+ از آنجایی که طی چهار سال و نیم به دلیل کمبود منابع سمعی بصری ترکی آذربایجانی موفق به آموختن زبان مادری همسر نشدیم؛ به ترکی استامبولی روی آوردیم. باشد که فرجی حاصل شود در آموختن آن نامبرده دور از دسترس. در این راستا عاشق کلمه سوکوشوم ( ) و جمله "هر شی بید ده" گشته ایم و راه میرویم و تکرار می کنیم
حوصله دوباره گشتن و پیدا کردن یک دکتر برای زایمان را ندارم. اما با تاکید همسرک و مادرک مجبورم به این کار که بساط را جمع کنم و بروم زادگاهم برای پیدا کردن دکتری که ماهاکم را به دنیا بیاورد. یک زمانی تعصب زیادی داشتم که اگر روزی فرزندی داشته باشم حتما در زادگاه من متولد شود اما حالا مهمترین چیز برایم حضور همسرک است تا پایان این دوره سخت و شیرین و شروع دوره جدید زندگیمان که قرار است سه نفره شود. برایم مهم است که دکتر خوش اخلاقِ خودم این کوچک شیرین را به دنیا بیاورد. برایم مهم است که بیمارستان صارم زایمان کنم. برایم مهم است... اما همسرک میگوید نه مادر تو آدمِ آمدن و یک ماه ماندن است نه مادر من!!! بهترین کار اینست که تو جمع کنی و بروی و من هر هفته بیایم سری بزنم؛ که باورم نمیشود هر هفته بیاید. سعی کردم قانعاش کنم اما میگوید فقط در صورتی اینجا بمان که از دو هفته قبل از موعدِ آمدن ماهاکمان خواهری، مادری کسی بیاید کنار تو تا خیال من راحت باشد که اگر در طول روز و قبل از رسیدن من به خانه، کوچکمان تصمیم گرفت بیاید، بدانم کسی شما را به موقع به بیمارستان میرساند. اما من نه میخواهم برنامه زندگی کسی به خاطر ما به هم بخورد!!... نه توان دور شدن از همسرک آن هم برای یک مدت طولانی، آن هم در آن شرایط خاص را دارم.
برایم به اندازه تمام زندگیام مهم است که وقت به دنیا آمدن این فرشته کوچک، همسرک در کنارم حضور داشته باشد. برایم مهم است اولین نفری که بعد از به دنیا آمدنِ ماهام می بینم، همسرک باشد... برایم به اندازه تمام دنیا مهم است که اولین نفری باشد که بیاید و بین گریه و خنده از این معجزه بزرگ، دستهای گرم مردانه اش را بکشد روی سرم و بگوید خدا قوت... برایم مهم است که باشد و دستهایم را توی دستهای گرم مردانهاش بگیرد و بیشتر از همیشه مطمنم کند که در این راه محکمترین تکیه گاهم هست و خواهد بود و تنهایم نخواهد گذاشت. برایم مهم است که زل بزنم توی چشمهایش و او بوسه ای بکارد روی پیشانیام و همانطور که روی صورتم خم شده یواشکی در گوشم زمزمه کند "چرا گریه میکنی؟... بخند... همیشه هستم و تا ابد دوستت دارم" و من با همه ضعف و بی حالی قدرتمندترین زن دنیا شوم. برایم مهم است.... مهم است... مهم است... اما کوچکمان درست زمانی به دنیا میآید که اوج روزهای کاری پدرکاش است و نمیدانم میشود رویای شیرینم در آن لحظههای خاص واقعی شود؟!!
شاید!... نه حتما! ... فکر همین نبودنهای همسرک در روزهای آخرِ این راه سخت و شیرین، و خدایی نکرده عدم حضورش در آن روز خاص، حال مرا اینطور دگرگون کرده... دلم گرفته!! نه شاید هم نگرفته است ولی چند روز است در حالتی کاملا خنثی سیر میکنم و درست از روز دوشنبه که ناخودآگاه اشکهایم پایین آمد و دخترکم انگار فهمیده بود که من غمگینم و هی با تکان خوردنهایش نازم کرد و شیطنت کرد، شاید من را بخنداند و من میان اشک و غم نمیدانستم بخندم یا گریه کنم؟! از اینکه در اوج تنهایی این کوچک دردانه من را فهمیده است، دیگر خیلی کم تکان میخورد... بیشتر بعد از خوردن میوه... ماهاک کوچکم مثل خودم عاشق میوه است انگار. اما چند روز است تکان خوردنهایش در حد یکی دوتا ضربه کوچکِ است در حالیکه قبلا بیشتر بود...
حساس شدهام. به مسائل مربوط به بچهها حساسیت خاصی پیدا کردهام. گفتم "دردسرهای عظیم2" را نگاه کنم، شاید کمی بخندم اما این قسمتاش مربوط به تحویل بچه بود به مادرش و من تمام یک ساعت قصه را باریدم؛ از غم پنهان شده در دلم ... از درک احساس لطیف به بچه و تجسم کردن همسرک به جای لطیف... از لطافت حس یک مرد به عزیزانش. اصلا به مسائل و امور مادر و بچهها به طرز عجیبی حساسیت نشان میدهم... آن وقت همین دوشنبه بود که به مریم گفتم به خودم شک دارم. به اینکه دیگران اینقدر ذوق مرگ بارداریشان و تکان خوردنهای کوچکشان هستند و من خیلی آرام با قضیه برخورد میکنم؛ انگار که از ازل وعده ما همین بوده و حالا زمان محقق شدن وعده است. البته که همین بوده اما انگار نه انگار که سالها آرزوی چنین لحظه هایی را داشتم... آن وقت گریه کردم از اینکه نکند من ایرادی دارم که ذوق مرگ نیستم و حتی با دو سه هفته سردرد کشیدن تمام هیجانم برای خرید سیسمونی از بین رفت؟!... که چرا همچنان لال شدهام و تمام حرفم برای نازدانهام شده روزی چند بار صدا زدن اسمش و چند بار قربان صدقه رفتنش؟! ... که نکند این زیاد تنها ماندنها لالم کرده باشد و حتی وقتی هم که بدنیا بیاید نتوانم آن حرفهایی که باید را برایش بزنم؟!... که نکند من مادر خوبی نباشم؟!... که دلم میخواهد تمام حساسیتهای وسواگونهام همین حالا از بین برود چون نمیخواهم ماهاکم یک دانهاش را تجربه کند و مثل من زجر بکشد... چون دلم میخواهد به جای فکر کردن به اینکه اینجا کثیف است و آنجا تمیز لذت ببرد از تمام لحظههای زندگیاش... که دلم میخواهد زندگی کردن را بلد باشم و به او هم یاد بدهم .... و ته تهاش باز هم نکند که من ایرادی دارم که ذوق مرگ نیستم و آرامم؟!... آن وقت حالا نشستهام مثل ابر بهار اشک میریزم برای احساس قشنگی که بین لطیف و آن بچه ایجاد شده... از تصور حسی که همسرک به نازدانهمان خواهد داشت... از تصور دیدن صورت خوشحال پدرجان و مادرجانش که اولین نوهشان را میبینند... از .... و همچنان ته دلم غمگین است که شایدآخر این راه سخت و شیرین روزها و شبها باید بدون همسرک بگذرد...