هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

+ از ماست که بر ماست. ما نشتیم خونه و سعی میکنیم از این فرصت با هم بودن استفاده مفید بکنیم. اونوقت یک عده هم حوصله ندارن یک ارزن از شعورشون رو به کار بگیرند. راه میفتن تو جاده و کلا تلاششون رو میکنند که از فهمشون استفاده نکنند و نفهمن که عاقا وقتی راه بسته است یعنی ملت نگرانند شما هم تشریف ببرید خونه و با زور و ماشیناشون راه رو باز میکنند و دست و جیغ و هورا هم میکشن و در کل نمیفهمن چند میلیون آدم نگران سلامتی خودشونو مردم هستند و این کار به خطر انداختن جون خودشون که هیچ جون همون چند میلیون نفره و فعال نگه داشتن این چرخه انتقاله

+ بچگیا عاشق سریال هایدی بودم و امشب فیلمش رو با همسر دیدیم. غرق خوشی فیلم و صحنه های طبیعتش بودم که با دیدن یک ویدئو از اتفاقات این روزا یک لحظه حس کردم دیگه نمیتونم بایستم. روزی هزار بار شکر میکنم که به خاطر سردردها دکتر داروی ضد اضطراب برام نوشته وگرنه با اون تصادف سر پا نشده گیر میفتادم تو دور باطل ترس از کرونا. حالا خوبم اما دلم میگیره از بی مسئولیتی های یه عده در قبال جون دیگران

+ بهترین اتفاق های امروز
- شروع کتابی که مدتها بود دوست داشتم بخونمش
- تمام کردن کتاب جاناتان مرغ دریایی
- خوابیدن بعد از ظهر ماهک که منتهی شد به خونه تکونی سه تا از کابینت های بالا
- بعد از یک هفته دوباره دلم خواست ادامه خونه تکونی رو برم
- فیلم دیدن من و همسر
- دلبری های ماهک با اون زبون شیرینش
- موزیکهای رادیو جوان تو نیمه شب که حالت بده از دیدن اون ویدئوی لعنتی که همسر نشون داد

ترس - امید - ایمان

دیشب از اون شبایی بود که بعد از چند روز زندگی نرمال دوباره خیلی ترسیده بودم از کرونا. همسر بهد از ده روز میخواست بره تهران و من مخالف بودم میگفتم از خونه کارها رو راه بنداز. میترسیدم بره بیرون. اوقاتم تلخ بود و از جیغ جیغ های ماهک و به زور بستنی خواستن اش عصبی شده بودم. گاهی بد جیغ میزنه حالا یا درخواست زور داره یا خیلی خوشحاله.

صبح که بیدار شدم مثل روزای قبل از کرونا همسر خونه نبود و با اینکه میترسیدم بره این نبودنش حس روزای عادی و خوب رو داشت. موهای بافته ام رو باز کردم. یک ویو قشنگی شده و شونه زدم. یک رژ قرمز کشیدم روی لبهام و یک مداد سیاه کشیدم داخل چشمم که زندگی بیاد تو آینه :)) و بعد از صبحانه ماهک و خودم رفتم سراغ اسباب بازیهای به شدت بهم ریخته ماهک.

قبل از رفتن تو اتاق ماهک با همسر تماس گرفتم بین حرفامون با خنده گفتم به جای اینکه دعوتم کنی کافه تو این روزای کرونایی میخوام یک بغل کتاب از تخفیف ٩٠٪؜ فیدیبو بخرم. بعد از خذاحافظی یک بار دیگه لیست کتابها رو چک کردم و با کمی تغییر دکمه خرید رو زدم و خریدم یک تعدادی از کتابهای ادبیات کلاسیک رو که بخونم و حظ ش ؟ رو ببرم.

این روزا که تنفس بین دو کتاب در گروه هست و تو روزای تنفس یک کتاب کوچک می خونند و من قول دادم مثل برادران کارامازوف از گروه عقب نیفتم؛ با اینکه اسم کتاب این روزای تنفس زشت بود و علاقه ای به شروعش نداشتم، به خودم نهیب زدم که به من قول دادی. پس شروع کردم و وقتی دیدم عقب میمونم شروع کردم به شنیدن صوتش و نگم که عاشق داستان "نفرین زمین" از جلال آل احمد شدم. راستش این اولین کتابی هست که ازش میخونم و دلم برای قصه و جمله های کوتاهش رفته.

حس زندگی داشت برام کار کردن و کتاب گوش دادن. برخلاف شب قبل که آینده رو مبهم و ترسناک می دیدم؛ از آینده یک تصویر تو ذهنم میچرخید. اینکه سالها گذشته و من دارم برای ماهک از خاطره روزای کرونایی می گم و ته دلم غرق خوشحالیه که سلامت از اون بحران خلاص شدیم.

 یک عالم از ذکر یا جواد مونده و باید تا شب تمام بشه. راستش اول نیتهای دیگه ای داشتم اما با این اوضاع تصمیم گرفتم نیت اصلی رو سلامتی همه از کرونا ویروس باشه و ناپدید شدنش از کل دنیا یک طور معجزه وار. نشستم پای شبکه خبر و با خوندن خبر موارد کرونا ریروس تو سیاتل و نیویورک ناخودآگاه صورتم خیس شد و گفتم خدایا اینجا میگیم مسئولین مقصر اما پیشرفته ترین قدرتهای دنیا هم نتونستند جلوی ورود این موجود میکروسکوپی به سرزمینشون رو بگیرند و این چیزی جز قدرت تو رو نشون نمیده. التماست میکنم خودت این بحران رو نقطه عطفی برای کل دنیا و یک رشد جهانی قرار بده و این بحران رو زودتر از بین ببر و آرامش رو به دل مردم جهان، یک بار دیگه به کرم و بزرگی خودت هدیه کن 

لذتی به اسم مطالعه

با پشت انگشت اشاره دست راست تری زیر چشمم را پاک می کنم و به ماما گُمبه و جک جوان فکر میکنم. به سفر هیجان انگیز اما ترسناکشان و درسی که ماما گُمبه برایم داشت. درست بعد از خواندن "کافه چرا" نمونه کتاب را خواندم و روحم در ادامه اش ماند تا اینکه یک ماه قبل کناب را خریدم و درست همین لحظه تمامش کردم. درس بزرگی برایم داشت که چالش زندگی ام شده. پنج بزرگ زندگی ام چیست؟  ادامه مطلب ...

حیرت و وحشت

"هر آنچه در پرتو نور قرار گیرد؛ نمایان می گردد و هر آنچه در معرض نور واقع شود، خود نور می شود"

پل مقدس

 

ادامه مطلب ...

سردرد استپ

بعد از ١٨ روز سردرد مداوم که فقط با مسکن آروم میشد و صبح روز بعد دوباره با سردرد شروع میشد و کم کم نگران شدم که نکنه تو سرم مشکلی باشه؛ بالاخره رفتم دکتر مغز و اعصاب و ...

تشخیص ؟! میگرن عزیز :))

نتیجه؟! من باید حتی تو بدترین اتفاقها خودم رو از اخبار دور نگه دارم. بعد از شلوغیای آبان که تا قبل از قطع اینترنت چنان منِ مستهدی که اون روزها حالم خوب نبود رو بهم ریخت که دیگه نمی تونستم خودم رو جمع کنم.

و این بار تمام لحظات پنجشنبه، جمعه، شنبه، یکشنبه بعد از سقوط تو شادترین لحظات هم نمیتونستم تصویر جانباختگان رو از ذهنم حذف کنم. یا جای خودشون بودم یا جای خانواده هاشون.

بعد از اون حرفهای دوستی که بعد از دو سال نبودن سر درد دلش باز شد

دروغ چرا من هنوز به اون مسافرها فکر میکنم اما مطمئنم اگر جزییات خبرها رو دنبال نمیکردم زودتر میتونستم به زندگی عادی برگردم

من نهایت سر دردهام یک هفته نسبتا مداوم بود در ماه اما این بار... 

به هر حا با یک خروا قرص نورتریپتیلین، تری فلوئوپرازین و پرگابالین برگشتم خونه و با یک ژلوفن کامپاند از درد نجات پیدا کردم.

دکتر از حالات روانیم پرسید. پرسید بیشتر غمگینی یا عصبانی؟ و مجاورت این دو برام جالب بود. من اما بیشتر عصبانی میشم که از بعد زایمان تعدادش زیاد شده.

با همه این احوالات پرم از حس های خوب

پر از امید

پر از زندگی

فقط یک چیز آزاردهنده است. اینکه من هرصبح نگرانم که یک روز دیگه هم گذشت و بعد از سالها هنوز نتونستم این حس رو متوقف کنم


برادران کارامازوف کلا طلسم شده. این سردرد و نخوابیدن های ماهک و شیرجه زدنش رو کتاب وقتی بیدار همه دست به دست هم داده. اما هر بار چند صفحه ازش میخونم به خودم می بالم که دارم چنین شاهکاری رو دارم میخونم.

کتابهای الکترونیک رو به خاطر سردرد فعلا تعطیل کردم و یک کتاب صوتی با نمک دارم گوش میدم. یعنی از اون طرفداری فردریک بک من شدما :)))


+