هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

گزارش‌وار

+ بعد از دو هفته پنجشنبه در کمال صحت و سلامت بیدار شدم. شبهایی بود که شدت درد گریه می‌کردم و دست به دامن دعاهای پدر و مادر می‌شدم. روزهایی بود که از شدت درد و تهوع نه توان آشپزی داشتم؛ نه هیچ کار دیگری اما با هر سختی که بود خودم را به آشپزی می‌رساندم. از جا ماندن مهمانی جاری گفتم در حالیکه اگر خیلی هم مشتاق رفتن بودم آنقدر بد حال بودم که نمی‎توانستم بروم. اولین عکس العملم بعد از دیدن عکسها رو به همسرک:"خوب شد من مهمانی‌های شما را نمی‌توانم بروم" همسرک:"چرا؟" من:" خوب هربار باید عزای لباس می‌گرفتم که چی بپوشم؟". راستش شاید بیشتر دوست داشتم ببینم چه تدارکاتی برای جشن دیده تا حضور در جشن. آیکون غزلی که مرده از فضولی!!!

خواهرشوهر خیلی ابراز کرد که جات خالی بود اما مادر همسرک با لحنی خشک و سرد جواب داد وقتی پرسیدم:"خوش گذشت؟" فقط گفت :"خوب بود". انگار اصلا دوست نداشت راجع به مهمانی حرفی بزند و برخلاف جشنهای دیگر که می‌گفت:"جات خالی بود" خیلی بی‌علاقه حرف زد. البته من هم سوالی از جشن نپرسیدم حال یکی دو نفر که می‌دانستم در مراسم بوده‌اند را پرسیدم و او همه را خلاصه جواب داد. همسرک که صدای مادرش را شنیده بود گفت مامان همیشه از تولد بدش می‌آمد. برای ما هم نمی‌گرفت. حس می‌کند اجباری برای مهمانهاست که بیایند و کادو بیاورند. البته مادر همسرک در اینجور برنامه‌ها همیشه برای نوه هایش سنگ تمام می‌گذارد و حتی اگر تولدهایشان نزدیک بهم باشد و یکی از آنها مراسمی نگیرد برای هر دویشان کادویی در حد جشن تهیه می‌کند.


+ از وقتی جواب آزمایش آمد آنقدر هیجان زده بودم؛ هم بابت سلامتی ماهک‌ام و هم بابت جنسیت‌اش که لحظه شماری می‌کردم برای طی کردن بازارها و معازه ها برای خریدن وسایل دخترانه کوچولو که نمی‌دانستم با آن همه هیجان چه کار باید بکنم. چیزی نگذشت که سردردها شروع شد و انرژیها و هیجاناتم ته کشید. فقط به این فکر می‌کردم چطور باید حالم خوب شود. حالا به لطف خدا بهترم و پنجشنبه با همسرک رفتیم کالسکه کریر دیدیم و تا خود صبح خواب ب ب کانفورت دیدم :)). با اینکه برای هیجانات از بین رفته‌ام و اینکه ذوق خرید کردن را از دست داده باشم ناراحت بودم اما به نظر می‌رسد این  فروکشیدن هیجانات اتفاق خوبی بوده تا من بدون حساب کتاب  هر چیزی که خوشم آمد را نخرم و کمی منطقی‌تر موضوع را بررسی کنم. عاشق یک دست لباس منزل شدم اما یک جورایی برای خرید لباس سردرگم شده ام. اینکه چه سایزی بخرم؟ گرم باشد یا سرد؟ اصلا چی بخرم؟ همسرک هم قربانش بروم از این چیزها سردر نمی‌آورد که نظری بدهد. یک جفت کفش بافت خاکستری دیدم که عاشق‌اش شدم. همسرک هم پسندیده بود اما چون هنوز لباس نخریده‌ام بیخیال خریدنش شدم و حالا سه روز است که تمام حواسم پیش آن کفشهای کوچک دخترانه مانده است.


+ حس می‌کنم فرصتم خیلی کم است برای اینکه خانه را به شکل دلخواه مرتب کنم و خریدهای ماه کوچولو را انجام بدهم و آماده شوم برای آمدنش. دلم می‌خواهد یک جور خاصی زرنگ شوم و در چشم بهم زدنی کمدها خانه تکانی شوند و بقیمانده کابینت‌ها هم. اما خیلی زود خسته می‌شوم.  کمرم خیلی درد می‌گیرد و من معمولا فقط به کارهای روزمره می‌رسم. دلم یک انرژی مضاعف می‌خواهد و یک سرعت عمل بالا.


+ این هفته دیگر تمام مانتوهایم رسما تنگ شده است. البته در بخش شکم :دی. اما هیچکس نیست که همراهی‌ام کند برای خرید مانتو


+ خوانده بودم که تا این زمان 3 تا 6 کیلو باید اضافه کرده باشم اما من تا یکشنبه گذشته فقط 1 کیلو و 600 گرم اضافه کرده‌ام. دکتر گفت:"رژیم‌ات باید به سمت پروتئین باشد و چون زیاد وزن اضافه نکردی در خوردن آزادی". از میوه سیر نمی‌شم اما از بس در این دو سال میوه در یخچال خراب شد می‌ترسم زیاد بخرم و وقتی تمام می‌شود، زانوی غم بغل می‌گیرم که حالا چه بخورم؟ مثل الان که دلم زردآلو می‌خواهد و تمام شده.


+ اگر نیستم فقط به دلیل شرایط نامساعد جسمی است.

نظرات 8 + ارسال نظر
:) جمعه 5 خرداد 1396 ساعت 00:27

خواهر زاده های من هر دو پسر هستن=|||
نمیتونم براشون لباس عروس خوشگل، گل سر، کلی چیز های خوشگل بخرم...
ماشاءالله ماشاءالله خدا، حافظ ماه کوچولو باشه :)
برای سیسمونی بچه دختر کلی تنوع هست یاد سیسمونی خواهرم افتادم...
غزل مهربون صورت ماهت رو میبوسم انشاءالله کنار ماه خانوم و همسرت خوشبخت ترین باشی چون لایق بهترین ها هستی...

وای لبخند جات خالی
میری لباسا رو میبینی میمونی کدومو بخری
بعد اینقدر گرونه میترسی یک بارم نپوشه میگی بزار خودش بیاد با خودش بیام که اندازه اش بشه

گلم بابت خصوصیت هم ممنونم گلم
خانواده همسر اونطرفا هستند
حالا برای یک وقتایی که اونجا باشم و ضروری باشه ممنونم گلم

مرضیه سه‌شنبه 2 خرداد 1396 ساعت 11:53 http://because-ramshm.blogfa.com/http://

سلام
واج لطفا دامن جین جین فسقلیم بخرید:)

سلام گلم
وای وای نگو که چندتا دیدم و همسرک میگه از الان برای سال دیگه نخر
آخرشم یکی میخرم

شهرزاد دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت 23:48

الهی عزیزدلم چه حس قشنگی،چه اسم خوشکل واسه دختر گلت.وقتی میخوندم کاملا تصورتون میکردم.انشالله یه دختر ناز و خوشکل و سالم بدنیا میاد .راست میگه دکترتون شما مصرف پروتئین ببرید بالا از طرفی میوه خیلی خوبه توی این دوران.کاشکی مامان ماه های آخرتون میومد پیشتون.خیلی خیلی مواظب خودت و اون پرنسس زیبا باشید غزل جونم

فدای تو شهرزاد جان عزیزمی
ان شالله. اگر میومد که خوب بود
مچرکم عزیزم شما هم مراقب خودتون باشید

شارمین یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 ساعت 14:49 http://behappy.blog.ir

سلام.

من با ذوق می خونمت


ان شالله خودت و دختر نیم وجبی ت سالم و سرحال باشید.

سلام

عزیزمی شارمین جان از بس با محبتی

مچرکم شارمین عزیزم

ستاره شنبه 30 اردیبهشت 1396 ساعت 23:38

خوشحالم که حالت خوبه، یه دخمل، خیلی هم عااالی

مرسی ستاره جونم
الهی روزی خودت

رافائل شنبه 30 اردیبهشت 1396 ساعت 17:42 http://raphaeletanha.blogsky.com

من که اصلا حوصله ی اینجور مهمونیارو ندارم. حالا بعد از دنیا اومدن دخملت ، کلی باید مهمونی بری و بدی.
الان فقط استراحت کن. منم ذوق کردم که نی نی دختر شده. ان شاء الله به سلامتی و شادی این دوران رو سپری کنی و دخترت رو به دنیا بیاری.

منم پاش بیفته واقعا موقعش بشه دلم نمیخواد برم
اگر نزدیک عزیزانمون بودیم آره ولی راه دوری مهمونی هم نداره

عزیزمی الهی روزی خودت. ممنونم عزیزم

مینا شنبه 30 اردیبهشت 1396 ساعت 12:32

ای جانم .....
میوه بخر نگران خراب شدنش هم نباش

خریدم مینا جون
آخ جون

مریم شنبه 30 اردیبهشت 1396 ساعت 11:39 http://yohoho.blogfa.com

وقتی نوشته های مامانک ها رو میخونم دلم گرم میشه که انشالله منم یه روز نزدیک همین حس ها رو خواهم داشت. مخصوصا که ماهکت هم دختره. برام دعا کن.

الهی به حق همین معجزه توی دلم خیلی خیلی زود روزی تو بشه و تجربه کنی شیرینی همه این لحظه ها را
دختر خیلی خوبه براش خیلی خوشحالم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد