هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

شاید خدا صحرا را آفرید تا انسانها با دیدن نخل ها لبخند بزنند

به منشی گفتم: "چقدر طول می کشه نوبتم بشه؟ همسرم داخلِ ماشینِ و بچه کوچک دارم"

گفت: "شما برو داخل ماشین من بهت زنگ می زنم" 

  ادامه مطلب ...

ماهی به دُمش رسیده

صدای مامی مامی خوندن ماهک تو فضای  خونه پیچیده و من کمی آروم ترم بعد از خالی شدن بغضی که تو گلوم مونده بود. همسر سکوت مطلقِ از استرس و سر خودش رو با کار گرم کرده. خونه زلزله است و چقدر همیشه آرزو داشتم از اون دسته آدمهایی باشم که موقع استرس بیفتم به کار کردن نه اینکه بشینم یک گوشه هم استرس داشته باشم هم حرص کارهای انجام نشده رو بخورم. موقع استرس باید بخوابم که گذر زمان رو نفهمم یا  یک گوشه مچاله شم و با یک فیلمی چیزی سر خودم رو گرم کنم. این وسط طفلی ماه که این دوماه خیلی برنامه زندگیش بهم ریخته بود و روزای آخر که باید میرفتیم بیرون می گفت "من تنها می مونم نمی خوام بیام". ظاهرن ماهی به دُمش رسیده و امروز شدت استرس تو خونه ما به اوج خودش رسیده؛ اینقدر که همسر موقع صحبت با مامانش بغض ش شکست و دسته جمعی گریه کردیم :)))

این وسط بین تمام دلواپسی هام از تع دلم خدا رو سپاس گزارم که اون بحران رو رد کردم و الان عین یک آدم عادی استرس دارم نه این که از پا بیفتم. یک استرسی که فقط کم حوصله ام کرده ولی می تونم رو پام بایستم. می تونم کار کنم. میتونم به طفلکم غذا بدم و بشورمش و ...

راستش از همون موقع که حالم خراب بود انگار مطمئن بودم لازمه که این بحران رو طی کنم و یک سوال توی سرم میچرخید. "پیام و درس این ناتوانی و حال خراب برای من چیه؟ قراره چی رو متوجه بشم؟!" و واقعا واقعا درس بود. گوشزد بود. تلنگر

الان هم دعا  می کنم فردا فقط اونچه خیر هست اتفاق بیفته. دارم تلاش می کنم که بد بینی هام به آدمها رو ندید بگیرم و توکلم به خدا رو قوی تر کنم و همه چیز رو بسپارم به خودش. تا الان هم به خودش سپرده بودم ولی این آخریا انگار یهو ترسیدم. حالا ولی یس، الرحمن و واقعه انگار یک بار دیگه دلم رو قرص کردن که هر چی پیش بیاد خیره. حتما اتفاق امروز، گیر افتادن پول، این استرس شدید صلاحی درش هست و درس و پیامی برای ما داره که بعدها متوجه می شیم


ماهک قرآن رو باز کرده و ورق میزنه.  یعنی داره قرآن میخونه. صدای همسر تو فضای خونه پیچیده. داره با همکارش در مورد وام حرف میزنه. این یعنی که کمی آرومتر شده و دلش قرص تر شده که می تونیم پول رو آزاد کنیم.



غ ز ل واره:

ممنون میشم برای فردا صبح و کارهایی که پیش رو داریم انرژی مثبت بفرستید. ان شالله فرصت بشن همه دغدغه این ماه رو می نویسم

درد این روزهام

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

در گذر زمان

دارم ظرفها رو می چینم تو ماشین که حس می کنم صدایی از بیرون میاد. به کارم ادامه می دم تا اینکه صدای گریه ماه اک بلند میشه. با قربون صدقه بلند بلند بهش می گم الان میام قربونت برم و سریع دستهامو میشورم و می دوم. با چشمای بسته، آروم و نیمه هشیار، منتظره. بغلش می کنم. همین که میام تو اتاق تازه میفهمم اون صدا چی بود. یک بارون تند رگباری. نگران همسر میشم که خیلی باشه یک ربعه که از خونه زده بیرون و چتر نداره. همسر خیلی اهل با ماشین بیرون رفتن نیست. میگه موقع برگشت با خستگی مجبور نیستم رانندگی کنم. کلا برعکس من از رانندگی خوشش نمیاد. چند دقیقه بعد رفتنش بارون شروع شده ولی یه کمی خیس شده. 

خوبه که ماه ام با همه خواب تو چشماش ازم میخواد ببرمش کنار پنجره چون تا برگردیم رو تخت و چند قلپ شیر بخوره بارون قطع میشه. خوبه که ریزش الماسهای خیس رو دیدم و پنجره رو باز گذاشتم و خنکای صبحدم فضای اتاق رو پر کرده. از روز پنجشنبه که یهو تخلیه انرژی شدم؛ هنوز حالم جا نیومده. نمیدونم خودم رو چشم زدم؟! :)) یا دلم تنگ شده واقعا؟! یا افسردگیه فصلی دامن گیرم شده؟! یا ...؟!  

گفته بودم یک در ناعلاجی دارم؟! این که عاشق بهارم و بهترین و بدترین روزای عمرم رو دقیقا تو همین فصل تجربه کردم؟! که چند سال پیش تو همین اردیبهشت لعنتی که عاشقش بودم؛ چه اضطرابهای شدیدی تجربه کردم؟ که نمیتونستم دست و پامو حرکت بدم و چمباتمه می زدم یه گوشه کنار دیوار و محکم پاهامو بغل می کردم؟! که از بد حالی میرفتم تو اتاق خواهرک می خوابیدم؟! که شبها حالم خوب بود و صبح ها با اضطراب وحشتناک و خیلی زود بیدار میشدم و خنکای صبحدم و صدای جیک جیک پرنده ها هم حالم رو بد میکرد و چشم میدو ختم به خواهرک و بقیه تا ببینم کی بیدار میشن؟! که با کمترین فاصله ممکن از خواهرک می خوالیدم؟! که همسر از من دور بود و آغوش امن اونم نداشتم؟! که کوفت ترین بهار عمرم رو گذروندم؟! که داروهای روانپزشک به جای بهتر شدنم؛ دامن زد به شدت اضطرابم؟! که گاهی این درد عود می کنه و خنکای صبحگاه و صدای آواز گنجشک کان میشه عامل این عود زجر آور؟!

باز هم نمیدونم دچار افسردگی فصلی شدم؟! یا فقط دلم تنگ شده؟!  از اونجایی که امکان رفع دلتنگی مهیا نیست پس باید فرض کنم دلم تنگ شده و سرم رو گرم کنم. اگر ماه اک جیغ جیغو نشده بود. اگر اینقدر کنجکاو نبود که بخواد خودش رو هی اینور اونور بکشه یا لاقل من میتونستم تو را نخوابم و شب موقع خوابش برم؛ با همه اینکه بعد از اون دوره اضطراب بهار قشنگ اصفهان رو دیگه دوست ندارم چون یه جور وحشیانه ای حس تلخ اون روزا رو تو دلم زنده می کنه؛ حتما چند روزی میرفتم اونجا. شاید اگر دو هفته صبر کنم همسر به خاطر منم شده بیاد که بریم. ولی دستش خیلی درد می کنه. میگه رانندگی بدترش می کنه

شاید هم همین امروز به شب نرسیده حالم خوب شد.

دیشب تا ساعت یک و نیم از پری و پوری به همسر شکایت کردم. این که قبل از عید پری رو واسه ویارونه ناهار دعوتش کردم. تو ایام عید به مناست تولد وحید شام گرفتیم و رفتیم بازدیدشون. این که به خاطر اونا ما روز مهمونی رو عوض کردیم. حالا اون درسته بارداره و خیلی حالش خوب نیست اما هی وعده داد که باید شام بیاید و ناهار بیاید ولی الان یک ماه از مهمونی ما گذشته و اینا رفتند که رفتند. دریغ از یه تماس واسه یه برنامه هواخوری

از پوری که تا خودش میخواست هفته دو سه بار می اومد در خونه و بعد یهو خودش نیومد و این آخریا که خواسته یا ناخواسته رفتارایی کرده که من خیلی رنجیدم.

از طرفی من وقتی قولی به کسی بدم؛ حتما سر قولم میمونم مگر کلا فراموش کنم. اما پوری پارسال گفت به خواهرم میگم برات چسب ریشه بگیره؛ اما نکرد. کرم دستم رو اینجا پیدا نمی کردم گفت به دوستم میگم برات ایوروشه بیاره؛ نگفت. کفت کانال سرامیک رو میفرستم برات و دستور ترشی رو اما نکرد. در عوض من دو بار اصفهان فقط به خاطر سفارش اون پاشدم رفتم میدون نقش جهان. حتی عیدی برای یکی از فامیلهاش سفارش داد اما همسر دیگه همراهی نکرد و من الان خوشحالم که توقعات بزرگتری رو در خودم از پوری ایجاد نکردم.

پری گفت روتختی ماه رو بده بابام ببینه میشه پاک کرد اما نه برد. نه اومد ببره. گفت باید بیای خونمون ناهار اما دعوت نکرد. گفت اومدید شام میپزم اما نپخت. باردار بودم. اومدن عید دیدنی. گفت میریم خونه بابام آش رشته بخوریم برات میارم و من احمق چقدر چشم انتظار اون آش موندم اما ... در حالیکه میتونست اصلا حرف نزنه و قولی نده که من رو دلخور کنه. چقدر دلم آش خواسته بود

اینکه مادرک گفت برای واکسن ماه اک میاد و وقتی زنگ زدم تب داره باید دیرتر واکسن بزنه. اگر طولانی میمونی بیا وگرنه واسه واکسن ماه بیا. و مادرک گفت طولانی نمی تونم بیام و بعد هم گفت واکسن هم مثل رزئولا و من بعدن میام و نیومد و یک مشت حرفای خنده دار دیگه. 

همسر گفت زندگیتو بکن. ول کن پوری و پری رو. یک فرشته داری که یک ربع با بهترین حرکات برات رقصید و خندوندت. باهاش بخند و بقیه رو بزار پشت سرت.


 

ادامه مطلب ...

ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی ... چنان رست ز تلخی هزار گونه ثمر

بعد از آن دعوای وحشتناک مرداد پارسال، که منفی ترین روزهای زندگی مشترکمان زیر یک سقف بود چه برای من چه برای همسرک؛ که با انگشتانی دردناک حس و حالم را تایپ کردم؛ چند روز گذشته و به خصوص صبح امروز با شدتی کمتر منفی ترین حس ها را در سال دوم زندگی مشترکمان تجربه کردم. با این تفاوت که این بار نه دعوایی شده بود و نه اتفاق ناخوشایندی افتاده بود و نه دلی شکسته بود. بی هیچ دلیلی رویم به دیوار سگِ پاچه گیری شده بودم که اگر حجب و حیا نبود، پاچه همه را می‌گرفتم. خوب است که اندازه یک نخود شعورم توانست کمی این وضعیت را کنترل کند.


با اینکه الآن بهترم اما هنوز نمی فهمم این اتفاقها، این خشم درونم از چه نشات می‌گرفت؟؟؟! نسبت به همه چیز عصبانی بودم و ذهنم به هر سمت و موضوعی سُر می‌خورد، موارد فراوانی برای محاکمه کردن و پرخاشگری کشف می کرد و در سکوت ناعادلانه‌ترین دادگاههای دنیا را برگزار می‌کرد که شاکی و قاضی و هیت منصفه همه خودش بودند و متهم هر کس و هر چیز غیر از خودش.


امروز تنها اتفاقی که افتاده بود، این بود که همسرک گفت که اعلام کرده اند که هفته آینده حتما باید دو روز در وقت اداری اعلام حضور کنند و برای برنامه رفتنمان به خانه پدری، نمی تواند پنج روز زمان بگذارد. همین  جرقه ای بود برای روشن شدن آتش زیر خاکستر حس های منفی روزهای گذشته . همسرک گفت زنگ زدم که بگویم  یا امروز با پدرک و مادرک برو یا زمان برگشت تو بیشتر بمان!.. و من خشمگین دلخور و عصبانی گفتم من نه تنها میرم نه تنها برمیگردم. گفتم من برای سه روز این همه راه نمی آیم. اصلا هیچ جا نمی روم. نه خانه پدری ام نه آخر تابستان خانه پدری ات!!!... و قطع کردم و اشکهایم همچون آتش فشان فواره می زد. مادرک گفت باید گریه کنی تا سبک شوی اما طبق عادت قدیمی اش گفت کسی نمرده که با این سوز و آه اشک می‌ریزی. گریه کن اما نه اینطور ولی آتشفشان وقتی فوران کند تا پرتاب‌هایش تمام نشود آرام نمی‌گیرد. ببشتر از یک ساعت هق‌هق‌کنان باریدم و بین هق‌هق‌ها برای مادرک از بدحالی روانیِ بی دلیل این روزها گفتم. البته که کج خلقی‌هایم کاملا برای مادرک مشهود بود اما گفتم من آنقدر این چند روز بداخلاق شده ام که بدون همسرک جایی رفتنم فقط باعث اوقاتی تلخ برای اطرافیانم می شود. اگرچه مادرک قبول نداشت که بداخلاقم. مادر است دیگر ... :)


پدرک برای آرام شدنم گفت باید خدا را شکر کنی که همسرت اهل دروغ نیست و صادقانه شرایط واقعی را برایت توضیح می‌دهد. مردها هزار بامبول سر زنشان در می‌آورند. تو باید سپاسگذار باشی که خدا چنین همسری روزی‌ات کرده و من همه اینها را قبول داشتم اما عقل و احساسم حسابى آب و روغن قاطی کرده بودند و امکان تفکیک و آرامش را از دست داده بودند.  گفتم آنقدر کار می‌کند که من اصلا ندارمش.سهم من از بودنش فقط زمان‌هایی است که کار (شما بخوانید هوو) اجازه بدهد... حس می کردم بدبخترین آدم روی زمینم با اینکه عقلم نهیب میزد که چنین نیست اما چیزی ندانسته تمام حسهای خوبم را پاره پاره کرده بود. فقط دلم می‌خواست نباشم و درست زمانی که چنین آرزوی می‌کردم... ماه اکم محکم تر از چند روز گذشته تکان میخورد و ایمان دارم قصدش فقط نوازش و خوشحالی من بود اما منِ غمگین فقط قادر بودم دستی روی شکمم بکشم و بگویم مرا ببخش برای تمام خودخواهی‌هایم.


حالا و از دور،  ماجرا اینقدر بغرنج نبوده اما آن زمان برای من بغرنج‌ترین  موقعیت دنیا بود. قدرت تصمیم گیری ام را به کل از دست داده بودم و فقط تصویر تنها ماندن همسرک در ذهنم نقش می‌بست و اشکهایم تمام صورتم را می‌پوشاند. تصور نداشتن‌اش کنارم در آن لحظه بدترین تصور دنیا بود. بالاخره اشکهایم بند آمد و من منفی‌ترین‌هایی که آن لحظه به ذهنم می‌رسید را نوشتم. در حال نوشتن بودم که در خانه بهم خورد و مادرک بدون اینکه حرفی بزند از خانه بیرون رفت. پا شدم و شروع کردم کار کردن تا کمی آرام شوم. به خواهرک زنگ زدم. هنوز بغض داشتم اما  بالاخره بغضم از بین رفت و کم کم عقل حکم فرما شد. بعد از چند ساعت دل دل کردن، ساعت 1  تصمیم گرفتم بمانم... حتی ساک هم نبستم که مادرک ببرد تا من بدون بارو بندیل بروم.


تنها کاری که قبل از رفتنشان کردم این بود که وقتی حس کردم انرژی‌های منفی‌ام دور شده اند، با بسم الله و آیة الکرسی، روتختی ماه‌اک را پهن کردم که ببینند؛ آنقدر که ذوقش را داشتند.

 

ادامه مطلب ...