هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

از چی بنویسم؟

وقتایی که دلم میخواد یا بهتر بگم؛ نیاز دارم حرف بزنم اما به اجبار یا اختیار سکوت می کنم؛ نمی تونم بخوابم

وقتایی که فکر می کنم کار عقب افتاده ای دارم

وقتایی که نسبت به ماهک عذاب وجدان دارم

وقتایی که با خودم در جنگم

وقتایی که کلافه ام

وقتایی که حس میکنم وقتم رو تلف کردم

و ...

امشب هم نیاز داشتم با یک نفر که درکم کنه چند جمله صحبت کنم

دلم میخواد بنویسم اما حس می کنم اینجا زیاده روی کردم در اینکه ذهن عریانم رو تو کلمات بریزم. حس میکنم حریم تفکرات درونیم رو شکستم و حالا موندم که اگر افکارم رو اینجا ننویسم پس چی می مونه برای نوشتن منی که دغدغه این روزهام رشد فردیِ شخص خودمه؟؟؟؟؟؟؟!


 


منی که آهسته و پیوسته دارم تلاش می کنم آدمِ بهتری باشم و قطعا مادر بهتری، چه چیزی غیر از این دغدغه اساسی رو می تونم در رشته کلمات بیان کنم؟

چقدر خوبه که آدم کسی رو داشته باشه که باهاش حرف بزنه. بحث بکنه. نظر بده. نظر بگیره توی یک رابطه دو طرفه،بدون نگرانی از اینکه قضاوت بشه. یک رابطه ای که آرامش بهش بده و دیدگاه هاش به طرف مقابل نزدیک باشه

من با همسر حرف می زنم اما دیدگاه همسر یک جاهایی خیلی متفاوت از منِ. و همین باعث میشه یک جاهایی حرصی بشم از نظرش و در عوض یک جاهایی به شدت آروم.

ده روز پیش که در مورد رضایت از عملکرد خویشتن باهاش صحبت می کردم؛ من یک وقت هایی به شدت خودم رو زیر ذره بین می گذارم و دونه دونه اعمال روزانه رو بررسی می کنم و متاسفانه متاسفانه اغلب مواقع وظایف روزمره رو به شدت بی ارزش می دونم؛ وقتی کارهای روز ام رو می شمردم؛ همسر متوقفم کرد و گفت: "نیازی نیست اینطور ریز به کارهات نگاه کنی. تو باید برآیند رو بسنجی. اینکه توی یک سال یا چند سال گذشته چه میزان پیشرفت در زمینه های مختلف داشتی" و این آبی بود روی آتش خودخوری من از ضعف عملکرد(به زعم خودم).

وقتی به خود پنج سال قبلم نگاه کردم دیدم چقدر در زمینه رسیدگی به امور منزل، نظم و آشپزی پیشرفت داشتم. من اینقدر خونه مامان کار نمی کردم که بعد از عروسی پوستم برای انجام کارهای خونه کنده می شد و آخر نتیجه اونی که باید نمی شد اما حالا با وجود یک فسقل که به شدت ریخت و پاش داره اوضاع خونه خیلی مرتب تر از قبل از بچه دار شدن هستش. از طرفی تغییرات زیاد در تفکراتم و شخصیت ام رخ داده. من از بچگی  روی لباس های دیگران حساس بودم. دلیل هم داشت و دلیلش تفاوت رفتار بزرگترها با پسر عمه ای بود که هم سن من بود و پدرش شهید شده بود؛ در مقایسه با من. پدر من وضع مالی خوبی داشت. اما مامان به شدت قانع برد و هست. همین بود که هیچوقت پیگیر فلان لباس رو برای بچه ام بخرم، فلان طور بچه هام بگردن نبود. در عوض عمه هام به شدت اهل تنوع لباس و البته خوش تیپ بودن. یک سال عمه ها از پدر من پول گرفته بودن و برای پسر عمه یک کاپشن شمعی قهوه ای خریده بودن با سایه سبز. یک کاپشن بسیار زیبا در زمان خودش. پسر عمه هیچوقت اون کاپشن رو تن اش نکرد و گفت دخترونه است و من همیشه آرزوی اون کاپشن به دلم موند و نه به کسی گفتم برام بخره و نه مامان تو این وادی ها بود. همین تفاوتهای رفتاری بزرگترها، همین که خیلی جاها پول بابای من خرج چیزهایی می شد که من آرزوی داشتن بعضی  از اونها رو داشتم من رو به شدت روی لباس های دیگران حساس کرد.اینطوری که وقتی کسی لباس متفاوتی می پوشید که من دوست داشتم ولی نداشتم اش به شدت احساس ضعف در اعتماد به نفسم پیدا می کردم. حالا شاید اون لباس ارزش مالی زیادی هم نداشت اما من به دلیل اهدافی که برای خودم تعیین کرده بودم یا بعد از ازدواج به دلیل اهداف مالی مشترک یل احساس عدم نیاز تصمیم میگرفتم اون لباس رو نخرم. مثال ساده اش خانم همسایه... من هر موقع می دیدمش یک لباس خونه جدید تنش بود یا هر بار یک مانتوی متفاوت ... و هر بار دیدن این تنوع نه که احساس حسادت بلکه یک احساس ضعف شخصیتی دردناکی در درونم به وجود می آورد. از خریدای خانم همسایه اینو بگم که مثلا یک پالتوی خیلی خوش فرم (البته تو تن من اونقدر زیبا به نظر نمی رسید) خرید و از بس بهش اومد سه تای دیگه با رنگای مختلف ازش خرید. در عوض نقطه مقابل ما هستن و اصلا اهل پس انداز نیستن. حالا منم نه که لباس نخرم اما این احساس خارج از کنترلم بود.

ولی حالا برآیند تلاش های من اینه که دیگه با دیدن لباس های منفاوت دیگران احساس بد و ضعف در درونم احساس نمی کنم. حالا همین که مغزم تصمیم میگیره ایجاد حساسیت کنه با خودم میگم اهداف ما در زندگی متفاوتِ و من هم زمانی که احساس نیاز کنم یا بعد از به نتیجه رسوندن فلان هدف قطعا به خودم رسیدگی بیشتری خواهم کرد. این یک پیشرفت بزرگِ برای منی که یک عمر به خاطر این احساس آزار دیدم. 

ددر کنارش تغییرات رفتاری و تفکری دیگه ای هم رخ داده که هر کدوم درونم رو از رضایت قلبی عمیقی  سرشار میکنند.


نظرات 6 + ارسال نظر
هدیٰ شنبه 17 خرداد 1399 ساعت 12:12 http://Www.pavements.blogfa.com

غزل راجع به بخش اول نوشته‌ت؛ لازم نیست دو نفر توی همه چی هم نظر و هم عقیده باشن. که اصلاً اگر اینطور باشه دیگه گفتگو و تبادل نظری شکل نمی گیره. می دونم منظورت چیه البته. پس چه بهتر وقتی می بینی توی موردی نظراتتون خیلی متفاوت هست، نه اینکه بخوای اون نظرات رو یکی کنی؛ فقط سعی کنی تا حدی به هم نزدیکشون کنی. اگر هر دو طرف یکم منعطف باشن و روی نظرشون متعصبانه پافشاری نکنن باور کن همه چی خیلی بهتر و لطیف تر میشه. میشه بدون ناراحت کردن همدیگه یه بحث سازنده کرد.
البته که خودت بهتر می دونی و من مثل شما باتجربه نیستم

راستی شما از قشنگ ترین ویژگیات حسادت نداشتنته مهربونم

دقیقا موافقم
میگن زوج های موفق اونایی هستن که سعی نمیکنن تمام مسائل بینشون رو حل کنند و میزارن بعضی اختلاف نظرهاو مسائل حل نشده باقی بمونه و رهاش میکنند
توی مسائل روانشناسی یک جاهایی از حرفاش حرصم در میادولی خورده بهش نمیگیرم چون کلا اطلاعی از این علم نداره
و من ترجیح میدم در این زمینه زیاد براش حرفی نزنم

یعنی این یکی از بزرگترین لطف هاییه که خدا بهم کرده و همیشه بابتش سپاس گزارم

زینب سه‌شنبه 13 خرداد 1399 ساعت 15:16

نوشته اتون در مورد لباس خیلی جالب و تلنگر اساسی بود. من یکی حداقل اصلا عادت ندارم از این جنبه ها به خودم نگاه کنم و امتیاز بدم. معیارم فقط چیزهایی که با چشم اندازه گیری میشه چقدر مقاله ام امتیاز گرفته، درآمد، نمره و....در حالی که پیشرفتهای فکری و اخلاقیمو نادیده میگیرم.

چه جالب
دیروز من یاد شما افتاده بودم و با خودم میگفتم نکنه اون بار از طرز صحبتم دلخور شده باشه؟
دسترسی هم نداشتم که احوالی از شما بپرسم

چه جالب
اصلا فکر نمیکردم این نوشته کسی رو به فکر واداره

خوب شما تمرکزتون روی اهدافیه که دارید و مسلما در اون راستا امتیاز مقاله و ... اهمیت زیادی داره

ترانه دوشنبه 12 خرداد 1399 ساعت 16:27 http://taraaaneh.blogsky.com

اینکه آدم دوست خوبی داشته باشه که بتونه از همه چیز باهاش حرف بزنه خیلی خوبه. اکثر آدمها کلا گوش نمیدن. یعنی وانمود میکنن که دارن گوش میدن. حواسشون به چیزهایی هست که میخوان بهت بگن. یعنی جز خودشون و مسایل خودشون چیزی براشون زیاد مهم نیست. براشون جالب نیست. اگر هم گوش میدن برای اینه که در عوض تو هم بهشون گوش بدی.
ولی اینجا خونه تو هست. آزادی که از هرچی میخوای بنویسی بتون ترس از قضاوت دیگران. هرکس دوست نداشت نمیخونه.
همه کسانی هم که میخونن ضعفهای خودشون رو دارن. تو در مورد لباس نوشتی، یکی دیگه در مورد ظاهرش یکی خانواده اش یکی شغلش یکی.. یعنی خلاصله همه یکجورایی درگیرن فقط نوعش با هم فرق میکنه.
یادت باشه که این ضعفها تقصیر ما نیست. هرچی که هستیم حاصل محیطمونه یعنی چیزهایی که از بچکی باهاشون مواجه شدیم و یا ژنتیک.

عالیه ولی خیلی وقتا از اینکه حرفات تکراری شده دیگه روت نمیشه باهاش این حرفا رو بزنی. البته یک وقتا هم باید بشینی اون دوستا حالت رو بپرسن تا بخوای حرفی بزنی
من بهترین دوستم تو این زمینه ها خواهرم بود اما خواهره الان مشغله هاش زیاده و یک جاهایی واقعا دلم نمیاد ناراحتش کنم با حرفام اینطوریه که یک وقتا احساس میکنم دارم خفه میشم از حرف نزدن
با همسر هم یک جاهایی حرف میزنم اما دیدگاههاش متفاوته و گاهی حرفاش سرزنش گونه میشه از نظر من البته نه که قصد اون سرزنش باشه

من حتی اینجا هم یه وقتا خجالت میکشم بنویسم چون به نظرم تکراری شده ولی آخرش هم جایی جز اینجا ندارم برای گفتن
دقیقا نقطه ضعف های آدمها با هم متفاوته
دقیقا خیلی ازضعف هامون ایردهای تربیتیِ و محیطه

آبگینه دوشنبه 12 خرداد 1399 ساعت 08:19 http://Abginehman.blogfa.com

اینکه میتونی مشکلات رو ریشه یابی کنی عالیه
ولی این حس تو اکثرا هس که وقتی لباسای خیلی متنوع و قشنگ تن کسی میبینن دوست دارن اونا هم داشته باشن. خودم هم همینطورم ولی نمیدونم چرا از خرید زده شدم شاید بخاطر قیمتای سر به فلک کشیده است که هرجور حساب کنم نباید اونقد باشه و دستم به خرید نمیره

دارم تلاش میکنم اصلاح کنم ایرادهای درونیمو
ولی خوب حالا حالا مونده تا اصلاحات نمود بیرونی داشته باشه

خق داری والا
وقتی یک پراید رو هر چی زیر و رو میکنی ارزش ٧٠ میلیون نداره کاملا میشه به همه چیزهای دیگه تعمیمش داد

قلب من بدون نقاب یکشنبه 11 خرداد 1399 ساعت 13:50 http://Daroneman.blog.ir

تعادل تو زندگی خیلی خوبه
ی جوری که هم به اهدافمون برسیم و هم به نیاز های دیگه
من همیشه سعی میکنم به هر دو طرف برسم
هر چند شرایط سخت کشور ما ی مانع بزرگه
و هر چقدر هم توانایی شخصیتی و مالی داشته باشی
باز ی جای کار لنگ میزنه
خیلی خوبه پیشرفت داشتی تو زندگی
همیشه زندگیت رو به جلو باشه غزل جان

تعادل!!! خیلی دلم میخواد بتونم برقرارش کنم و به شدت لازمش دارم تو یه زمینه هایی
تو که ماشالله خیلی کاردانی خیلی دلم میخواد منم به اون درجه ای برسم که هر دو رو با هم جلو ببرم
بله اینجا سختیهای خودش رو داره

خیلی حس خوبیه این پیشرفت حتی اگر خیلی کوچک باشه
ممنونم بهی جانم به همچنین

نسترن یکشنبه 11 خرداد 1399 ساعت 10:33

غزل بنظر من این رشدی که داشتی خیلی خوب و ارزشمنده
ببین من موقعی که مجرد بودم ولع لباس خریدن داشتم
یکسرههههه لباس میخریدم
هنوزم که هنوزه بعد چندسال زندگی مشترک هنوز لباس نو از مجردی دارم و میپوشم ولی وقتی نگاه میکنم میگم خب من میتونستم اون پولهایی که داشتم رو یه کاری شون کنم که الان یه سرمایه ای دستم بود
الان بشدت جلوی خودم رو میگیرم و نه به مصرف گرایی گفتم گاهی حس ِ قبلی قلقلکم میده ها ولی خب مقابله میکنم باهاش
و بنظرم روندت خیلی خوب و عالیه

من اون زمان های مجردی لباس میخریدم ولی خیلی پس انداز میکردم
طلا میخریدم و اینجور چیزا و من بخش زیادی از جهیزیه ام رو خودم خریدم
بعد از ازدواج دیگه صفر بودم
تا اینکه باز کار کردم و سیسمونی رو هم خودم خریدم
چون همسر مخالف بود با خون بند ناف هزینه اونم خودم دادم
این چند سال هم نه که خرید نکردم اما راحتم نبودم تو خرج کردن چون همسر از من سخت تر بود تو پس انداز چون تغییرات اساسی برای زندگیمون مد نظرش بود
حالا این کارهامون ان شالله امسال به سرانجام برسه منم یک کم آزاد میشم چون همسر دیگه خیالش راحته که به هدفش رسیده

منم هنوز یک لباسهاییم از مجردی مونده ولی خیلیاشم دادم بیرون چون با اینکه نو بود مدلش به روز نبود

خوب عوضش الان داری رعایت میکنی

مرسی از نظر لطفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد