هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

روز آزمایش

. حقیقت اینه که من به دکتر ماه اک ایمان دارم. اون شلوغش نکرده. این منم که شلوغش کردم. دکتر ماه اک اهل الکی دارو دادن نیست. اول همه چیز رو بررسی می کنه بعد دست به قلم میشه واسه دارو. وقتی برگشتم ازش گواهی واسه بیمه تکمیلی بگیرم. پرسیدم ممکنه چیز بدی باشه؟! با آرامش و بیخیالیه خودش با چاشنی یک لبخند گفت نه. هر چی باشه درستش می کنم. اگر از دستم برنمیومد همین الان بهت می گفتم. با این حال ذهن من هی خودش رو پرت میکرد تو ذهنیت های بد.

گریه هام نیم ساعت بیشتر طول نکشید. ماه ام غذاش رو با بازی کامل خورده بود. بلا که فهمیده جز موقع خواب شیر نمیدم گفت بخوابیم اما فقط شیر خورد و شروع کرد بازی کردن. دلم آروم بود. کلی بازی کردیم و ماه از خوشحالی جیغ می کشید.  بعد از شام اومدیم رو تخت و خیلی زود خوابید

وقتی بیدار شدم؛ حالم خوب نبود. تمام شب خوابهای هچل هفت دیده بودم. بعد از صبحانه و رفتن همسر؛ مشغول مطالعه شدم. خوابم میومد اما بین خواب و بیداری بودم که ماه بیدار شد. همسر گفت اگر فردا بری میتونم باهات بیام اما من میخواستم زودتر از استرس خون گرفتن خلاص سم. بعد از صبحانه دادن عوضش کردم و رفتیم.

رفتم!

تنها ماه اک رو بردم

مسئول رادیولوژی گفت باید دو نفر باشید. یک نفر بچه رو بگیره یه نفر دستشو. رفتیم داخل و ماه اک تمام حواسش به نورهای دستگاه بود. من دستش رو گرفتم و بچه ام در احساس امنیت کامل بدون حرکت نشست تا دو سه دقیقه لازم طی بشه

برای آزمایش رگهاش نازکه. مجبور شدند از هر دو دستش خون بگیرن. دلم برای مظلومیتش کباب شد. 

مسئول آزمایشگاه روی چسب رگ اول یک پروانه چسبوند. برای رگ دوم گفتم پاشو واستا خودت انتخاب کن. یک برچسب ریز برداشت و به زبون خودش  چند بار گفت فرنگیه (نمیدونم دقیقا چی میگه ولی به عنوان مامانش متوجه شدم :))) تا من متوجه شدم منظورش همون دختر توت فرنگیه. مُردم براش که اینقدر دقیقه


حالا آروم و بی استرس کنار همسر و دخترک در خواب نازم دراز کشیدم و می نویسم


فقط یک چیز رو این روزا زیاد می بینم:

این که من زیادی از جزییات حرف میزنم. این که لازم نیست همه جزییات رو همسر یا بقیه بدونند. لازم نیست بگم که بعدش، از چیزی که من خوشم نمیاد ازم سوال کنند و من از حرصم جواب سر بالا بدم و تهش این بشه که اگر بردی، بچه ات بوده وظیفه ات بوده 

اینم تشکر ویژه همسر از اینکه من همه جا باید تنها همه کارهام رو انجام بدم. از اون روزای بارداری که باید با اون حالم تک و تنها از اینجا می کوبیدم میرفتم صارم. تا الان که همه کارهای ماه رو دست تنها باید انجام بدم.

ولی از این تنهایی سپاس گزارم که داره من رو یک جور تازه ای از نو می سازه. گاهی غر میزنم، کمی هم گریه می کنم اما بعد با قدرت تمام روی پام می ایستم و اجازه نمیدم اون ضعف لحظه ای تو همه اموراتم گسترده بشه.


جواب آزمایش هفته آینده آماده میشه

زنده باد غ ز ل

یکشنبه ساعت چهار و نیم

روی تخت به شکم خوابیده بودم و به سختیِ این حجم از تنهایی فکر میکردم که دیدم دارم به خودم میگم فقط همسر نیست که به قول خودش عین خر کار می کنه تا راحت باشیم و یک امنیت مالی نسبتا خوب داشته باشیم؛ منم عین خر دارم زور خودم رو میزنم که تو این حجم از تنها بودن، افسرده نشم و بتونم جو خونه رو شاد نگه دارم. که اگر من افسرده بشم؛ یا هر روز یه جنگ روانی به پا کنم؛ به قول خودش اون هم تمرکزش میریزه بهم و نمیتونه کار کنه.

از پنج گذشته بود که  رفتم رو کاناپه و غرق افکارم بودم. که وقتی گفت با صندلی ماشین مخالفم؛ خودت بخر و من همین کار رو کردم؛ هم نظارت میکرد که من ولخرجی نکنم؛ هم وقتی خریدم اون چند میلیون رو روی خرج ماهیانه حساب کرد و وقتی گفتم قرار شد من حتی اگر این پول رو آتیش زدم تو حرف نزنی گفت چون براش خیلی زحمت کشیدم نمیتونم نظر ندم.  از طرفی غرق بودم تو غم اینکه اگر زودتر گفته بودن فردا جهازبرون هست همسر استراحتش رو میذاشت امروز و میرفتم جهازبرون. صدای گوشیم بلند شد و مثل اغلب مواقع پر انرژی و خندان جویای احوالم شد. عاشق این اخلاقش هستم که اگر هر چقدر خسته باشه سلام احوالش با یک صدای پر از انرژی چنان بهت القا می کنه که سرحال ترین آدم دنیاست. من اما سعی نکردم جوری غیر از حال اون لحظه رفتار کنم. گفتم دارم غصه میخورم. خندید و گفت وای وای چرا غصه؟  گفتم دیگه وقتی یه خرجی میکنم هی نگو عین خر براش کار کردم. شاید به نظرت کار من آسونه اما منم دارم جون می کنم تا روزگار به خوشی بگذره. منم اندازه تو واسه اون پول دارم تلاش میکنم. رسیدگی و حمایت من نباشه؟! کنار اومدنم با شرایط کاریت نباشه؟! هر روز گریه و غم و اندوه باشه! چطور امکان این همه کار کردن برات فراهم میشد؟ همسر که از این حرفای بی مقدمه تو اون لحظه تعجب کرده بود؛ گفت سرش به شدت از ظهر دردناکه. با این حال میخواد بره سراغ صافکار

وقتی دیدم همسر با اون شدت درد تا الان کار کرده و احتمالا به خاطر اینکه حوصله من بد سر رفته؛ داره تلاش میکنه ماشین رو برای فردا تحویل بگیره؛ از رو کاناپه پرتم کرد پایین که زانوی غم بغل کردن و غر زدن بسه. به خودم گفتم از صبح تا الان ولو بودی غصه خوردی. باشه حق داری  اما الان دیگه خودت رو جمع کن. بهترین کاری که میشد انجام بدم این بود که وضو بگیرم و نماز بخونم. بعد نماز یادم به نظر استغاثه حضرت زهرا افتاد و اون رو هم خوندم و به جای یک صفحه هر روز اونقدری که دلم رو آروم کنه قرآن خوندم. کم کم حالم عوض شد.

کتابم رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.بعد از اون 

واسه مغرب وضو گرفتم و رفتم پای آینه. هر چقدر بگم چقدر پوشش و رنگ سی سی کرم رو دوست دلشتم کم گفتم.  همینطور که کرم رو روی پوستم می زنم لکه ها یکی یکی کمرنگ میشن و تو نور زرد چراغ محو میشن. پنکیک رو با فرچه روش میزنم. پوستم یک دست و صاف میشه و وقتی بعد از همه کارها رژ بنفش رو روی لبهام می کشم یک لبخند پهن روی لبهام میشینه. موهای کنفی ام رو بعد از مدتها از پشت سر باز می کنم و میریزم دورم و تازه میفهمم چه نظمی تو ظاهرم ایجاد میکنه از بس همیشه به خاطر موهای ریز در حال رشد دور صورتم شاخ شاخ میشه. جلوی آینه برای خودم میچرخم و کیف می کنم از زیبایی موهام و آرایشم

خونه رو سریع مرتب می کنم و اسباب بازیهای ماه اک رو از وسط خونه جمع می کنم. غذا داریم. این خیلی اتفاق مبارکی هست. میرم سر وقت آشپزخونه که زنگ در رو میزنند. خانم همسایه است. با یک شیشه فسقلی از روغن آرگان که به خاطر خشکیه موهام و اینکه ماسک مو و اسپری دو فاز و غیر معمولا اوضاع پوست سرم رو خراب میکنه؛ بهم گفته بود واسه تست بزن رو موهات و اگر خوب بود بخر. نمیتونم بگم چقدر خوشحال شدم. نه به خاطر خودِ روغن. به خاطر اینکه پیشنهادی که بهم داده بود مثل خیلی های دیگه براش بی اهمیت نبود. به خاطر اینکه اینقدر براش ارزش داشتم که فراموش نکرده بود. 

یک خوشحالی وصف ناپذیر دیگه هم داشتم. اینکه یک بار خانم همسایه در رو زد و خونه ما مرتبه. اینکه وقتی اومده که حس خیلی خوبی به خودم و ظاهرم دارم و مثل همیشه احساس شلختگی خصوصا در مورد موهام ندارم. از بس خانم همسایه منظم و مرتبه چه تو ظاهر خودش چه خونش. هر موقع بری خونش همه چیز سر جای خودشه. بین خودمون باشه به نظرم کمی وسواس نظم داره. اما هرچی باشه بهتر از وسواس تمیزیه چون زیادی شستن یک جورایی باعث میشه خونه نظمی که باید رو نداشته باشه چون همش درگیر تمیز کردنی:))

دختر همسایه طبقه بالا با دختر کوچولوش از راه میرسن. ماه و دختر کوچولو به شدت از هم خوششون اومده. طفلکی دست و پا میزد و از هیجان داد میزد که بیاد داخل پیش ماه اینقدر که بردنش بالا و گریه کرده بود. آوردنش پیش ماه که همسر با یک جعبه کیک در آسانسور رو باز کرد فسقلی چنان غریبی کرد و گریه سر داد که بردنش


ماه اک گونه:

ماه اک تو دلم روبروی من نشسته و محو نقاشی با شن عصر جدید شده که میچرخه سمت من و میگه خیلی قشنگ بکشه :)


امروز نشستم سر میز ناهار اومده میگه غذا خوردی؟


شنبه هفته قبل توی هتل  برگشتم از اتاق چیزی بردارم که برای اولین بار گفت غ ز ل کجایی؟ :)). قبلا میگفت مامان کجایی؟


میگه برام خوک بکشه کشیدم نشد. میگم بلد نیستم. میگه برو. بابا بشینه :)))


غ ز ل واره:

هر روز زنگ میزنم گزارش عملکرد عروسی میگیرم اما دیگه دپرس نمیشم. فقط دلم میخواد بتونیم بریم. 


کیه کیه در زنه؟

+ هنوز اسم کشور را کامل نگفته که من گوشی بدست توی نقشه دنبالش می گردم. این حقیقته که میگن آدم از یک لحظه بعدش خبر نداره. این چندمین باره که همسر تقریبا جدی دلش از وضع اینجا پر است و از آزادی بال های پرواز نخبه ای که اینجا هر روز گوشه ای از آن را می چینند؛ در آن سوی دنیا حرف می زند. 


+ هر چقدر از ذوق مرگی و خوشی تاپی که از مشهد خریده ام بگویم کم گفته ام. درست همان چیزی است که میخواستم. یک تاپ خنک و آزاد. اصلا احساس نمی کنم چیزی روی تنم را پوشانده :) ولی بین خودمان باشد؛ بعد از سه هفته هنوز ته دلم آرزو می کنم ای کاش دلار چند برابر نشده بود و من آن کاور صورتی نایک را می خریدم و عرش را سیر میکردم که چقدر نزدیک بود به جنس و مدلی که میخواستم. اما یک میلیون واسه یک کاور دادن عاقلانه به نظر نمیرسه. میشه باهاش یک مانتوی باحال خرید :))


+ ماه اک؟ قرار بود کمی حرفهای جدیدش بنویسم اما ذهنم انگار کلا ریست شده به تنظیمات کارخانه. البته تیتر برگرفته از آواز امروز صبحش است

تا حالا شده؟!

+ بچه که داشته باشی؛ یک وقتایی اندازه خودش کوچیک می شی. با اینکه میدونی چیزای به درد نخوری داخلش هست اما از همون لحظه ای که تو سوپری، عروسک جایزه دار باب اسفنجی رو بر میداره؛ ذهنت درگیر میشه که توش چیه؟ و تحملت فقط نیم ساعته. بعد از اینکه عروسکی خاکی رو ماه اک روی بالشت میذاره و می خوابه کنارش و پتو می کشه روش؛ بعد از اینکه کلی باهاش بالا پایین پرید یواشکی می بری تو آشپزخونه و بعد از تمیز کردن؛ درش رو باز می کنی و با دیدن آت آشغالای داخلش صاف میخوره تو برجکت :))) تازه روش نوشته هدیه ای ویژه برای تولد.  

حالا خوبه توش چی باشه؟ یک لانچیکو در اندازه یک وجب. یک شی لج درآر سه پر مسطح که روش چندتا سوراخه و رسما به هیچ دردی نمیخوره. یک دی وی دی کارتون و یک بووووووووووق :)))

بوق رو دادیم به ماه اک می گیم فوت کن. چنان مکی بهش میزنه که لپاش کامل رفته تو :))) بالاخره بعد از چند دقیقه فوت و فن کار اومد دستش و دیگه یک نفس با تمام قدرت بوق می زد و من از خنده روی زمین بودم. یاد دوران عقدمون افتادم. روزی که ترکستان بودیم و برای تولد خواهرک برای همه بستنی خریدیم. من و همسر که میخواستیم برای بچه ها یک چیز هیجان انگیز بخریم؛ براشون بستنی سوتی خریدیم. بعد از خوردن بستنی ها، اینقدر باهاش سوت زدن که کتک خوردن :))))  و هیجان ویژه ای بهشون وارد شد. آخر سر هم یکی از سوتها رو انداختن سطل آشغال، یکیش هم انداختن تو خیابون که بچه ها دست بردارن.

حالا ماه اک هی بوق میزد؛ هی من یاد این خاطره هیجان انگیز می افتادم و هلاک بودم از هیجانی که برای بچه ها به وجود آوردیم.

اینقدر برای نوشتن این خاطره خندیدم که اشک از چشمام میاد.


+ توی بدو ورودش به خونه خیلی شیک نشست و برچسب دندونهای باب اسفنجی رو کند. بعدش می بینم با هجله دویده تو آشپزخونه، در کابینت زیر سینک رو باز کرده می گه بنداز :))) رفتم که در کابینت رو ببندم می بینم برچسب چشمهاش رو هم کنده و به عنوان آشغال آورده بندازه تو سطل آشغال. :))) 


+ همسر خیلی سوپرایزطور امروز نرفت سر کار و من خیلی خوشحال بودم اما حالا زنگ زدن و جمعه مجبوره بره تا گزارشات کار رو تمام کنه.


+ دیروز دو سه تا پست نوشتم در مورد ماه اک اما هیچکدوم به دلم ننشست. سیوشون کردم که سر فرصت اگر بتونم شیرین بنویسمشون


+ از دیروز یک پروسه مهم رو شروع کردیم من و ماه اک. امیدوارم خیلی راحت و سربلند ازش خارج شیم


+ دارم تو خیابون با ماه اک راه میرم که یک مرتبه یک آقایی که از کنارمون رد میشد؛ سرش رو برگردونده عقب و با یک ذوقی میگه وای چه خوشگلههههه!!!! :)). ماشالله ولا حول و لا قوة الّا باللّه العلی العظیم


+ داریم سه تایی راه میریم که یک خانم چادری از پشت صدا میزنه خانم!!! میگم بفرمایید. خانمه که صورت ماه رو ندیده و شیفته طلایی موهای ماه شده که توی نور آفتاب طلایی تر میزنه؛ میپرسه خانم دختره یا پسر؟ میگم دختره. میگه موهاش رو کوتاه نکنید ها. من از دخترم رو کوتاه کردم؛ هم رنگش عوض شد هم فرهاش رفت.

 

ادامه مطلب ...

آخرین روزهای بهتر

صدای ظریف و کارتونی اش از اتاق به گوش می رسید. ظرف می شستم و زیر لب می گفتم منِ نفهم، منِ بی شعور، منِ عوضی، که ماه اک به پاهایم چسبید و گفت مامان مامان. گفتم برو عقب تا کارم تمام شود. دستهایم را خشک کردم. صورتم را که برگرداندم دیدم وسط آشپزخانه ایستاده. با همان نگاه مهربان و خندانش. با همان نگاه مشتاق و لبریز از شور زندگی اش. انگار نه انگار که همین یک ربع پیش به خاطر رد شدنش از خط قرمزم خانه را روی سرم گذاشته بودم و حالا که کار از کار گذشته مشغول سرزنش کردن خودم هستم. هم قدش شدم و در آغوش کشیدمش. منحنی زیبایی روی لبانش نقش بست. روی تخت دراز کشیدم. ماه اک که بر اساس یک نظم درونی و اینکه هر دری باز بود به محض آمدنش می بستیم و می بندیم؛ اول در اتاق را می بندد و بعد با پاهای ظریف و تن نحیف خودش را از تخت بالا می کشد و روی شکم من می نشیند و با لحنی از کلام و خنده می گوید شیر و خودش را می اندازد روی من.  صورتش را نمی بینم. موهایش نزدیک صورتم است. با دست راست موهایش را نوازش می کنم. به یک دقیقه نمی رسد که از صدای نفسهایش می فهمم که خوابش برده

هنوز درگیرم با خودم. بازی پازل را باز می کنم و قطعه ها را روی هم می گذارم تا صدای سرزنش گر درونم را نشنوم. با خودم می گویم طفلک مگر چه کرده که جنی شدی؟ به کفش دست زده؟ خوب زده باشد. هر چقدر بقیه از دست زدن به کفش مُردن ما هم میمیریم.  

با جرقه زدن فکری رشته افکار قبلی پاره می شود. با اینکه تو سر ماه اک داد زدی، ماه اک باز هم تو را تنها پناه خودش می داند. به دقیقه نرسیده اگر ناراحت هم سده باشد؛ که اززظاهر خندانش هیچ چیز نمی شود فهمید؛ آنقدر سریع تو را بخشیده و دوستت دارد که همین که به تو چسبید آنقدر احساس امنیت کرد کهخواب را در نوردید. پس خودت را ببخش. توصیه خواهرک را به یاد می آورم که نیگفت تصویرسازی کن. ماه اک را در حال انجام بدترین کارها از دیدگاه خودت تصور بکن و خودت را ببین که در آرام ترین حالت خویش با مسئله برخورد می کنی بدون اینکه با خشم به خودت و ماه اک آسیب روانی بزنی.

خود ماه اک یکی از بزرگترین منابع آرامش من است. آنقدر با تن سبک و گرمش آرامش به جانم ریخته که 

حلضر نیستم روی تخت بگذارمش. دلم میخواهد تا ابد در همین وضعیت بمانیم من طلایی موهایش را نفس بکشم

  ادامه مطلب ...