هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ظلم تمامی ندارد

 چشمام رو که باز کردم؛ دیدم حالم خوب نیست. چیزی شبیه ۱٪ از ناخوش احوالیهای پارسال. درنگ نکردم. سریع چشمام رو بستم شاید خواب بیشتر بشوره و ببره. ۹:۳۰ گوشی بدست روی تخت ولو بودم و حس حرکت کردن نبود که با دیدن اسم همسر رو گوشی پر از حس خوب شدم و بالاخره از تخت بیرون اومدم. ظهر به زهرا میگفتم دو هفته ای هست که خوشحال و سرحال نیستم. انگار هممون کلا دپرسیم ک هر از گاهی واضح خودنمایی میکنه

عصری زنگ زدم به مامان. گفت من خوبم. فقط گلوم درد میکنه اما بابا حالش خوب نیست. گفتم بابا که دیروز گفت خوبم؟ گفت:"نمیتونه غذا بخوره و عصری رفته دکتر و اسکن داده. ریه اش درگیر شده"

بهش گفتم خودت چرا نرفتی؟ گفت اشتباه کردم

بابا که گوشی رو گرفت تازه فهمیدم چرا من از صبح اونقدر حس های بدی داشتم. ساعت ۴ بیدار شده که بره دستشویی و وقتی برگشته تو اتاق نشسته و دیگه هیچی نفهمیده. وقتی چشماشو باز کرده مامان داشته میزده به صورت و سینه بابا که بیهوش نشه و چنان تب و لرزی داشته که خیس خیس بود و عرقش خشک نمیشده.

وقتی تماس قطع شد تازه فهمیدم چرا دو هفته است بی انگیزه و بی حوصله ام. از بس این دو ماه استرس بد حالی اطرافیانمون رو کشیدیم و ترسیدیم مویی از سرشون کم بشه

این وسط برادرک هم رفته تست داده و اونم مثبت شده. اشکام میریزه پایین و به همسر میگم اون دنیا میخوان چه جوابی به خدا بدن؟ بعد با خودم میگم گیریم که مجازاتی هم باشه؛ از رنج امروز و اضطراب ما چیزی کم نمیشه. کم کم دنیا داره به وضع عادی برمیگرده و اینجا اونایی هم که دوز اول رو زدن سرگردون دوز دوم هستند که نیست

دنیای عجیب

دنیا چه جای عجیبیِ. داری زندگی تو می کنی که ناگهان غافلگیرت میکنه. از یک طرف همسر ترفیع میگیره و یه شادی چند روزه داری. از یک طرف 10 نفر از فامیل دو طرف درگیر این بیماری لعنتی می شن که دست بردار نیست. بعد این وسط تا میخوای واسه ترفیع همسر خوشحال باشی چیزهایی پیش میاد که می بینی حتی اون همکاری که مثلا یه رفاقت کمی با هم داشتن و خوش و بش می کردن؛ زنگ میزنه و حرفهایی میزنه که خوشی هات دود میشه میره هوا. بعد خوب که فکر می کنی و با خودت میگی این خوبشون بوده که زنگ زده و تلفنی و مستقیم حرفش رو زده؛ ببین پشت سر و بین اونایی که رفاقتی حتی در ظاهر هم نبوده چه خبره.

ظاهر قضیه دهن پر کن و افتخارآفرینِ اما باطن ش پر از استرس و دردسر و زیرآب زنی و واقعیت یه کم نگران شدم. این وسط فقط من هستم که میدونم همسر هیچوقت دنبال هیچ مقامی نبوده و ندویده براش. همیشه ترجیح داده یک گوشه سرش رو بندازه پایین و راه خودش رو بره. حالا اینکه دیده شده و انتخاب شده فقط کار خداست؛ همونطور که تمام همکارهاش با پارتی اومدن سر کار به جز همسر.

بعد از این با دایی تماس میگیرم و میبینم بالاخره با توصیه های بهناز بعد از چند روز راضی شده بره سی تی اسکن. صداش در نمیاد و ریه اش 20%  درگیر شده. اونوقت متین و زندایی هم ناخوش احوال توی خونه افتادن. بعد زندایی به باباجون گفته اگر وقتی دایی شما رو برد دکتر همون جا مونده بود ما مبتلا نمی شدیم. از اون طرف خواهرک میگه خودشون رعایت نکردن وگرنه الزاما اونا مبتلا نمی شدن. یعنی مریض شدنِ یک طرف؛ دنبال مقصر گشتن هم یک طرف. تازه این وسط کاشف به عمل اومده که مبتلا شدن باباجون همش زیر سر خاله نبوده. چون حال خاله به قول اصفهانیا چِم چِمال بوده و مامانجون که از خاله مبتلا شدن حالشون همونطوره اما باباجون عزیز خیلی زحمت کشیدن این وسطا تشریف بردن مسجد و همسایه های باشعورشون با اینکه میدونستن مبتلا هستن تشریف آوردن مسجد. اووووف یعنی نمی فهمم چرا توی این وضع کرونا باید پاشد رفت مسجد. من تو حالت عادیش هم دوست ندارم برم. نه اینکه مسجد و حرمتش رو ببرم زیر سوال. اینقدر که مسجد ها همیشه کثیف اند و فرش هاشون حس بدی بهم میده دوست ندارم برم همین. گاهی میگم کاش سبک مسجد هم چیزی بود شبیه کلیسا. فرش لازم نداشت.

برای دایی واقعا نگرانم و باباجون هم با اینکه جمعه بهتر بودن امروز خیلی بی حوصله بودن و حالشون خوب نبود. حالا این وسط با خاله کوچیکه هم حرف زدم و حرفهایی از همسرش گفت که دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار و وقتی برای همسر گفتم گفت:"خدا آخر عاقبت این بچه تو راهی رو به خیر کنه" یعنی واقعا با خودش چی فکر میکنه؟!!! مامانش چطور تونسته اینطوری بچه تربیت کنه و الان هم بزرگتری نکنه. بزرگتریِ به جا و درست

و قسمت خیلی شیرین زندگی این روزها حضور ماه کوچک زندگیمون هست. دخترکی که امروز یک مدت طولانی با Diamond ریحانا برام رقصیده و من همه دغدغه هام رو گذاشتم پشت در و چشم دوختم به حرکات بامزه و ناشیانه اش که تلاش میکنه برقصه و انتظار داره تمام مدت چشمم به رقصیدنش باشه. نمی تونم توصیف کنم چه عشقی در دلم موج میزنه وقتی همه تلاشش رو میکنه و انتظار داره با دقت نگاهش کنم. صدای نفس کشیدنش آرامبخش ترین صدای دنیاست و صورت ماهش زیباترین منظره ای هست که به عمرم دیدم. عصری با همه عشقش کل ناخن های دست و پام رو با حوصله لاک زده و الان کل ناخنام طلاییه. دخترک فرشته گونه ام یاد گرفته خودش موهاش رو خرگوشی (به قول خودش) ببنده و گاهی با دستهای کوچولو و مهربونش همه تلاشش رو میکنه که موهای من رو هم خرگوشی ببنده و می بنده و این کار به قدری برام ارزشمنده که حتی اگر خیلی آشفته هم باشه حاضر نیستم بازش کنم. امشب هم با کش موهای عروسکی اش موهام رو بسته و الان خوابه. من هربار از جلوی آینه رد میشم یک نگاهی  به موهام میکنم و دلم قنج میره که نشونی از حضور ماه کوچک روی موهای من خودنمایی می کنه. 

دلم از این زمانه سیر میشود گاهی

نمی دونم چه مرگمه اما باید حرف بزنم و الان فرصت نوشتن ندارم

باید حرف بزنم 

بی پرده بدون ترس

اما نه اینطوری در ملا عام

برای چند نفری که نمی ترسم از اینکه درونیاتم رو بخونند

سرم می سوزه

سر در گمم

از بس همسر غر زد یک هفته است که مدیتیشن نکردم

دراز میکشم میگه دراز کشیدی؟

سر لپ تاپ بشینم میگه خیلی وقتتو تلف میکنی و ....

همیشه تکلیف تعیین میکنه این کار خونه رو بکن اون کار رو بکن

گاهی اونقدر بهم سخت میگذره که احساس میکنم همه اعمالم زیر ذره بینِ

وقتی یک کار فوری داره خیلی رفتارش ناراحت کننده میشه در نتیجه امروز از شش صبح اوقاتم رو تلخ کرده و بعد هم حق رو به خودش میده که من چیزی نگفتم؛ عجله داشتم و تو یک ساعت طول دادی تا چهار تا ورق رو اسکن کنی

وقتی تلفنش زنگ میخوره من و ماهک باید نفس نکشیم و حالا که نوع مسئولیتش تغییر کرده و روابط تلفنی اش زیاده و یه وقتا تا 12 شب هم تلفن جواب میده و بارها پیش اومده که با رفتارش ناراحت شدم اینقدر که گاهی آرزو میکنم کرونا تموم بشه و همسر بره سر کار و موقع تلفن هاش من و ماهک نباشیم

حالا صبح که اوقاتم رو تلخ کرده  هیچ ساعت نه که بین جلسه اش ماهک بیدار شده و حین دستشویی بردن چند کلمه بلند حرف زده باز پریده دم دستشویی و باز بکشن و اخم و مسخره بازی که ساکت و بعد از جلسه هم باز سخنرانی معروفِ هزار بار گفتم وسط جلسه بچه رو ببر که صدا نکنه ....

حالم خوب نیست

حوصله حرف زدن ندارم

و دلم میخواد در سکوت کامل فقط بنویسم و کسی که قضاوتم نکنه بخونه و باهام یه کمی حرف بزنه

حرفام در مورد همسر نیست

و البته خیلی خصوصیه از نظر خودم


+پست قبل رو حذف کردم انرژی منفیش اینجا نمونه اما بی فایده بود. هنوز از دیروز انرژی هام بالا نیومده. یعنی داشت میومد که همسر زد توی سرش. کتاب گوش میدم اما فقط موقع گوش دادنش کمی حواسم پرت میشه


همه گلهای دنیا رو پای تو میریزم مادر

مشغول کارهام بود که ماهک با اسباب بازیش دوید سمت در. فکر کردم کسی در زده که دویده پشت در. بیخیال از  چشمی نگاه کردم دیدم خانم آقای همسایه دارن میرن و یک چیز کوچولو شبیه جعبه هدیه تو دست خانم همسایه است. رفتم داخل دستشویی که دستم رو بشورم؛ سرم رو که آوردم بالا یک لبخند تلخ؟! یا شاید بی تفاوت به خودم تحویل دادم و گفتم اینقدر دلت میخواد بری خرید کجا میخوای بپوشی وقتی جایی نداری که بری؟ 

مودم رو روشن می کنم. پیام خواهره میرسه که از طرف تو و خودم و بابا یک دسته گل خوشگل واسه مامان خریدم. یاد جعبه کوچولوی تو دستهای خانم همسایه میفتم و با خودم میگم منم راهم دور نبود الان مشغول آماده شدن بودم که برم هدیه تولد مامان رو بدم و دور هم باشیم

ماهک  سیب های تو دستش رو میاره و میگه "سر جاش" ولی میشینم روی مبل. یک دونه زیر یک دونه رو

داستانهای پر دردسر خریدهای خریده نشده

مانتویی که قرار بود عید بپوشم مشکی نیست اما رنگش تیره است. کلا آدم مشکی پوشی نبودم و نیستم. روسریم هم متناسب مانتوم. بعد از فوت خانم جان، ذهنم خیلی درگیر بود که عید چی تنم کنم؟! من چهارتا تا مانتوی مشکی دارم که یکیش خیلی شیکه اما تنگه. اون دوتای دیگه هم یکیش گلدوزی رنگی داره و یکی دیگه اش هم اینقدر تو کارورش میکشه بالا که اعصابم رو خورد می کنه و البته تو مراسم ها اون رو پوشیدم که مشکی باشه. چهارمی هم قبل از ازدواج مامان برام دوخته. ساتن هست و بلند. سر آستین و یقه سفید کار شده و همین سفیدها حس خوبی بهم نمیده.

مثل همه چند سال گذشته که در مناسبت های مختلف مادر همسر دستور؟! یا لطف یا درخواست خرید لباس مناسب شرایط به همسر دادن. البته قبلش به خودم هم گفتند اما من با خنده گفتم که همسر قبول نمی کنه. اون لحظه خیلی هم مهم نبود. تمام این هفته خیلی دلم میخواست به همسر بگم بریم مانتوی مشکی بخریم اما هم میدونستم زیر بار نمیره. هم فرصت گشتن و خرید نداشتم. هم نمیدونستم و نمیدونم کجا برم برای خرید که در کمترین زمان بتونم یک خرید خوب بکنم. اینقدر این کرجیا بد سلیقه اند که من هیچوقت نتونستم اینجا یک مانتوی عالی پیدا کنم. ویترینا ظاهرش شیکه اما تمام جنسا بنجل و آشغاله. امسال حتی یک شلوار پیدا نکردم که به دلم بشینه. من نمیدونم مردم چطور اینا رو تنشون می کنند. فقط برای مانتوی دم دستی اونم بعد از یک روز گشتن شاید یک چیزایی پیدا کنم.  برای ماه هم که رسما باید هر سال بدو بدو بریم تهران.

گوشی رو که دادم به همسر، مادرش شروع کرد به اصرار که برلی من مانتو بخره . این بار همسر هم خیلی خسته بود هم ناراحت شده بود از حرف مادرش، گفت مگه من به شما می گم چی بخر چی نخر که نظر میدی. من بین صحبتا به همسر گفتم با مامانت درست حرف بزن.

ولی در حقیقت خیلی اذیت شده بودم. من وقتی ازدواج کردم که بابا تازه ورشکست شده بود. اوضاع مالی خونه افتضاح بود و بابا افسردگی شدیدی داشت. اونقدر که دارو مصرف می کرد. اون روزا هم از خوشحالی ازدواجمون رو ابرا بودم. هم برای مخارج و جهیزیه و غیره به شدت استرس داشتم. خونه نسرین و الهام دوست نداشتم برم چون با دیدن خونه هاشون ترس از اینکه جهیزیه چی میشه منو به مسلخ می برد. خودم کار می کردم. میتوتستم بهترین ها رو بخرم اما درست از چند ماه قبل از ازدواج ما همه چیز چند برابر شده بود. طلایی که تا شهریور سال قبل خودم ٣٥ تومن خریده بودم موقع خرید (خرداد) عقد ١٢٠ تومن شده بود.  حالا فکر کنید تو همون دوران جازی ماشینش رو فروخته بود و کل پولش رو داده بود نقره خریده بود واسه جهازش. در عین شیرینی، روزای سختی بود. تنها امیدم دلداریهای همسر مهربونم بود. وقتی فهمید چقدر استرس گرفتم از خبر خرید جاری. گفت اونا زندگی خودشون رو دارن ما هم زندگی خودمون رو داریم. نه شرایط من مثل داداشمه نه تو مثل الهام.

یادمه عموی همسر مهمونی ماه رمضون دعوت کرده بودند و من که فکر کرده بودم بک مهمونی ساده لست و بقیه هم حرفی نزده بودند دو تا مانتوی مهمونی ساده برده بودم. که مادر همسر گففن چرا مانتو نیاوردی؟ باید برید مانتو بخرید. اون زمان عقد بودیم و اینجور خریدای دستوری رو خود مادر همسر از لحاظ مالی رسیدگی میکرد. در عین اینکه حس ناخوشایندی بهم دست میداد از اینکه چیزی میخریدم حس خوبی داشتم. وقتی مهمونی برگزار شد دیدم تصور من درست بوده و تو اون جمع فقط من و الهام و نسرین خیلی شیک لباس پوشیده بودیم.

اوایل عروسی به خاطر خرج ها و قطعی نبودن کار همسر لازم به یک سری صرفه جویی ها بود تو خرید لباس اما فقط یک سال. بعد از اون همه چیز روی غلتک افتاد. منتها همسر که هشت سال خوابگاهی زندگی کرده بود و حاضر نبود خودش پولی از باباش بگیره؛ عادت کرده بود به صرفه جویی و قبلا هم گفتم که غیر از پس انداز که دیدگاهمون مشابه؛ توی خرج کردن خیلی متفاوتیم. قبلا زیاد بحثمون میشد سر این خرید کردن ها. همسر معتقده باید لباس خیلی خوب و عالی بخری اما سالی یک بار. اگر میخوای بیشتر باشه پس باید خیلی عالی نباشه :))  البته در مرد لباس عالی باهاش موافقم اما باز هم میگم برای خانما دوبار در سال باید خرید کرد :دی

در هر صورت سعی کردم در عین تفاوتهای فکری نوع برخوردم رو با تفکر همسر عوض کنم و جاهایی که مطمئنم نه میشنوم حرفی نزنم. البته در مورد اخیر میتونستم خودم مانتو بخرم اما واقعا به همون دلیلهای بالا امکان خرید رفتن تو فرصت کمه باقیمونده تا آخر سال رو ندارم. 

من به همسر تذکر دادم که با لحن ملایم تر صحبت کنه. ولی انگار موافقم با اصل حرفایی که زده. این اخلاق مادر همسر اگرچه خیلی جاها به نفع من تموم شد اما در درونم یک سری حساسیت هایی ایجاد کرده که گاعی رنجیده خاطر میشم. خصوصا در مورد ماه اک. مثلا خیلی اصرار داشتن واسه ماه اک سارافون لی بخریم. من اما معتقدم باید برم تو بازار ببینم چی می پسندم. آخر که دیدن نتونستن نظر من رو جلب کنند خودشون برای ماه اک بعنوان هدیه خریدند. سلیقه اشون خوبه. بهترین ها رو واسش میخرند اما گاهی همین پافشاریهاشون باعث میشه علاقه ای نداشته باشم تو ترکستان واسه ماه اک خرید کنم مبادا تو رودروایسی قرار بگیریم و مجبوربه خرید بشیم چون قبلا هم این اتفاق دو سه بازی افتاده.  از طرفی هر بار مادر همسر میگه فلان چیز رو بخر، من چند مورد تو ذهنم رژه میره: ١. من بد لباس میپوشم؟! ٢. بقیه بهترن و مادر همسر میخواد منم با لباسام به حداونا برسم؟! ٣. تمام حس و حال تلخ روزای پر استرس قبل از عروسی برام زنده میشه ٤. در این مور خاص: چون نسرین و الهام تو مسجد مانتوی جدید پرشیده بودند انتظار دارن منم مشکی جدید بپوشم

امشبم با همین حرف به ظاهرساده به فنا رفت. همسر عصبی شده بود و میگفت اصلا دیگه حرف مانتو نزن. اینقدر عصبی بود که فکر کنم اگر اصرار هم داشته باشم با پول خودم مانتوی مشکی بخرم به خاطر حساسیتی که امشب ایجاد شد به شدت مخالفت کنه. تمام روز خوب بودم. با وجود اینکه از پیش نرفتن کارهام و نپختن به موقع هویجها یه کم ناراحت بودم اما این اتفاق حسم رو اینقدر بهم ریخته که با اینکه فردا باید زود بیدار شم هنوز نخوابیدم. به همسر که گفتم خسم بهم ریخته با یک حالت عصبی می گه تو هم که حس ات پریوده ؟! :)))

شاید باید همسر اون حرفا رو میزد که این بخثا از طرف مادرش دیگه تکرار نشه. من باید خودم یک راهکاری برای مواقع خاص پیدا کنم. مواقعی که بر حسب ضرورت احساس نیاز به چیزی دارم و همسر اونو غیر ضروی میدونه.

همسر الان میگه مردم تو صف گوشت و مرغ ان هر روز، خدا رو خوش میاد دوباره بری گرون تومن بدی یک مانتو در حالیکه اون یکی رو هنوز نپوشیدی؟! اما من نه اصرا به خرید مانتو دارم. نه این حرف همسر رو قبول دارم.

احساسم سرگیجه گرفته و دلم مچاله شده. خواب قطعا درمانگر کار بلدیست. فردا روز قشنگیه. مدتها انتظارش را داشتم. شبتون نیــک