هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

از هر دری سخنی

+ از آنجایی که طی چهار سال و نیم به دلیل کمبود منابع سمعی بصری ترکی آذربایجانی موفق به آموختن زبان مادری همسر نشدیم؛  به ترکی استامبولی روی آوردیم. باشد که فرجی حاصل شود در آموختن آن نامبرده دور از دسترس. در این راستا عاشق کلمه سوکوشوم ( ) و جمله "هر شی بید ده" گشته ایم و راه میرویم و تکرار می کنیم

  ادامه مطلب ...

می‌وزد نغمه‌ات وحشی و شورانگیز

هنوز باورم نشده است که تا چند ماه دیگر قرار است تمام زندگی‌ام؟! تمام زندگی‌مان!  زیر و رو شود... هنوز باورم نشده است که من قرار است مادر باشم... هنوز باورم نشده است این تکان‌های داخل شکمم مربوط به موجود خارق‌العاده‌ای است که با تمام کوچکی‌اش قادر است کل زندگی‌مان را کن فیکون کند... هنوز باورم نشده است که قرار است به زودی از موجودی پاک و ظریف مراقبت کنم... هنوز باورم نشده که با همین کوچکی‌اش اینقدر قدرت دارد... هنوز باورم نشده... اما او دارد تمام تلاشش را می‌کند که من اینها را باور کنم... 

گفته بودم که همان روز آزمایش من برایش یک دست کامل لباس new born خریدم؟! و بعدش یکی یکی کادوهای اطرافیان به مناسبت تبریک رسید!... و قبل از عید وقتی برای بچه‌های خواهرشوهر و برادرشوهر، به سلیقه پسرکوچولوی محبوبم عروسک عیدی خریدم، یکی هم برای ماه‌اکم خریدم؟! گل سرها و جورابهایش به مناسبت دادن خبر سلامتی‌ ماه‌مان به پدرک‌اش که معرف حضورتان بود و دو ماه پیش آن کاپشن سرهمی، بعدش عروسک‌ها و کالسکه و کریر و دو هفته پیش یک پیرهن قهوه‌ای گلدوزی شده و یک جفت پاپوش سپید؟!!!
جمعه هم که گذشت برایش یک قنداق فرنگی شیری خیلی بانمک  خریدم ....  یک ست بیمارستانی... و یک ست شانه و برس؛ قربانش بشوم... نشانه‌هایش روز به روز بیشتر در خانه به چشم می‌خورد و کم کم دارد جای خودش را باز می‌کند... به زودی قرار است تخت و کمدش از راه برسند و ماه کوچک ما اتاق کوچکتر را صاحب شود و ما مجبور شویم وسایلی مثل جارو برقی و بخارشور را هم به اتاق خودمان بیاوریم!!! این هم از اقتدار کوچکی که هنوز به دنیا نیامده :))

به ایام عید فکر می‌کنم. به روزی که جلوی آینه اتاق خواهرک ایستادم و گفتم می‌ترسم از اینکه شکمم بزرگ شود و اندامم بی ریخت!... و خواهرک دعوایم کرد که تو بیخود کردی به این چیزها فکر می‌کنی و به بچه استرس وارد می‌کنی...  اما حالا!!! هر روز که حس می‌کنم بزرگ‌تر شده ذوق می‌کنم و نوازشش می‌کنم که قوی‌تر شود کوچک یکدانه‌ام. چقدر تغییر کرده‌ام... به همسرک می‌گفتم این 9 ماه نه که کوچکمان رشد کرده است!... انگار این نه ماه برای آماده سازی تمام جوانب حضور این کوچک‌های بهشتی  در نظر گرفته شده است. خوب‌تر که فکر می‌کنم می‌بینم این مهر تائید بسیار بزرگتری است بر این که مو لای درز کار خدا نمی‌رود. این کوچک‌های بهشتی هم باید رشد کنند... هم شرایط اطرافشان را مهیا کنند... حالا من با این شکم بزرگ هر روز خودم را در آینه برانداز می‌کنم و به جای استرس از بی ریخت شدن ذوق مرگ می‌شوم که در من کوچکی، جان تازه گرفته و دونفری تا اینجای راه را با موفقیت پشت سر گذاشته ایم... راستش تا اینجای کار فقط شکمم بزرگ شده و همسرک مرا تشویق می‌کند که تا اینجا خوب پیش رفته‌ای... همینطور تا آخر ادامه بده :))

غ‌زل‌واره:

+ ماشاللّه ولا حول ولا قوة الّا باللّه

+  تا دو روز پیش خوشحال بودم که عین یک آدم عادی داریم دو نفره زندگی می‌کنیم که از صبح دیروز که بیدار شدم رگ سیاتیکم گرفته و به سختی خم و راست می‌شوم و مانده‌ام با این گرفتگی چه کنم؟!! و به چند ماه گذشته فکر می‌کنم که همسرک هربار با یک دلیل الکی نگذاشت که یوگای بارداری را ادامه بدهم. آن موقع این بلا سرم نمی‌آمد. 

+قصد محکمی داشتم که برایش صورتی نخرم اما چند دست از لباسهای هدیه‌اش صورتی است و ست بیمارستان به سلیقه پدرش هم و بعضی وسایل هم که می‌پسندی متاسفانه جز آبی و صورتی رنگ دیگرای ندارد 0_0 ... اینکه جا افتاده صورتی دخترانه است و آبی پسرانه! به نظرم چیز مسخره‌ایست... قصد دارم اتاق کوچکمان را با رنگ‌های مختلف پر کنم. 

+ در مورد چله و نگرانی‌هایش بگویم که شروع کردم. از همان روز که نوشتم... راستش اعتقادات آدمها با هم متفاوت است... من معتقدم خواندن قرآن تاثیر بزرگی روی این کوچک‌هایی که تازه روح خدا درشان درمیده شده دارد... از طرفی خاطرم نیست متن شعر را اما در ادبیات شعری داشتیم که معنی یکی از بیت‌هایش این بود:" به من دعاهای جانسوز بیاموز..." و من معتقدم ما هرچقدر هم دعا کنیم خیلی از مسائل را نمی‌بینم و به نظرمان نمی‌آید که در موردش دعا کنیم... آنوقت همین  صحیفه سجادیه و دعاهایی مثل آن را وقتی می‌خوانی تازه می‌فهمی چه حرف‌های قشنگی می‌شود به خدا گفت که در حالت عادی به ذهن ما نمی‌رسد... اینست که دوست دارم همت کنم و بخوانم آن چیزهایی را که دوست دارم

+ زهرا جان از سعی در اصلاح رفتار در این دوران گفته بود... فکر می‌کردم در این زمینه تلاشی نکرده‌ام اما تازه دیروز فهمیدم آن ایراد بزرگ را چقدر برای رفعش تلاش کردم... همان عیبی که اشکهایم برای بودنش ریخت و گفتم خدایا نمی‌خواهم ماه‌کم یک لحظه چنین حس‌هایی را در طول عمرش تجربه کند و دلم می‌خواهد به معنای واقعی زندگی کند و سخت نگیرد... و حالا خیلی بهتر شده‌ام و در تلاشم که تا آمدنش کاملا رفع شده باشد اگر خدا بخواهد

روزهای اردیبهشتی در خرداد

دزدیده شدن وسایل، حسابی افکار مادرک را بهم ریخته بود اما طفلکی از اوقات تلخ‌اش چیزی به کسی نشان نداد. قبل‌ترها چیزهایی را محض اختیاط دور بودنمان و اینکه شاید مهمانی نیاز به آن داشته باشد، نگه می‌داشتم اما فقط از لباس‌های زنانه. به خانه که رسیدیم تازه فهمیدم خوب شد فلان شلوار گشاد همسرک را که مدتها بود برای دور انداختنش نقشه می‌کشیدم؛ هنوز هم هست تا پدرک به جای پیژامه دزدیده شده‌اش بپوشد و از آن روز دارم فکر می‌کنم که چند تکه لباسِ خانه و زیر با سایز بزرگ مردانه تهیه کنم برای روز مبادا. 
برای تخت و کمد سیسمونی فقط سه مغازه را نگاه کردیم و تصمیم را گرفتم. بعد از اینکه اندازه‌های اتاق را بررسی کردیم، شب دوم برای سفارش و اعلام تغییرات رفتیم و قرار داد سفارش را بستیم. دست خانواده‌ام درد نکند که به خاطر ماه‌اکمان این همه زحمت کشیدند. البته قصد دارم بقیه مایحتاج ماه‌اک را خودم بخرم. اصلا حالا می‌فهمم چرا مادرها عاشق خرج کردن پول‌هایشان برای فرزندانشان هستند؛ بدون منت و نگرانی. 
روز دومی که عزیزترین‌هایم اینجا بودند؛ با پدرک و برادرک شال و کلاه کردیم و سر راه همسرک را برداشتیم و رفتیم دنبال کارهای ماشین و بعد برای رفتن به مغازه صنفی خاصی که پدرک همکارشان است؛ آدرس ناصر خسرو را دادند و منی که اسم ناصر خسرو را همیشه در فیلم‌ها شنیده بودم و بازارش را یک جای سیاه و باریک تصور می‌کردم؛ بالاخره ناصرخسرو را دیدم. خیابانی سنگ فرش با  ماشین‌های هیبرید و فضایی سنتی. حیف که خسته بودیم و مجال رفتن به گذر فرهنگی نبود. هوا حسابی گرم بود. همسرک یک مرتبه گفت غ زل اینجا عمده فروشی اسباب بازی هست؛ با قیمت‌های خیلی مناسب. من هیجان زده گفتم برویم و تمام راه با صدای بچه‌گانه با ماه‌اک حرف زدم که می‎خواهیم برایت اسباب بازی بخریم و آنقدر شلوغ کردم که پدرک برگشته بود پشت سرش به ما نگاه می‌کرد و می‌خندید. ما بازار اسباب بازی( بهتر بگویم عروسک‌ها) را پیدا کردیم و از پدرک و برادرک جدا شدیم. هم سوغاتی خریدیم هم دو تا عروسک با مزه برای ماه‌اک‌مان. البته همه از نوع پارچه ای و پشمی. از اول به هوای یک عروسک بزرگ برای ماه‌اک پایم را در بازار گذاشتم و بالاخره پیدا کردم باب دلی را که شبیه عروسک‌های تکراری که همه جا می‌بینم نباشد. البته از نظر بزرگی هم نه اندازه یک آدم بزرگ؛ بلکه اندازه یک بچه 3 یا 4 ساله. خیلی عروسک خوش قیمت و بامزه‌ای بود.یک خرس کرم کلاه‌دار. با همه آنکه ساعت از 2 گذشته بود و گرسنه و تشنه بودم اما هیجان خریدن عروسک‌ها حسابی حالم را خوب کرده بود. 
تمام روزهای بودنشان را خسته بودم. از کم خوابی. گفته بودم که خوابم زیاد شده؟! و از حجم بیرون رفتن‌هایمان. طفلکی خواهرک و مادرک که آن روز حسابی حوصله‌شان سر رفته بود.پ
قرار بود روز یکشنبه 5 صبح راهی چالوس شویم اما من و مادرک توان بیدار شدن نداشتیم. شب قبل ساعت 2 خوابیده بودیم. تا بیدار شویم و راهی شویم نزدیک 10 بود. پدرک به شدت دلش می‌خواست برسد به عمو که دو شب قبل رسیده بودند شمال و همین باعث شد راه زیادی برویم. تا نزدیک رامسر در حالیکه قرار بود یک سفر یک روزه باشد تا چالوس. پدرک ته ته دلش میخواست برود که شب بماند اما ما هیچ وسیله ای برای شب ماندن نبرده بودیم به خصوص که وسایل داخل صندوق را هم دزد برده بود هم چمدان لباس را و هم بخشی از وسایل سفر را و اجناس باارزش دیگر که بماند.ساعت 4 بود که رسیدیم اما جای بسیار زیبایی بود. جنگلی بکر و اردیبهشتی به تمام معنا. عصر که شد کنار دریا رفتیم و بساط پهن کردیم و من چقدر بی تاب صدای دریا بودم. برای ما‌ه‌اک گفتم که آمده ایم کنار دریا و این اولین بار است که صدای دریا را می‌شنود. گفتم که چقدر حالم خوب است از شدت عشق و محبت عزیزانم و فضای مثبتی که درونش هستیم و خیلی چیزهای دیگر. غروب را کنار دریا تماشا کردیم و قرار شد برای نماندن در ترافیک فردا (دوشنبه 15 خرداد)، آخر شب برگردیم. اما چه برگشتنی که چشمتان روز بد نبیند که جاده چالوس فقط اوایلش خلوت بود و بقیه را ترافیکی باور نکردنی. اگر بگویم پوستمان کنده شد تا رسیدیم اغراق نکردم که یک مسیر سه ساعته را بیشتر از 5 ساعت توی راه بودیم با حرکتهای چند متری ماشینها. 5:30 صبح بود که خانه بودیم. خسته و کوفته. از روز آخر چیزی نفهمیدم چون خیلی خسته بودم و عزیزانم حدود 4 بعد از ظهر یک بار دیگر نیمی از قلبم را با خودشان بردند.

غ زل‌واره:
+ قدیم ترها اهل روزانه نویسی بودم. حالا اما نه زیاد. فقط دوست داشتم برنامه این سه روز در خاطر این خانه بماند.
+ امروز خیلی خوبم. خیلی شادم. فقط خدا کند همسرک امروز فرصت کند کولر را راه بیندازد. هفته قبل من که همه خانه را سابیده بودم اجازه ندادم همسرک کولر را روشن کند از ترس خاکی شدن دوباره خانه و شکر خد ااز پا قدم عزیزانم چند روزی هوا به شدت اردیبهشتی بود. 
+ دلم بی تاب چیدن اتاق ماه‌اکم است. خدا کند زودتر بتوانم بقیه خریدها را با وجود این گرمای طاقت فرسا انجام دهم.
+ در مورد حادثه دیروز مجلس و مرقد؛ واقعا نمیدونم چی بگم؟! خدا رحم کنه به هممون

حالا من موندم و یک کنج خلوت ... که از سقفش غریبی چکه کرده

حوصله دوباره گشتن و پیدا کردن یک دکتر برای زایمان را ندارم. اما با تاکید همسرک و مادرک مجبورم به این کار که بساط را جمع کنم و بروم زادگاهم برای پیدا کردن دکتری که ماه‌اکم را به دنیا بیاورد. یک زمانی تعصب زیادی داشتم که اگر روزی فرزندی داشته باشم حتما در زادگاه من متولد شود اما حالا مهمترین چیز برایم حضور همسرک است تا پایان این دوره سخت و شیرین و شروع دوره جدید زندگی‌مان که قرار است سه نفره شود. برایم مهم است که دکتر خوش اخلاقِ خودم این کوچک شیرین را به دنیا بیاورد. برایم مهم است که بیمارستان صارم زایمان کنم. برایم مهم است... اما همسرک می‌گوید نه مادر تو آدمِ آمدن و یک ماه ماندن است نه مادر من!!! بهترین کار اینست که تو جمع کنی و بروی و من هر هفته بیایم سری بزنم؛ که باورم نمی‌شود هر هفته بیاید. سعی کردم قانع‌اش کنم اما می‌گوید فقط در صورتی اینجا بمان که از دو هفته قبل از موعدِ آمدن ماه‌اک‌مان خواهری، مادری کسی بیاید کنار تو تا خیال من راحت باشد که اگر در طول روز و قبل از رسیدن من به خانه، کوچکمان تصمیم گرفت بیاید، بدانم کسی شما را به موقع به بیمارستان می‌رساند. اما من نه می‌خواهم برنامه زندگی کسی به خاطر ما به هم بخورد!!... نه توان دور شدن از همسرک آن هم برای یک مدت طولانی، آن هم در آن شرایط خاص را دارم.


برایم به اندازه تمام زندگی‌ام مهم است که وقت به دنیا آمدن این فرشته کوچک، همسرک در کنارم حضور داشته باشد. برایم مهم است اولین نفری که بعد از به دنیا آمدنِ ماه‌ام می بینم، همسرک باشد... برایم به اندازه تمام دنیا مهم است که اولین نفری باشد که بیاید و بین گریه و خنده از این معجزه بزرگ، دستهای گرم مردانه اش را بکشد روی سرم و بگوید خدا قوت... برایم مهم است که باشد و دستهایم را توی دستهای گرم مردانه‌اش بگیرد و بیشتر از همیشه مطمنم کند که در این راه محکم‌ترین تکیه گاهم هست و خواهد بود و تنهایم نخواهد گذاشت. برایم مهم است که زل بزنم توی چشمهایش و او بوسه ای بکارد روی پیشانی‌ام و همانطور که روی صورتم خم شده یواشکی در گوشم زمزمه کند "چرا گریه می‌کنی؟... بخند... همیشه هستم و تا ابد دوستت دارم" و من با همه ضعف و بی حالی قدرتمندترین زن دنیا شوم. برایم مهم است.... مهم است... مهم است... اما کوچکمان درست زمانی به دنیا می‌آید که اوج روزهای کاری پدرک‌اش است و نمی‌دانم می‌شود رویای شیرینم در آن لحظه‌های خاص واقعی شود؟!!


شاید!... نه حتما! ... فکر همین نبودن‌های همسرک در روزهای آخرِ این راه سخت و شیرین، و خدایی نکرده عدم حضورش در آن روز خاص، حال مرا اینطور دگرگون کرده... دلم گرفته!! نه شاید هم نگرفته است ولی چند روز است در حالتی کاملا خنثی سیر می‌کنم و درست از روز دوشنبه که ناخودآگاه اشکهایم پایین آمد و دخترکم انگار فهمیده بود که من غمگینم و هی با تکان خوردن‌هایش نازم کرد و شیطنت کرد، شاید من را بخنداند و من میان اشک و غم نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم؟! از اینکه در اوج تنهایی این کوچک دردانه من را فهمیده است، دیگر خیلی کم تکان می‌خورد... بیشتر بعد از خوردن میوه... ماه‌اک کوچکم مثل خودم عاشق میوه است انگار. اما چند روز است تکان‌ خوردن‌هایش در حد یکی دوتا ضربه کوچکِ است در حالیکه قبلا بیشتر بود...


حساس شده‌ام. به مسائل مربوط به بچه‌ها حساسیت خاصی پیدا کرده‌ام. گفتم "دردسرهای عظیم2" را نگاه کنم، شاید کمی بخندم اما این قسمت‌اش مربوط به تحویل بچه بود به مادرش و من تمام یک ساعت قصه را باریدم؛  از غم پنهان شده در دلم ... از درک احساس لطیف به بچه و تجسم کردن همسرک به جای لطیف... از لطافت حس یک مرد به عزیزانش. اصلا به مسائل و امور مادر و بچه‌ها به طرز عجیبی حساسیت نشان می‌دهم... آن وقت همین دوشنبه بود که به مریم گفتم به خودم شک دارم. به اینکه دیگران اینقدر ذوق مرگ بارداری‌شان و تکان خوردن‌های کوچک‌شان هستند و من خیلی آرام با قضیه برخورد می‌کنم؛ انگار که از ازل وعده ما همین بوده و حالا زمان محقق شدن وعده است. البته که همین بوده اما انگار نه انگار که سالها آرزوی چنین لحظه هایی را داشتم... آن وقت گریه کردم از اینکه نکند من ایرادی دارم که ذوق مرگ نیستم و حتی با دو سه هفته سردرد کشیدن تمام هیجانم برای خرید سیسمونی از بین رفت؟!... که چرا همچنان لال شده‌ام و تمام حرفم برای نازدانه‌ام شده روزی چند بار صدا زدن اسمش و چند بار قربان صدقه رفتنش؟! ... که نکند این زیاد تنها ماندن‌ها لالم کرده باشد و حتی وقتی هم که بدنیا بیاید نتوانم آن حرفهایی که باید را برایش بزنم؟!... که نکند من مادر خوبی نباشم؟!... که دلم می‌خواهد تمام حساسیت‌های وسواگونه‌ام همین حالا از بین برود چون نمی‌خواهم ماه‌اکم یک دانه‌اش را تجربه کند و مثل من زجر بکشد... چون دلم می‌خواهد به جای فکر کردن به اینکه اینجا کثیف است و آنجا تمیز لذت ببرد از تمام لحظه‌های زندگی‌اش... که دلم می‌خواهد زندگی کردن را بلد باشم و به او هم یاد بدهم .... و ته ته‌اش باز هم نکند که من ایرادی دارم که ذوق مرگ نیستم و آرامم؟!... آن وقت حالا نشسته‌ام مثل ابر بهار اشک می‌ریزم برای احساس قشنگی که بین لطیف و آن بچه ایجاد شده... از تصور حسی که همسرک به نازدانه‌مان خواهد داشت... از تصور دیدن صورت خوشحال پدرجان و مادرجانش که اولین نوه‌شان را می‌بینند... از .... و همچنان ته دلم غمگین است که شایدآخر این راه سخت و شیرین روزها و شبها باید بدون همسرک بگذرد...