هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی ... چنان رست ز تلخی هزار گونه ثمر

بعد از آن دعوای وحشتناک مرداد پارسال، که منفی ترین روزهای زندگی مشترکمان زیر یک سقف بود چه برای من چه برای همسرک؛ که با انگشتانی دردناک حس و حالم را تایپ کردم؛ چند روز گذشته و به خصوص صبح امروز با شدتی کمتر منفی ترین حس ها را در سال دوم زندگی مشترکمان تجربه کردم. با این تفاوت که این بار نه دعوایی شده بود و نه اتفاق ناخوشایندی افتاده بود و نه دلی شکسته بود. بی هیچ دلیلی رویم به دیوار سگِ پاچه گیری شده بودم که اگر حجب و حیا نبود، پاچه همه را می‌گرفتم. خوب است که اندازه یک نخود شعورم توانست کمی این وضعیت را کنترل کند.


با اینکه الآن بهترم اما هنوز نمی فهمم این اتفاقها، این خشم درونم از چه نشات می‌گرفت؟؟؟! نسبت به همه چیز عصبانی بودم و ذهنم به هر سمت و موضوعی سُر می‌خورد، موارد فراوانی برای محاکمه کردن و پرخاشگری کشف می کرد و در سکوت ناعادلانه‌ترین دادگاههای دنیا را برگزار می‌کرد که شاکی و قاضی و هیت منصفه همه خودش بودند و متهم هر کس و هر چیز غیر از خودش.


امروز تنها اتفاقی که افتاده بود، این بود که همسرک گفت که اعلام کرده اند که هفته آینده حتما باید دو روز در وقت اداری اعلام حضور کنند و برای برنامه رفتنمان به خانه پدری، نمی تواند پنج روز زمان بگذارد. همین  جرقه ای بود برای روشن شدن آتش زیر خاکستر حس های منفی روزهای گذشته . همسرک گفت زنگ زدم که بگویم  یا امروز با پدرک و مادرک برو یا زمان برگشت تو بیشتر بمان!.. و من خشمگین دلخور و عصبانی گفتم من نه تنها میرم نه تنها برمیگردم. گفتم من برای سه روز این همه راه نمی آیم. اصلا هیچ جا نمی روم. نه خانه پدری ام نه آخر تابستان خانه پدری ات!!!... و قطع کردم و اشکهایم همچون آتش فشان فواره می زد. مادرک گفت باید گریه کنی تا سبک شوی اما طبق عادت قدیمی اش گفت کسی نمرده که با این سوز و آه اشک می‌ریزی. گریه کن اما نه اینطور ولی آتشفشان وقتی فوران کند تا پرتاب‌هایش تمام نشود آرام نمی‌گیرد. ببشتر از یک ساعت هق‌هق‌کنان باریدم و بین هق‌هق‌ها برای مادرک از بدحالی روانیِ بی دلیل این روزها گفتم. البته که کج خلقی‌هایم کاملا برای مادرک مشهود بود اما گفتم من آنقدر این چند روز بداخلاق شده ام که بدون همسرک جایی رفتنم فقط باعث اوقاتی تلخ برای اطرافیانم می شود. اگرچه مادرک قبول نداشت که بداخلاقم. مادر است دیگر ... :)


پدرک برای آرام شدنم گفت باید خدا را شکر کنی که همسرت اهل دروغ نیست و صادقانه شرایط واقعی را برایت توضیح می‌دهد. مردها هزار بامبول سر زنشان در می‌آورند. تو باید سپاسگذار باشی که خدا چنین همسری روزی‌ات کرده و من همه اینها را قبول داشتم اما عقل و احساسم حسابى آب و روغن قاطی کرده بودند و امکان تفکیک و آرامش را از دست داده بودند.  گفتم آنقدر کار می‌کند که من اصلا ندارمش.سهم من از بودنش فقط زمان‌هایی است که کار (شما بخوانید هوو) اجازه بدهد... حس می کردم بدبخترین آدم روی زمینم با اینکه عقلم نهیب میزد که چنین نیست اما چیزی ندانسته تمام حسهای خوبم را پاره پاره کرده بود. فقط دلم می‌خواست نباشم و درست زمانی که چنین آرزوی می‌کردم... ماه اکم محکم تر از چند روز گذشته تکان میخورد و ایمان دارم قصدش فقط نوازش و خوشحالی من بود اما منِ غمگین فقط قادر بودم دستی روی شکمم بکشم و بگویم مرا ببخش برای تمام خودخواهی‌هایم.


حالا و از دور،  ماجرا اینقدر بغرنج نبوده اما آن زمان برای من بغرنج‌ترین  موقعیت دنیا بود. قدرت تصمیم گیری ام را به کل از دست داده بودم و فقط تصویر تنها ماندن همسرک در ذهنم نقش می‌بست و اشکهایم تمام صورتم را می‌پوشاند. تصور نداشتن‌اش کنارم در آن لحظه بدترین تصور دنیا بود. بالاخره اشکهایم بند آمد و من منفی‌ترین‌هایی که آن لحظه به ذهنم می‌رسید را نوشتم. در حال نوشتن بودم که در خانه بهم خورد و مادرک بدون اینکه حرفی بزند از خانه بیرون رفت. پا شدم و شروع کردم کار کردن تا کمی آرام شوم. به خواهرک زنگ زدم. هنوز بغض داشتم اما  بالاخره بغضم از بین رفت و کم کم عقل حکم فرما شد. بعد از چند ساعت دل دل کردن، ساعت 1  تصمیم گرفتم بمانم... حتی ساک هم نبستم که مادرک ببرد تا من بدون بارو بندیل بروم.


تنها کاری که قبل از رفتنشان کردم این بود که وقتی حس کردم انرژی‌های منفی‌ام دور شده اند، با بسم الله و آیة الکرسی، روتختی ماه‌اک را پهن کردم که ببینند؛ آنقدر که ذوقش را داشتند.

 

 

غ‌زل‌واره:

+ چقدر سبک شدم که آن حس‌های وحشتناک رفته‌اند. هنوز به نقطه تعادل نرسیده‌ام اما در همین نقطه هم خدا را صد هزار مرتبه شکر که تمام شد آن حس‌های وحشتناک


+ چقدر شیرین است بعد از توبیخ شدن  توسط مقبول‌ترین آدم زندگی‌ات (همسرک) با این جمله که تو هیچ تلاشی برای بهبودی خودت نکردی؛ با تفکر اندر احوالاتت اینطور نوازش شوی که تو خوبی و تلاشت را کردی اما شرایط بارداری و بهم ریختگی های هورمونها تو را اینطور آشفته کرده‌اند.


+ممنونم که هستید ببخشید که کامنت‌ها بی جواب مانده. فردا جواب می‌دهم.


+ راستش پست قبلی تمام حس منفی امروز صبح است. فکر کنم نخوانید بهتر است. البته به نوعی همه‌اش را به شکل دیگری در همین پست نوشتم


+ چقدر ادامه دارد حس و حال و حرفهای این چند روز گذشته. فرصتی شد می‌نویسم


+ خدا رحمت کند مریم میرزاخانی را. خیلی زود بود واسه رفتنش

نظرات 8 + ارسال نظر
رافائل دوشنبه 26 تیر 1396 ساعت 07:35 http://raphaeletanha.blogsky.com

خداروشکر که الان بهتری. اینا همش تقصیر اون هورمون های بدجنسه که اینقدر آدمو دل نازک میکنه.

بله خدا را شکر
خیلی بدجنس اند خیلی

آبگینه یکشنبه 25 تیر 1396 ساعت 17:07 http://abginehman.blogfa.com

تو یه گروه بارداری عضوم تقریبا هرروز چندنفرمون قشنگ قاتی میکنیم و بقیه که سالمن میگن مشکل از هورموناست.
واقعا همینطوره غزل جان که هورمونا اعصابتو بهم ریخته بوده. وگرنه من جای تو بودم با پدرمادرم میرفتم و چند روز با خواهرک حسابی جیک و پیک میکردیم و میگشتیم. دو سه روز هم با همسر که اینهمه راه رو بخاطرم اومده خوش میگذروندم و با یه انرژی مضاعف برمیگشتم خونه.

پس تو هم همین وضعو داری!

آبگینه جان نمیتونم از همسرک جدا شم. شبا نزدیکم نباشه خوابم نمیبره
حتی وقتی میام رو تخت و اون خوابه نمیتونم بخوابم باید بیدار باشه باهاش حرف بزنم دستمو بگیره تا بتونم بخوابم

بارداری دوران خیلی سخت و حساسیه
سعی کن آنقدر از خودت بابت این حالت عصبانی نباشی
همش با خودت تکرار کن من دوران مهمی رو میگذرونم
که پر از بالا و پایین شدن های احساسی و فیزیکی هست

حق با توعه نباید با خودم ناراحتی کنم
کاش بپذیرم این حالتها رو

چشم خانوم دکتر

مینا یکشنبه 25 تیر 1396 ساعت 11:52

واااااای از دست این طوفان های روحی و روانییی....من هم یه عااااالمه طوفان روحی داشتم هفته قبل .... شاید ده تا پست اینستا و وبلاگمو نوشتم نمایش داده شد و بعد حذف شد
همش هم زیر سر این هورمونهای خیلیییی بی ادبه!!!!که روی تک تک سلولهای اعصاب آدم میرقصن
خوبه که بهتر شدی .... مواظب خودت و ماهکت باش ....

واااااااااااااااااااااااای
کاش اثراتش زودتر بره... از من دیگه طوفان نیست اما هنوز روی فرم نیومدم
الهی خدا رو شکر که همه چیز ختم به خیر شد

تو هم مراقب خودت باش. خوشحالم برات که حالت خوبه

دختر خوب یکشنبه 25 تیر 1396 ساعت 09:49

گاهی ادم با غر زدن آروم میشه پس نترس و غر بزن عزیزم...من گوشام اماده شنیدنه.البته نه اینکه فکر کنی دادم اغفالت میکنم مث من غرغرو باشیا...فقط دلم میخواد این ماههای آخر بیشترکنارت باشم...خخخ

گاهی کلا عقل و منطق به کار نمیاد
من بر عکس توام تو وبلاگ غرهامو به همسرک و مامان میزنم و حسهای خوبمو معمولا اینجا ثبت میکنم
مگر دیگه حالم خیلی بد باشه

مرسی که هستی

:) یکشنبه 25 تیر 1396 ساعت 01:09

غزل عزیز چراغ انقد بیتابی می کنی خانوم

انشاءالله خوشبختی مهمون دائمی زندگیت باشه عزیزم

امیدوارم روزگار برات پر از اتفاقات خوب باشه

لبخندک جانم
الان خوبم
اما نمیدونم چرا اینقدر آشفته شده بودم
خواهرک میگه از بارداریه
قربون محبتت
همه دعاهای خوبت ان شالله تو زندگی خودت هم اجابت بشه

لیلی شنبه 24 تیر 1396 ساعت 23:23 http://aprnik5.blogfa.com

عزیزدلم..چه خوبه که بهتر شدی و حس و حال منفیت رفته

واقعا لیلی جان
دلم میخواست بمیرم از بس حالم خراب بود
دختر تو خوبی؟
نمیخوای از شیرین کاریای یلدا و روشا بنویسی؟

ستاره شنبه 24 تیر 1396 ساعت 21:36 http://setareha65.blogsky.com

عزیزم فکر کنم همه مردها اول با کارشون ازدواج میکنن حست برام قابل درکه و هزار بار تجربش کردم. اونم برای زندگی بهتر شما دو تا کار میکنه. امیدوارم زودتر شاد بشی

ای خواهررررر دقیقا همینه
ولی خوب خدا رو صد هزار بار که مردهامون اعل کارند نه علاف و اهل عیاشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد