هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

شهر را آذین بسته ام

ارکان اصلی خانه در راهند و من از خوشحالی آمدنشان لبریز. وقتی هستند سر و صدایشان حواسم را پرت میکند و وقتی نیستند هوای نبودنشان. امروز فهمیدم باشند و سر و صدا باشد و هر از گاهی من غر بزنم صدا را کم کنید درس دارم خیلی بهتر است تا نباشند و کاری از پیش نرود

برای او که ندارد

دوتا ناهار داشتیم. یکی را خوردیم و آن یکی قطعا تمام نمیشد و دستخورده میماند. از همسرک خواستم به کسی بدهیم و خودمان کمی از شاممان بخوریم اگر سیر نشده ایم. گفتیم به آقا یا خانم مسئول دستشویی بدهیم. تصمیم داشتم به خانم بدهم اما نمیدانم چه شد که با رد شدن از دستشویی مردانه و دیدن آقای نظافتچی تصمیم گرفتم غذا را به او بدهم. داخل دستشویی بودم که آقا، خانم را صدا زد. چند دقیقه بعد خانم آمد و برای خانمی تعریف کرد که غذا نداشتم. حالا آقای فلانی من را صدا زد و این غذا را به من داد. و من غرق شادی بودم از اینکه غذا به دست کسی رسید که باید میرسید.

حالا آن صبوری قبل از رسیدن به ترمینال و این نذر رسیده به دست نیازمند شعفی دو چندان درون من دمیده بود. حالا من بودم و یک حال خوش و یک راه طولانی کنار همسرک. 



اضافه جات:


1+ یکی از زیباترین سفرهای کوتاه عمرم بود. پر از آرامش عطر خدا.


2+  ای کوفت به این حال و خراب و کارهای عقب مانده و سرعت عمل پایین


2+ فردا شب، شب آرزوهاست. بیاید برای هم دستهای خالی مان را به سوی درگاه پر از رحمتش ببریم و برای آرزوهای هم دعا کنیم. 

گاهی فقط یک لحظه کافیست

برای ساعت 3:45 بلیط داشتیم. ساعت 2:40، میدان هفت تیر. میگوید 5 دقیقه دیگر میرسم. کمی مانتوها را نگاه میکنم. مدلهای مسخره ای دارند. شاید هم زیاد بد نیستند و این منم که حوصله دیدنشان را ندارم. برمیگردم کنار خیابان. چشم میدوزم به روبرو. بی‌وقفه تاکسی‎ می ایستد و آدم ها با عجله یا آرام پیاده میشوند و می‎روند. کم‌کم عصبی شده‎ام. هیچ کدام مخاطب من نیستند. عجیب است. همیشه خوش قول هست. به خصوص مواقعی که عجله داریم. آن روی غرغرو دارد نهیب میزند یالا زنگ بزن بگو مگر نمیدانی عجله داریم. مگر زودتر زنگ نزدم پس کجایی؟ اما منطقم میگوید حتما کاری پیش آمده. بین جنگ آرامش و فشار عصبی زنگ میزنم و میپرسم کجایی؟ وسط خیابان میبینمش. با خنده دست میدهم و خوشحالم از آمدنش. از اینکه قرار است همسفر باشیم دل توی دلم نیست. با آرامش و خنده میپرسم چرا دیر آمدی؟

میگوید مصدوم شدم. وقتی قبل از رسیدن به هفت تیر زنگ زدی که بزنم بیرون، با عجله بلند شدم. نمیدانم چی شد که ناخن شصت پایم از وسط برگشت. تا با عجله پانسمان کنم و حرکت کنم دیر شد. ته دلم لبریز از رضایت قلبی است که قضاوت اشتباه نکردم، که آرامشم را حفظ کردم، که با یک رفتار اشتباه ارزش خودم را از بین نبردم، که دل همسرک را نشکستم، که یک بار هم شده بر آن روی غرغروی بداخلاق غلبه کردم، که حالا هنوز هم وقت زیادی باقیمانده و 1 ساعت برای رفتن به آرژانتین و نماز و ناهار کافیست. که من با همه وجود توانستم علاقه ام را به مهربانترین مرد دنیا ثابت کنم، که دلم آرام است و حرکتی نکردم که تا مدتها عذاب وجدان همنیشنم باشد.




اضافه جات:

1+ کاش کمی فقط کمی صبورتر باشم

28 فروردین

ساعت 6:30 همسرک رسید و با کلی جیغ و هیجان راهی تجریش شدیم. حلیمش حرف نداشت اما با شکر :( اصلا نمیتونم بخورم و خوب سیر نشدم. تاکسی بی انصاف تا جمشیدیه رو خیلی گرون حساب کرد در حالیکه برگشت رو با کمتر از نصف قیمت اون برگشتیم.

در دوران قبل از ازدواج همسرک بارها خواست بریم جمشیدیه اما من ناز میکردم. یک روز تعطیل هم خواستیم بریم که ماشین پیدا نکردیم و رفتیم درکه. پارک فوق العاده زیباییه. درختهای تنومندش و سنگ فرشهایی که زیبایی پارک رو دو چندان کرده. پارک غرق لاله بود. صدای آب آرامبخش ترین ویژگی پارک بود. و بدترین جنبه پارک آلودگی صوتی بود که جماعتی برای خودشون مراسم دعا راه انداخته بودن و صدای بلندگوها نمیگذاشت از سکوت و آرامش پارک استفاده کنی. عکسهای قشنگی گرفتیم. از 8:20 دقیقه تا 10:30 هم پارک را گشتیم هم کمی استراحت کردیم و میوه خوردیم. لحظه های بی نظیری بود. این اولین پارک دونفره ای بود که بعد از عقد میرفتیم. رفته بودیم اما نه اینطور که جایی روی زمین ولو شویم و حرف بزنیم و میوه بخوریم. اینجور تفریحها همیشه دسته جمعی بوده. دلم نمیخواست اون لحظه ها تمام شه و از پارک بیرون بیایم اما به خاطر کلاس من چاره ای نبود. بعد از کلاس رفتیم انقلاب دنبال کتاب اما اشتباه محض بود در اون ساعت. کتاب موردنظر که پیدا نشد هیچ سردرد من که با قرص بهتر شده بود به خاطر گرسنگی وحشتناک شده بود. ساعت 4 تو پارک لاله ناهار خوردیم و ساعت 5 از تهران حرکت کردم.

از شدت درد دلم میخواست بمیرم. به قدری حالم بد بود که نمیتونستم به همسرک که پایین اتوبوس منتظر حرکت بود نگاه کنم و خواهش میکردم زودتر بره تا من هم چشمام رو ببندم. تا آخرین نقطه ای که میشد نگاهش کردم و بعد پشت دیوارهای نمازخونه ترمینال  ناپدید شد. خوابم برد  اما با زنگ همسرک بیدار شدم و دیگه خوابی در کار نبود. از شدت درد حال تهوع داشتم. یک قرص دیگه خوردم ولی تحمل صبوری برای اثر قرص را نداشتم. از بوی مارال متنفرم. ترکیب اسانس عطرها با بوی گند و سوخته فست فود حالمو بهم میزنه اما برای استفاده از سرویس بهداشتی باید تحمل کنی. بیشتر وقت استراحت را در فضای آزاد بود. آرزوی بودن همسرک رو در کنارم داشتم. سوار اتوبوس که شدم به چند دقیقه نرسید که حس کردم سرم داره آروم و آروم تر میشه اما تمام انرژی تنم رو از دست داده بودم و لحظه شماری میکردم برای رسیدن. فکر کردن به خونه، به اتاقم و سکوت شب هنگام .... 

مرور خاطره ها (1)

چهارشنبه شب، دقیقا بعد از یک سال (یک روز کمتر) راهی تهران شدم. فکر رفتن این همه راه برای یک کلاس 1 ساعتی خیلی سخت بود اما هر چی لحظه های دیدن همسرک و زیر و رو میکردم بیشتر دلم میتپید که برم. اوضاع مالی به خاطر سرمایه‎گذاریهای روبراه نبود اما بلیطهای سالهای گذشته وسیله تهیه بلیط رایگان شد.

پام که به آرژانتین رسید، لبخند آرومی رو لبام نقش بست از مرور روزهایی که همسرک میامد استقبالم. یک روزایی پر از شوق بودم از دیدنش و یک روزایی از شدت تردید ترجیح میدادم نیاد. اما به حضور یک مرد در کنارم تو اون شهر دردندشت نیاز داشتم. همسرک همیشه از جون و دل برای من مایه میگذاشت. (هنوز هم میزاره) در حدی که چند روز مونده به امتحان جامع همه درس و زندگی رو رها کرد و صبح تا شب کنار من بود. هم دنبال کارهام بود هم میخواست فرصت با من بودن رو از دست نده و البته من هم از خدام بود تنها نباشم. این برای من معنی جز یک عشق بی نظیر نداشت. حیف که اون روزها من به بلوغ فکری این روزها نرسیده بودم. هنوز هم دنبال مردی میگشتم که در رویاهام تصویرش رو نقاشی کرده بودم. همسرک تمام خصوصیات اخلاقی اون مرد رویایی رو داشت جز ظاهر. امروز اما، از نظر من همسرک زیباترین مرد دنیاست اما اون زمان کمال طلبی بی حد و حصر از من مردی رو میخواست که همه چیزش مطابق مرد رویاهام باشه. یک چیز محال...

یکی از مهمترین خاطره هایی که از ترمینال در ذهنم پر رنگتر هست، برمیگرده به اواخر شهریور یا اوائل مهر 91. وقتی بعد از تعطیلات تابستان اولین بار رفتم تهران. اواخر خرداد همون سال بین من و همسر به لطف عدم مدیریت خودمون، به خصوص من، به دنبال یک سری اتفاق ها، بین ما بحث بدی پیش اومد که در اون اتفاقا خیلی به همسرک و حتی من توهین شد. به قدری شرمنده بودم از این خامی رفتارم* که عذاب وجدان داشتم که پسر به این باشخصیتی و آرومی را به مرز جنون کشوندم که به من میگه تو خواستی از من سو استفاده کنی و رابطه برای مدتی کلا قطع شد. من همه چیز رو تمام شده میدونستم تا اینکه باز هم پیام داد. گاهی زنگ میزد. اما من خیلی سرد شده بودم. یک روز گرم تابستون که از سر کار بر میگشتم زنگ زد و گفت تو حتی به همین یک ذره رابطه هم علاقه ای نداری. من دارم میرم شهرمون و میخوام همه چیز رو تموم کنم تا در این چند روز که کنار خانواده هستم راحتتر با موضوع کنار بیام.

من اما با همه سرد بودنم از قطع شدن رابطه و رفتنش مثل سگ میترسیدم. سعی کردم قانعش کنم که اینطور نیست. وقتی بعد از تعطیلات تابستون رفتم تهران، همسرک با دیدن من از شدت دلتنگی چنان هیجان زده شده بود که از رفتارش تعجب کرده بودم پیش خودم میگفتم چرا این دیوونه اینطوری میکنه؟ همش به خاطر این بود که من هنوز اینقدر دوستش نداشتم. برام فقط یک دوست بود. یک دوست معمولی.


پارک لاله 28 فروردین ساعت 4




اضافه جات عشقی:

دیروز سالگرد اولین دیدارمون در سال 92 بود. اولینی که بعد از یک دوره سرد و طولانی دل من را مطمئن کرد همسرکی بهتر از این در دنیا وجود نخواهد داشت. اولینی که بعد از یک دوره بیماری روحی من، شادی را به من، به همسرک و رابطه مان تزریق کرد و در دلم حس میکردم به نقطه پایان تصمیم گیری نزدیک شدم. نقطه ای که خیلی راحت و بدون تردید میتوانم تصمیم نهایی را بگیرم. اما عجله نکردم. حرف نزدم تا از این حس مطمئن شوم


پاورقی :

*(هیچ وقت مسائلی که خیلی خصوصی هستند و اگر به گوش همسر یا عشقتون برسه باعث شکستن غرورش [در مورد ما اینطوری بود شاید باعث دعوا و جدایی همیشگی بشه] میشه رو برای دوستان مشترکتون یا هر کسی که فکر میکنید خواسته یا ناخواسته اینو به گوش عزیزتون میرسونه تعریف نکنید).