هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

کنسل :))

در عین این که شنبه دلم رفته بود برای انجام این کار اما دیروز به خاطر چند تا چیز مردد بودم و دیگه خیلی دلم باهاش نبود. وقتی هم به همسر گفتم به نظرش موردهای مد نظر من جزیی و بی اهمیت بود. اما امروز همه چیز دست به دست هم داد که کنسل بشه و من الان خوش و خرم و مطمئن از اینکه اتفاق های بهتری در راه هست در آرامش نفس می کشم


ماه دیروز 6 عصر تو ماشین خوابید تا 11:30 شب که با سر و صدای بلند بلند متن خوندن همسر بیدار شد در حالی که من از خواب و استرس رو به موت بودم. حالا مگه می خوابید؟ تا ساعت 1:30 فکر کنم یک ریز حرف زد. ساعت 5:30 که با سر پنجه تو خونه راه می رفتیم که همسر صبحانه بخوره بره چشماش رو باز کرده و میگه حامی حامی کجایی؟ حامی میگه: "باید بخوابی الان زوده." ماهک میگه :"نه خورشید خانم اومده"

دردسرتون ندم. از خود 5:30 بیداره و من از شدت خوابالودگی نه صبح تونستم کار کنم نه الان روی پا بندم. حتی مغزم خاموشِ واسه تایید نظرات.منتظرم همسر برسه یک چیزی بخوریم بلکه سه تایی بیهوش شیم

اتفاق بزرگ

ماه خوابه و خونه ساکت

صدای با تلفن حرف زدن همسر با پدرش تو خونه پیچیده

دستهام از استرس یخ زده

تو قلبم آشوبه

اتفاق خوبی تو راهه

ولی در راستای این اتفاق خوب نمیخوام چیزی رو که باهاش احساس راحتی میکنیم رو از دست بدیم

به یک عالم انرژی مثبت تون نیاز دارم

رضایت خاطر عمیق

با تحکم صدام میزد. اصرار داشت که بیدار بشم و صبحانه بخوریم. من اما چشم هام باز نمی شد. آخر با ناراحتی و تندی گفت اگر پا نمی شی خودم تنها یک چیزی بخورم. گفتم بخور و سعی کردم دوباره بخوابم اما خواب و بیدار بودم و همه چیز رو می فهمیدم. ماهک طبق معمول به محض بیدار شدن گفت: "مامان خورشید خانم اومده. پاشو بریم" و دست منو گرفت و کشید که بریم شیرِ گاو* بخوره. با اینکه بد بیدارم کرده بود(از نظر من) ولی خوش اخلاق بودم و سرحال ولی همونطور که انتظار داشتم اخم های همسر تو هم بود و دلخور اما همین که زنگ زدم و کارهای وام رو پی گیری کردم دلخوری هاش تمام شد و شروع کرد از اتفاقات بازار و حال خوبش حرف زدن. عاشق این خصوصیت ش هستم که مثل خودم بلد نیست حرف نزنه و همین که دلخوری ها تمام بشه شروع می کنه تعریف کردن. با یک حال خوب بعد از صبحانه و رسیدگی به ماهک رفتم تو آشپزخونه و تصمیم گرفتم ماکارونی بپزم. 

 

ادامه مطلب ...

از چی بنویسم؟

وقتایی که دلم میخواد یا بهتر بگم؛ نیاز دارم حرف بزنم اما به اجبار یا اختیار سکوت می کنم؛ نمی تونم بخوابم

وقتایی که فکر می کنم کار عقب افتاده ای دارم

وقتایی که نسبت به ماهک عذاب وجدان دارم

وقتایی که با خودم در جنگم

وقتایی که کلافه ام

وقتایی که حس میکنم وقتم رو تلف کردم

و ...

امشب هم نیاز داشتم با یک نفر که درکم کنه چند جمله صحبت کنم

دلم میخواد بنویسم اما حس می کنم اینجا زیاده روی کردم در اینکه ذهن عریانم رو تو کلمات بریزم. حس میکنم حریم تفکرات درونیم رو شکستم و حالا موندم که اگر افکارم رو اینجا ننویسم پس چی می مونه برای نوشتن منی که دغدغه این روزهام رشد فردیِ شخص خودمه؟؟؟؟؟؟؟!


ادامه مطلب ...

کمی فقط کمی موفقیت

به طرز شگفت انگیزی حساسیت هام کم شده و به طرز حیرت آوری از رخ دادن اتفاقهایی بر خلاف قوانینم که قبلا با نقض شون سرم می سوخت و تنم داغ میشد؛ الان یک ناراحتی کوتاه مدتِ سبک در درونم رخ میده و بعد از اون کلا آرومم.

 

ادامه مطلب ...