود و موقع خواب می‌رسد. سه‌شنبه همه تا ساعت 9 خواب بودیم و این چیز عجیبی است چون همسرک فوق سحرخیز است و پدر همسرک هم سحرخیز اما همه آنقدر خسته بودند که تا 9 یک سره خوابیده بودند. یکی از دلچسب‌ترین خوابهای دنیا بود. 
نزدیک پنج سال بود که من و همسرک قصد عزیمت به برج میلاد را داشتیم اما هر بار به دلایلی به تعویق افتاده بود و حالا بهترین زمان بود برای رفتن. مادر همسرک زیاد اهل تفریح نیست. البته دلیلش اینست که بعد از تفریح تا دو روز باید مشغول شستشو باشد. در عوض رفتن به جاهای تمیز را خیلی دوست دارد و برج میلاد یکی از بهترین گزینه‌ها برای پذیرایی از ایشان بود. عکس‌های خوبی گرفتیم. راستش از آن روز عاشق کیفیت عکس این گوشی جدید شده‌ام. عجیب به دل می‌نشیند. تا ساعت 4 تمام طبقات قابل بازدید را دیدیم، ناهار خوردیم و وقت رفتن به سمت ماشین پیشنهاد و پذیرایی بهشتی پدر همسرک روانمان را شاد کرد. من هات چاکلت سفارش دادم و همسرک چای انگلیسی و من هنوز پشیمانم که چرا سفارشم با همسرک یکی نبود آنقدر که این چایی دلچسب بود.

از برج میلاد مادر همسرک را برای خرید سوغاتی‌های کوچک برای نوه‌هایشان به بهار بردم. سلیقه من و مادر همسرک در خرید لباس گاهی شبیه هست اما در انتخاب لباس پسربچه ها اصلا سلیقه شان را نمی‌پسندم. از نظر من بچه باید لباس روشن و شاد بپوشد اما مادر همسرک همیشه تیره می‌پسندد و یا نهایتش ترکیب سفید و سرمه ای. لباسهای مغازه معمولی بودند و من در جستجوی لباس دلچسبی برای سیسمونی‌ ماه کوچکم بودم که پدر همسرک به اصرار آن پیرهن سپید اسپرتی که از همه لباسها بهتر بود و گلدوزی سورمه‌ای داشت و من نشان همسرک داده بودم را برای کوچکمان هدیه خریدند با وجود همه نه گفتن‌های من و همسرک.(البته دستشان درد نکند :) ) با اینکه خسته شده بودیم، به من خیلی خیلی زیاد خوش گذشت. مدتها بود اینطور دلچسب تفریح نکرده بودم. تفریحی که در پایان روز سیر شده باشم و دلم بخواهد به خانه بروم و به خوشی‌هایش فکر کنم. راستش روزی که با خانواده ام به سمت چالوس رفتیم و برگشتیم، دلم را آنجا جا گذاشتم و سیر نشده برگشتم. اما سه شنبه حسابی دلم سیر شده بود. روز آخر هم سیری بود در بوستان آب و آتش و پل طبیعت اگرچه دوست داشتیم سمت چاده چالوس برویم اما از ترس ترافیک بیخیال شدیم.

مسافرهایمان که رفتند تازه فهمیدم سرماخوردگی‌ام کامل خوب شده و من به نسخه جدیدی از درمان سرماخوردگی دست پیدا کردم. کمی استراحت همراه با دو فنجان (آبجوش+ عسل+ لیمو ترش تازه) به همراه خوردن دو کیلو شلیل در یک روز :)))

غ‌ـزل‌واره:
+ موهبت عظیمی است که یک زن، خانواده همسرش، خصوصا مادرشوهرش را دوست داشته باشد. خداوندا سپاس بیکران برای این همه حس خوبی که در دلم می‌ریزی

زادروزی ماه‌گونه

این روزها بیشتر از هر زمان دیگری خوشبختی را حس می‌کنم. این روزها بیشتر از هر زمان دیگری قدر داشته هایم را می دانم. این روزها بیشتر از هر زمانی دیگری ته دلم احساس سپاس گزاری دارم. این روزها بیشتر از همه سالهای سخت زندگی ام خودم را هول داده ام توی آرامش و در را به ناآرامی ها بسته ام. ناآرامی ها هر از گاهی می آیند و می روند اما مدتیست که به درهای بسته می خورند. این روزها خلوت من پر شده از لحظه های کوتاه دو نفره که خیلی وقتها فراموش می کنم دونفره بودنمان را. این روزها...

یک ماه و دو روز پیش بود کنار همسرک نیمه دراز کش بودیم. سرهایمان روی لبه شزلون بود. در حال حرف زدن بودم که گفت چند ثانیه ساکت باش. وقتی ساکت شدم خندید و گفت ببین، شکم ات نبض دارد و تند میزند انگار و دوتایی خندیدیم. شب که شد، دست چپم زیر دلم بود و تایپ می کردم. ساعت 12 دقیقه نیمه شب بود که یک مرتبه چیزی زیر دستم تکان خورد. تکانی اندازه ضربه یک پای کوچک در گوشه سمت چپ زیر دلم. خیلی پایین. یک لبخند پهن رو لبم نشست و گفتم همسسسسررررر تکان خورد. راستش هفته قبلش یک روز دوشنبه و یک روز شنبه یا چهارشنبه بود که یک لحظه چیزی زیر دلم حس کردم. اما شک داشتم. اما این بار یک لحظه نبود. تکرار شد. تا همسرک برسد و دستش را بگذارد پدرسوخته قایم شد. از آن روز هر روز با تکان خوردنهایش خودش را برایم لوس میکند و من قربان صدقه اش میروم. مثل همین الان که ریز ریز تکان می خورد. یک بار که همسرک موفق شد به موقع خودش را به شکمم من برساند؛ گفت تکانهایش شبیه نبض است. زیر دستم اندازه نبض قلب میزند.

از یک هفته بعد گاهی تکانهای بزرگتری حس میکردم اندازه جابجا شدن عرضی. حالا تکانها بیشت شده و قابل لمس تر.جمعه گذشته از آن روزهای پر شیطنت اش بود. دست همسرک که لمس اش کرد گفت دیگر اندازه یک نبض نیست. دیگر کامل مشخص است. تا اینکه بعد از ظهر در همان پوزیشنی که با همسرک یک ماه قبل لم داده بودیم، چشمم به شکمم افتاد و با چشم دیدم که شکمم قشنگ تکان می خورد و کوچکم تکانهای محکم می خورد. شنبه حتی فیلم گرفتم که بفرستم برای خاله اک و عمه اک اش اما تکانها بین بالا پایین رفتن شکمم در هر نفس گم شده بود.


 امسال یکی از بهترین، بهترین و بهترین زادروزهای عمرم را تجربه کردم. امسال کادوهای تولدم را جلو جلو گرفتم؛ دو هفته پیش خواهرک هدیه ام را داد. خرید بزرگمان درست یک هفته قبلش به دستمان رسید. یکی از دوستهایمان همان روز برای هفته بعد که میشد دو روز قبل از تولدم، دعوتمان کرد. همسرک 5 روز قبل از تولد یکی از بهترین هدیه های ممکن را به من داد. عزیزترین دوستهایی که در این غربت دارم سوپرازم کردند. یکی شان سه روز پیش تو راه برگشت یک بسته گل گلی توی دلم گذاشت و گفت تولدت مبارک و وقتی کادوی گل گلی را پاره کردم اولین چیزی که دیدم یک پیرهن کوچولوی صورتی بود که قلبم را محکم تر از همیشه طپاند. و دوست دیگری که باور نمیکردم یادش باشد اما نگو که که مهمانی که دعوتمان کرده بود برای تولد من بود و چهار روز قبل از تولدم زنگ زد و گفت برایت چی بپزم؟ بگو تولدت است و ما که خواستیم مهمانی اش داخل پارک باشد که کمتر تدارک ببیند اما سه مدل غذا درست کرده بود و کیک حتی و آخر سر گفت این مهمانی برای تولد تو بود و من چقدر غرق شادی شدم از این همه زحمت و محبت بی توقع. این اولین باری بود که کسی غیر از خانواده ام برایم تولد می‌گرفت. این یک تولد خصوصی چهارنفره بود اما هر چه بود تولد بود و شیرین تر از هزار تولد مفصل و مجلل

امسال همه فکر کردند تولدم زودتر است به جز همسرک و خواهرک که در خاطرشان بود. حتی مادرک هم زود تبریک گفت. امسال به جز خانواده ام کسانی که قبلا تبریک می‌گفتند تبریک نگفتند. در عوض آدمهای جدیدی تبریک گفتند که حالا حضورشان برایم خیلی مهم‌تر از قدیمی هایی است که دیگر آنقدر کمرنگ شده اند که بودنشان با نبودنشان یکی شده. 

و از همه مهمتر امسال هدیه ویژه خداوند است برای تمام سالهای عمرم که چند ماه پیش تو دلم جایش داد و حالا این اولین و آخرین تولد دونفره من در قالب یک جسم است با ماه‌اکم. امسال با خودم خیال  میبافم که سال دیگر روز تولدم دستهایش را روی صورت و بدنم می کشد و چشم در چشم هایم میدوزد و با سر و صدا مخصوص خودش شیر میخورد و هر بار سرش را عقب می برد و با شیطنت می خندد و دلبری می کند؛ آنوقت دوباره سرش را به سینه ام می چسباند و شروع به خوردن می کند.

امسال حس‌هایی را تجربه کردم که سالهای در حسرتشان بودم. داشتن یک معجزه توی دلم؛ یک مهمانی که بقیه برای تولدم بگیرند  کادوهایی که خیلی لازمشان داشتم


غـزل‌واره:

+ الهی به حق این ماه عزیز و این معجزه توی دلم؛ دامن همه آنهایی که دلشان معجزه میخواهد سبز شود و تجربه کنند این لحظه های شیرین دونفره بودن را

+ با اینکه فکر میکنم اینجا غریبم؛ گاهی خدا چنان شرمنده ام میکند با محبت بندگانش که به من بفهماند اینجا اسمش غربت است اما من عریب نیستم

گزارش‌وار

+ بعد از دو هفته پنجشنبه در کمال صحت و سلامت بیدار شدم. شبهایی بود که شدت درد گریه می‌کردم و دست به دامن دعاهای پدر و مادر می‌شدم. روزهایی بود که از شدت درد و تهوع نه توان آشپزی داشتم؛ نه هیچ کار دیگری اما با هر سختی که بود خودم را به آشپزی می‌رساندم. از جا ماندن مهمانی جاری گفتم در حالیکه اگر خیلی هم مشتاق رفتن بودم آنقدر بد حال بودم که نمی‎توانستم بروم. اولین عکس العملم بعد از دیدن عکسها رو به همسرک:"خوب شد من مهمانی‌های شما را نمی‌توانم بروم" همسرک:"چرا؟" من:" خوب هربار باید عزای لباس می‌گرفتم که چی بپوشم؟". راستش شاید بیشتر دوست داشتم ببینم چه تدارکاتی برای جشن دیده تا حضور در جشن. آیکون غزلی که مرده از فضولی!!!

خواهرشوهر خیلی ابراز کرد که جات خالی بود اما مادر همسرک با لحنی خشک و سرد جواب داد وقتی پرسیدم:"خوش گذشت؟" فقط گفت :"خوب بود". انگار اصلا دوست نداشت راجع به مهمانی حرفی بزند و برخلاف جشنهای دیگر که می‌گفت:"جات خالی بود" خیلی بی‌علاقه حرف زد. البته من هم سوالی از جشن نپرسیدم حال یکی دو نفر که می‌دانستم در مراسم بوده‌اند را پرسیدم و او همه را خلاصه جواب داد. همسرک که صدای مادرش را شنیده بود گفت مامان همیشه از تولد بدش می‌آمد. برای ما هم نمی‌گرفت. حس می‌کند اجباری برای مهمانهاست که بیایند و کادو بیاورند. البته مادر همسرک در اینجور برنامه‌ها همیشه برای نوه هایش سنگ تمام می‌گذارد و حتی اگر تولدهایشان نزدیک بهم باشد و یکی از آنها مراسمی نگیرد برای هر دویشان کادویی در حد جشن تهیه می‌کند.


+ از وقتی جواب آزمایش آمد آنقدر هیجان زده بودم؛ هم بابت سلامتی ماهک‌ام و هم بابت جنسیت‌اش که لحظه شماری می‌کردم برای طی کردن بازارها و معازه ها برای خریدن وسایل دخترانه کوچولو که نمی‌دانستم با آن همه هیجان چه کار باید بکنم. چیزی نگذشت که سردردها شروع شد و انرژیها و هیجاناتم ته کشید. فقط به این فکر می‌کردم چطور باید حالم خوب شود. حالا به لطف خدا بهترم و پنجشنبه با همسرک رفتیم کالسکه کریر دیدیم و تا خود صبح خواب ب ب کانفورت دیدم :)). با اینکه برای هیجانات از بین رفته‌ام و اینکه ذوق خرید کردن را از دست داده باشم ناراحت بودم اما به نظر می‌رسد این  فروکشیدن هیجانات اتفاق خوبی بوده تا من بدون حساب کتاب  هر چیزی که خوشم آمد را نخرم و کمی منطقی‌تر موضوع را بررسی کنم. عاشق یک دست لباس منزل شدم اما یک جورایی برای خرید لباس سردرگم شده ام. اینکه چه سایزی بخرم؟ گرم باشد یا سرد؟ اصلا چی بخرم؟ همسرک هم قربانش بروم از این چیزها سردر نمی‌آورد که نظری بدهد. یک جفت کفش بافت خاکستری دیدم که عاشق‌اش شدم. همسرک هم پسندیده بود اما چون هنوز لباس نخریده‌ام بیخیال خریدنش شدم و حالا سه روز است که تمام حواسم پیش آن کفشهای کوچک دخترانه مانده است.


+ حس می‌کنم فرصتم خیلی کم است برای اینکه خانه را به شکل دلخواه مرتب کنم و خریدهای ماه کوچولو را انجام بدهم و آماده شوم برای آمدنش. دلم می‌خواهد یک جور خاصی زرنگ شوم و در چشم بهم زدنی کمدها خانه تکانی شوند و بقیمانده کابینت‌ها هم. اما خیلی زود خسته می‌شوم.  کمرم خیلی درد می‌گیرد و من معمولا فقط به کارهای روزمره می‌رسم. دلم یک انرژی مضاعف می‌خواهد و یک سرعت عمل بالا.


+ این هفته دیگر تمام مانتوهایم رسما تنگ شده است. البته در بخش شکم :دی. اما هیچکس نیست که همراهی‌ام کند برای خرید مانتو


+ خوانده بودم که تا این زمان 3 تا 6 کیلو باید اضافه کرده باشم اما من تا یکشنبه گذشته فقط 1 کیلو و 600 گرم اضافه کرده‌ام. دکتر گفت:"رژیم‌ات باید به سمت پروتئین باشد و چون زیاد وزن اضافه نکردی در خوردن آزادی". از میوه سیر نمی‌شم اما از بس در این دو سال میوه در یخچال خراب شد می‌ترسم زیاد بخرم و وقتی تمام می‌شود، زانوی غم بغل می‌گیرم که حالا چه بخورم؟ مثل الان که دلم زردآلو می‌خواهد و تمام شده.


+ اگر نیستم فقط به دلیل شرایط نامساعد جسمی است.

می خندی تا دنیا رنگی تازه شود

روز قبل آنقدر کار کرده بودم که از شدت کمردرد فقط دراز کشیده بودم و کتاب می‌خواندم.  


بخش قدرت کلام: "بدون اغراق می‌توان گفت تمام بیماری‌ها و ناراحتی‌ها به وسطه تخطی  و تجاوز از قانون غشق ناشی می‌شد. من به شما یک حکم ارائه می‌دهم:(کسی را دوست داشته باش و در بازی زندگی، عشق یا حسن نیت، هر خدعه و نیرنگی را خنثی می‌کند و از بین میبرد)" ....

بخش قانون عدم مقاومت: "شخص بیمار بیماری را تصور می‌کند، شخص فقیر فقر را و شخص ثروتمند ثروت را متصور می‌شود. اغلب مردم از من می‌پرسند چرا یک کودک، بیماری را جذب می کند و مریض می‌شود در حالیکه او برای فهمیدن و درک این موضوع، بسیار کم سن و سال است؟

و من پاسخ میدهم که کودکان حسّاس هستند و پذیرای افکار دیگران درباره خودشان می‌باشند و اغلب ترس و بیم والدینشان را به تصویر می‌کشند و تجسم می‌نمایند"


تمام این دو قسمت فکر مرا به خودش اختصاص داده بود و تمام روز تمام تلاشم را کردم که نازدانه‌ام را در کمال تندرستی در حال خندیدن و بازی کردن تصور کنم اما به یک باره یک تصویر نگران کننده خودش را عین چتر سیاه روی تصورات شیرینم آوار می‌کرد و تمام وجودم را به مسلخ می‌کشید. در ذهنم تصویر را پاره می‌کردم و دوباره از اول رویایم را می‌ساختم. کمرم همچنان درد می‌کرد. روحم پر می‌کشید که اردیبهشت را با قدم‌هایم در فضای باز بغل بگیرم. روی پوستم لمس‌اش کنم و با چشم‌هایم تحسین‌اش کنم و بگویم الله اکبر به این همه رنگ و زیبایی. اما جرات راه رفتن با این کمردرد را نداشتم.

با این حال سعی کردم از این خانه نشینی و استراحت اجباری لذت ببرم که ته افکارم  رسید به نازدانه و حال این روزهایم. به اینکه من هنوز نمی‌دانم این کوچک چندسانتی کجای زندگی من است. چرا هنوز ذوق مرگ‌اش نیستم؟ چرا هنوز به او که می‌رسم لال می‌شوم؟ چرا؟ اما چرا با همه این نمی‌دانم‌ها، نگران سلامتی‌اش هستم و اسم ائمه که می‌آید اشک می‌شوم و التماس دعا می‌دهم. چرا کربلا و نجف را که نشان می‌دهد دلم پر می‌کشد خودم را در چشم به هم زدنی برسانم به ضریح‍شان و سلامتی ماهی‌اکم را ازشان بخواهم؟

بعد ازظهر شده بود و در فکر رفتن به حمام بودم که شماره ناشناسی زنگ زد:

_ خانوم غ ـزل؟

+ بله بفرمایید؟

_ از آزمایشگاه تماس می‌گیرم.جواب آزمایشتان آمده. دختر گلتون سالم است.

تمام وجودم بغض شد و به زور فقط گفتم تشکر و قطع کردم. هنوز هم اشکهایم منتظرند تا فکر کنم به آن لحظه و آن خبر بی نظیر تا بریزند و من ندانم باید بخندم یا گریه کنم؟ تلفن را قطع کرده بودم اما  دلم می‌خواست تا آخر دنیا این جمله را تکرار کند؛ آنقدر که خیالم از تمام توهمات ترسناک پاک شود. از خوشحالی دور خانه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم که عیدی‌ام را در روز تولد حضرت ابوالفضل گرفته‌ام. وضو گرفتم و نماز شکر خواندم و همه مادرهای نگران را دعا کردم که خدا روزی‌شان کند این خوش خبری‌ها را. دعا کردم همه آنها که آرزوی این لحظه‌ها را دارند نصیبشان شود. 

هنوز چادرم را از سر برنداشته بودم که شماره همسرک را گرفتم. حق‌اش بود اولین نفری باشد که این خبر را بشنود و نگرانی‌هایش تمام شود. اما وقتی جواب داد پشیمان شدم این خبر شیرین را تلفنی بدهم. بعد از احوالپرسی خداحافظی کردم. گفته بودم که خیلی دلم کوچک است و نمی‌توانم خبری را در دلم نگه دارم؟ به خاطر همین خصوصیت نتوانسته بودم برای خبر آمدن کوچکمان سوپرایزش کنم. اما حالا فرصت خوبی بود برای یک جشن کوچک. با سرعت حاضر شدم و خودم را به عروسک فروشی‌هایی که می‌شناختم رساندم. در فکر یک عروسک دختر بودم اما عروسک‌ها زیبا نبودند. راهی تنها مغازه دخترانه فروشی اینجا شدم که وسایل خاص اتاق کودک دارد. اما تمام مغازه‌اش کیتی بود و من از بس کیتی دیده ام از قیافه‌اش خسته شدم. تا اینکه چشمم به یک جفت گل سر زیبا افتاد. آنقدر برایش ذوق کردم که بدون لحظه‌ای تردید خریدمش و با چند تکه کوچک دخترانه دیگر و یک کیک مثلا دونفره و یک کارت پستال کوچ از طرف دخترمان برای پدرش، با سرعت خودم را به خانه رساندم و  صورت خندان همسرک بعد از شنیدن خبر سلامتی کوچکمان و جنسیت‌اش به اندازه خبری که شنیده بودیم اردیبهشتی بود.


 
ادامه مطلب ...