هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

مرور خاطره ها (1)

چهارشنبه شب، دقیقا بعد از یک سال (یک روز کمتر) راهی تهران شدم. فکر رفتن این همه راه برای یک کلاس 1 ساعتی خیلی سخت بود اما هر چی لحظه های دیدن همسرک و زیر و رو میکردم بیشتر دلم میتپید که برم. اوضاع مالی به خاطر سرمایه‎گذاریهای روبراه نبود اما بلیطهای سالهای گذشته وسیله تهیه بلیط رایگان شد.

پام که به آرژانتین رسید، لبخند آرومی رو لبام نقش بست از مرور روزهایی که همسرک میامد استقبالم. یک روزایی پر از شوق بودم از دیدنش و یک روزایی از شدت تردید ترجیح میدادم نیاد. اما به حضور یک مرد در کنارم تو اون شهر دردندشت نیاز داشتم. همسرک همیشه از جون و دل برای من مایه میگذاشت. (هنوز هم میزاره) در حدی که چند روز مونده به امتحان جامع همه درس و زندگی رو رها کرد و صبح تا شب کنار من بود. هم دنبال کارهام بود هم میخواست فرصت با من بودن رو از دست نده و البته من هم از خدام بود تنها نباشم. این برای من معنی جز یک عشق بی نظیر نداشت. حیف که اون روزها من به بلوغ فکری این روزها نرسیده بودم. هنوز هم دنبال مردی میگشتم که در رویاهام تصویرش رو نقاشی کرده بودم. همسرک تمام خصوصیات اخلاقی اون مرد رویایی رو داشت جز ظاهر. امروز اما، از نظر من همسرک زیباترین مرد دنیاست اما اون زمان کمال طلبی بی حد و حصر از من مردی رو میخواست که همه چیزش مطابق مرد رویاهام باشه. یک چیز محال...

یکی از مهمترین خاطره هایی که از ترمینال در ذهنم پر رنگتر هست، برمیگرده به اواخر شهریور یا اوائل مهر 91. وقتی بعد از تعطیلات تابستان اولین بار رفتم تهران. اواخر خرداد همون سال بین من و همسر به لطف عدم مدیریت خودمون، به خصوص من، به دنبال یک سری اتفاق ها، بین ما بحث بدی پیش اومد که در اون اتفاقا خیلی به همسرک و حتی من توهین شد. به قدری شرمنده بودم از این خامی رفتارم* که عذاب وجدان داشتم که پسر به این باشخصیتی و آرومی را به مرز جنون کشوندم که به من میگه تو خواستی از من سو استفاده کنی و رابطه برای مدتی کلا قطع شد. من همه چیز رو تمام شده میدونستم تا اینکه باز هم پیام داد. گاهی زنگ میزد. اما من خیلی سرد شده بودم. یک روز گرم تابستون که از سر کار بر میگشتم زنگ زد و گفت تو حتی به همین یک ذره رابطه هم علاقه ای نداری. من دارم میرم شهرمون و میخوام همه چیز رو تموم کنم تا در این چند روز که کنار خانواده هستم راحتتر با موضوع کنار بیام.

من اما با همه سرد بودنم از قطع شدن رابطه و رفتنش مثل سگ میترسیدم. سعی کردم قانعش کنم که اینطور نیست. وقتی بعد از تعطیلات تابستون رفتم تهران، همسرک با دیدن من از شدت دلتنگی چنان هیجان زده شده بود که از رفتارش تعجب کرده بودم پیش خودم میگفتم چرا این دیوونه اینطوری میکنه؟ همش به خاطر این بود که من هنوز اینقدر دوستش نداشتم. برام فقط یک دوست بود. یک دوست معمولی.


پارک لاله 28 فروردین ساعت 4




اضافه جات عشقی:

دیروز سالگرد اولین دیدارمون در سال 92 بود. اولینی که بعد از یک دوره سرد و طولانی دل من را مطمئن کرد همسرکی بهتر از این در دنیا وجود نخواهد داشت. اولینی که بعد از یک دوره بیماری روحی من، شادی را به من، به همسرک و رابطه مان تزریق کرد و در دلم حس میکردم به نقطه پایان تصمیم گیری نزدیک شدم. نقطه ای که خیلی راحت و بدون تردید میتوانم تصمیم نهایی را بگیرم. اما عجله نکردم. حرف نزدم تا از این حس مطمئن شوم


پاورقی :

*(هیچ وقت مسائلی که خیلی خصوصی هستند و اگر به گوش همسر یا عشقتون برسه باعث شکستن غرورش [در مورد ما اینطوری بود شاید باعث دعوا و جدایی همیشگی بشه] میشه رو برای دوستان مشترکتون یا هر کسی که فکر میکنید خواسته یا ناخواسته اینو به گوش عزیزتون میرسونه تعریف نکنید). 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد