هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

فروردین زندگی من

عاشق بهارم. عاشق رنگ و بویش. خدا نبخشد آنهایی را که بهار را برای دیگران زمستان سرد می‎کنند. خیلی سال قبل تو فروردین فقط آرزوی مرگ داشتم. اما بعد از آن خیلی سال بود که دوست داشتم فروردین را با امید زندگی کنم. با اینکه هنوز هم گاهی بوی فروردین حال من را خراب میکند به لطف همان روزهای خیلی دور. اما حال من بهتر از این نمی‎شود که زنده مانده‌ام و می‌بینم فروردینی را که پایان تنهایی را باز هم در دلم جشن می‎گیرم. جشن می‎گیرم که زنده‎ام و نفس می‎کشم اما نه تنهایی. اگرچه دور اما با مردی که همه آرزوهای روزهای تنهایی گذشته من است.



خدایا دل همه تنهایان دنیا را با بخشیدن همراهانی بی‎نظیر شاد کن به حق وعده‎ات که گفتی همه چیز را جفت آفریدم.

خرید با طعم عشق

باغ در ایام بهاران خوش است

موسم گل با رخ یاران خوشست

چون گل نوروز کند نافه باز

نرگس سرمست در آید به ناز

بهارتان خجسته



اغلب این 3 روز از این خونه به این خونه گذشت تا امشب که ساعت 8:30 برای اولین تفریح دو نفرمون تو سال 93 رفتیم سمت مسجد کبود. به دیدنش نرسیدیم چون دیر وقت بود. ولی به آخر وقت نمایشگاه محوطه مسجد رسیدیم. محوطه مسجد قشنگ بود. پر از گلهای خوشگل. مدتها بود دونفری فقط به قصد تفریح بیرون نرفته بودیم. چون خواهرک سرش شلوغ بود باید با همسرک میرفتم خرید و همین میشد که دو هفته یک بار تفریحمون گشت زدن تو بازارها بود برای پیدا کردن وسایلی که لازم داشتیم. مثلا 3 روز فقط تو ولایت همسرک دنبال پالتو گشتیم و دو روز هم شهر ما اما دریغ از گزینه مورد پسند ما. حالا بعد از اینهمه چرخ زدن تو بازار فرصتی برای با هم بودن و حرف زدن داشتیم. البته از غرفه کریستال فروشی داخل نمایشگاه  5تا جوجه تزیینی خوشگل خریدیم. خرید کوچک ما شبیه یک سوپرایز بود چون [لوس بازیه بگم اما همسرک به من میگه جیک جیکویی] با دیدن جوجه ها تو ویترین غرفه منو صدا زد که اینا رو ببین من که تا اون موقع اصلا حواسم به اونا نبود دیگه دست از سرش بر نداشتم. اولش گفت پول حروم کردنه اما آخر خودش تسبیم شد و خرید. اینکه همسکر به خاطر جسش به من توجهش به سمت اونا جلب شده بود منو ذوق مرگ کرده بود. تموم راه برگشت جیغ و داد کردم که من 5 تا جوجی دارم .  حس فوق العاده ای بود. از در خونه که وارد شدیم قهقه سر دادم وگفتم حالا مامانت میگه همه میرن واسه خونشون وسیله میخرن اینا هم رفتند خرید کردن. عجب دوتا خلی! وقتی مامان رو دیدم گفتم خرید کردیم. منتظر یک وسیله لااقل اندازه یک کف دست بود فکر کنم. اما همینکه نایلون فسقلی خرید که اندازه یک بند انگشت بود رو دید غش کرد از خنده و گفت عجب خرید بزرگی.


این اولین خرید سال 93 عجیب شیرین و غافل گیر کننده بود. چون قصد خرید نداشتیم اونم همچین چیزی.



اضافه جات:


1. مامان اینا قراره بیان اینجا به خاطر عروسی برادر شوهر. دلم شدیدن تنگ شده و لحظه شماری میکنم واسه دیدنشون. مخصوصا که سال جدید هنوز ندیدمشون در حالیکه 30 بهار را کنارشون تحویل کردم و حالا 3 روز هم از تحویل گذشته و من هنوز ندیدمشون.

دوری سخته اما این دوری برای من بی اعتماد به نفس، بد هم نبود. فهمیدم چقدر دوستم دارن. هم خواهره هم دختر خاله. طفلی 4 بار زنگ زده تا امروز تونسته با من حرف بزنم. اینقدر برام ذوق کرد و خندید. گفت که خواهره از شدت دلتنگی نمیتونسته با من حرف بزنه. گفت روز اول عید اصلا حوصله نداشته و حالش بد بوده.

همه بهم گفتند جات خیلی خالیه

از طرفی اینجا چون عضو تازه وارد فامیل هستم همه توجه ویژه ای به من دارن. منظورم توی دید و بازدیدهاست

با اینکه من نمیفهمم چی میگن اما همین که تشکر میکنند از رفتنم خودش حس خوبیه. یعنی که براشون مهم بوده رفتنم



2. از زمان عقد به بعد؛ نه از قبل اون دیگه ننوشتم و خیلی از حس هام فراموش شدن . میخوام روزانه هم شده بنویسم. فاخر نیست که نباشه. دوست ندارم خاطراتم به خاطر انتظاراتم از خودم مدفون بشه در گذشته وقتی من زیاد فرصت داخل دفتر نوشتن ندارم

خداحافظی آغاز سلامی دیگر است

92 عزیز، فرصت کمی برای با هم بودن داریم. میدانی که چقدر دوستت دارم. بعد از این با یاد آوری خاطرات زیبای تو آرامتر خواهم زیست. دلتنگت خواهم شد همانطور که خیلی وقت است دلتنگ اردیبهشت و خرداد و تیر ات هستم. با من مهربان بودی و امیدوارم ته مانده بودنت را هم مهربانتر از بقیه سال باشی

حرفهای گفتنی از 92 زیاد هست اما همه نگفته ماند. دو روز است فکر میکنم من روز عقد چه ساعتی رفتم آرایشگاه اما در خاطرم نیست و این یعنی به همین زودی و با ننوشتن خیلی چیزها را فراموش کرده ام. نیت کردم با شروع 93 بیشتر به ثبت خاطراتم همت ورزم.



پیشاپیش خداحافظ 92 زیبای من و سلام 93 مهربانتر و پربارتر از 92


سال نو بر ایران و ایرانیان مبارک

یک نَفَس تازه (3)

دوباره صبح شده. با بی حوصلگی آماده می‎شم. تنها چیزی که منو سرِ سوزنی به وجد میاره که بخوام آماده بشم و برم شرکت، رژگونه جدیدمه که از سیتی سنتر خریدیم. اما فرصت آرایش نیست. می‎ندازمش تو کیفم و با خودم فکر می‎کنم تو شرکت هم میشه کمی آرایش کرد .با عجله می‎زنم بیرون. همسرک ساعت 7:30 پیام داده و من تا برسم شرکت فرصت جواب دادن ندارم. هنوز کیفم و روصندلی نذاشتم که موبایلم زنگ می‎خوره. بعد از یک سلام و علیک با عجله میگه من گوشی رو میدم خانم جعفری سوالی داری بپرس. چقدر با خودم خدا خدا کرده بودم که بدون نیاز به رفتن من کارمو راه بندازه. خوشحالم همسرک اینقدر برام ارزش قائله که صبح زود راه افتاده و سر 8 خودشو به دانشگاره رسونده؛ اونم با این راه دور. شماره دانشجویی‎مو می‎پرسه و میگه فرم مربوطه رو می‎دم همکارتون پر کنه[منظورش همسرکه] :) و ساعت به 9 صبح نرسیده کار من انجام شده و زندگیم رنگی تازه‎ای می‎گیره. فکر تموم شدن یک استرس بزرگ. فکر نداشتن یک سفر اجباری برای پر کردن یک فرم ناقابل. نجات پیدا کردن از پروسه سخت و طولانی پایان نامه. حس مهم بودن. فکر داشتن همسرکی به این آقایی و فکر خیلی چیزای دیگه که هر کدوم به روزم رنگهای گرم و شاد می‎پاشید. همه بدحالی‎های دو شب گذشته و فکرا مزخرفش پر کشید و به قول برادره شدم صورت کار. انجام کار آقارئیس. همون کاری که نمی‎تونستم جمعش کنم. به اضافه انجام یک کار دیگه بدون وقت تلف کردن و بدون احساس جبر و به زور کار کردن. به دلخواه اضافه موندن و تموم کردن کار دوم به شکلی که دوست داشتم و راضیم می‎کرد.

اینطوری شد که پر شدم از رضایت از خودم و اینجا هدیه ای شد برای همه تغییرات خوب و دوست داشتنی رفتاری اخیرم و با کمال میل کار کردنم. اینجا جایزه همه حس‎های خوب منه. جایزه مهربونی با من و رضایت از من

اینجا جایزه یک روز خوبِ پر از احساسهای خوبه. اینجا نوره واسه حس های کم نور. اینجا برای من ... یک نفس تازه است واسه یک شروع تازه



خوش اومدی دوستِ من

 


یک نَفَس تازه (2)

اون شب، شب کسل کننده ای بود. خسته نبودم اما اعصاب هیچی نداشتم؛ حتی نت و ولگردی مجازی. البته شکر خدا این روزها ولگردیهام نظم خوبی گرفته. شنیدین میگن عدو شود سبب خیر؟! یک بنده خدایی خواست من رو اذیت کنه مثلا و قدرتشو که اندازه یک چلوقوزه به من نشون بده، ولی ناخواسته یک نظم اساسی به کارهای من داد. اینه که به طرز فجیعی حوصله‎ام سر رفته بود. مخصوصا که منتظر یک تغییر شیوه در نظام آموزشی‎ام بودم که بتونم از زیر یک کار درسی زمان‎بر خلاص شم و با خوش خیالیه این که اون اتفاق دقیقا طبق میل من خواهد افتاد؛ دست به هیچ کاری نبردم و متعلقات اون درس رو توی هفت تا سوراخ هول داده بودم، مبادا چشمم بهش بیفته و دیدنشون خسته‎ام کنه. همین موقع بود که خواهره از اتاقش اومد بیرون با یک نایلون خیلی کوچک از تخمه گلآفتاب که خوراک بی‎کاریه. هم تخمه می‎خوردم هم مکالمات اسکایپی داشتم هم صدای تلویزیون اینقدر بلند بود که خودم خجالت کشیدم و Voice را قطع کردم. با تمام شدن شارژ لپ‎تاپ و فیلم آبکی این روزها [آوای باران]، احساس کردم به قدری حال روحی‌ام خرابه که می‎خوام قید شام رو بزنم و یک راست برم توی رختخواب؛ آخه تخت من به موازات پنجره اتاقم هست و سردترین قسمت اتاقم و از اینکه میگم توی رختخواب می‎خوابم قطعا گوینده این هست که امکان جابجایی تخت نازنین به دلیل ساختار زیبای اتاق بنده وجود ندارد. با بی‎حوصلگی رختخوابی که صبح با بی‎سلیقگی جمع شده بود را پهن کردم و فرو رفتم توش. واقعا گرسنه بودم اما حالم خراب‎تر از اون بود که چیزی بخورم. تا یادم میاد وقتهایی که شدیدن از لحاظ روحی بهم میریختم بخصوص اگر حس می‎کردم "ارزش ندارم"؛ قید غذا رو می‎زدم و به تختم پناه میبردم. واقعیتش اینه که شکر خدا وقتی روانم بهم میریخت کم اشتها میشدم و حتی گاهی حال تهوع داشتم و غذا خوردنم میشد به اندازه یک گنجشک.

سعی می‎کنم بخوابم اما هرچی فکر وحشتناکه هجوم آورده به ذهنم. درست مثل دو شب پیش که اولین شبی بود که سمت قلبم اون درد وحشتناک را حس می‎کردم و حتی به پهلو نمی‎تونستم بخوابم و با اینکه همسرک کنارم بود اما تمام مدت قبل از خواب به این فکر میکردم که این درد از اون دردهاست که فردا دیگه بیدار نمیشم. یکی یکی اعضای خونه رو میدیدم که روی پاشون بند نیستند. همسرک رو که طفلکی مثل ابر بهار داره گریه میکنه. اینکه خانواده اش خیلی زود خودشونو میرسونند به اینجا برای تشیع تازه عروسشون و شاید بعد اون کلا رابطه همسرک با خانواده من قطع شه چون دلیل این ارتباط منم که دیگه نیستم. به اینکه مهمونی خاله‎ی حیوونکی عزا میشه و بدتر از همه اونها خودم رو که به جای رفتن به مهمونی پاگشا، به قبر رفتم و آدمها بالای قبر ایستادند تا خاکسپاری تمام شه و هر فکر دیگه‎ای که در این زمینه به ذهنت برسه. در کنار فکرای وحشتناک دو شب قبل، اون شب به این هم فکر می‎کردم که هیچکس اهمیت نداد منو ببره دکتر و خودم هم یکی دوماه اخیر به قدری تنهایی دکتر رفتم که دیگه نه حاضرم تنهایی برم نه پولشو دارم. راستش 2/3 حقوقمو قسط میدم و بقیه اش هم تو این ماه خرج دوا دکتر شده بود.

صدای بابا میاد که از راه رسیده و همه دارن از این حرف می‎زنند که ژاله اومده گواش خریده و چون حالش خراب بوده تاکسی دربست کرده و بین راه حالش بهم خورده و وقتی خواسته کرایه شو بده، رنگها رو توی تاکسی جا گذاشته و به لطف این همه تحریم، اون رنگها آخرین موجودیهای مغازه بوده و کلا هم تو بازار گیر نمی‎آد و حیوونکی هفته بعد هم ژوژمان داره. فکر کنم یک ربعی خوابم برده بوده. اما شکم گرسنه هیچوقت نتونستم بخوابم. بعد از شام با فکر اینکه دلم نمی‎خواد صبح بشه و برم سر کار خوابم برد.


ادامه دارد...