هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

شبهای شیرین

هر شب میگم امشب ماهک که بخوابه میشینم برنامه های خودم رو سر و سامون میدم و کارهایی که دوست دارم و در طول روز نمیرسم انجام بدم رو انجام میدم اما...

ماهک اونقدر مقاومت میکنه برای خوابیدن. اینقدر طول می کشه تا بخوابه که دیگه ظرفیت نخوابیدنم تموم میشه و توان بیدار نشستن ندارم. اینقدر طول می کشه تا بخوابه که مغزم دکمه off رو میزنه و کرکره رو میده پایین

اگر هم قبل از خوابوندنش بشینم ببافم یا برنامه ریزی هامو انجام بدم کلا نمیخوابه

کاش کمتر مقاومت میکرد برای خوابیدن. کاش شبها نُه میخوابید. اما هر بار خواستم زود بخوابونمش حتی اگر در طول روز نخوابیده بود؛ تهش به جیغ و دادهای من ختم میشد که از قبلِ ده تلاش میکردم و ماهک تا یازده و نیم همچنان بیدار بود. اینطوری شد که از خیر زود خوابیدنش گذشتم. کم بخوابه؛ دیر بخوابه؛ وزنش کم باشه؛ رشدش کم باشه؛ بهتر از اینه که شبها با دعوا بخوابه

سحر خیزی دل انگیز

شب با یک سردرد متوسط خوابیدم. ٤:٤٠ صبح با گریه ماه و یک سردرد زیاد بیدار شدم. بهش شیر دادم و خودم یک نوافن خوردم. ماه اک حاضر نبود رو تخت بخوابیم با چشمهای بسته بچه بغل روی مبل نشستم تا بخوابه. خوابش نبرده بود اما من باید میرفتم دستشویی. با بهارک راضی اش کردم ورفتم. بی انرژی و خوابالود و خسته. اما

بر خلاف همیشه همین که سرم رو آوردم بالا و خیلی اتفاقی خودم رو دیدم؛ با دیدن چهره مهربون و پوست خوش رنگ خانومی که از توی آینه بهم با خستگی بهم نگاه میکرد؛ چنان لبریز شور و زندگی شدم که یک لبخند پت و پهن تقش بست روی لبهام و بدون اینکه یادم به گزینه های دفتر برنامه ریزی باشه یک "صبح بخیر پر انرژی و بی نظیر" خودم رو مهمون کردم. با این کار هم حالم خوش شده بود هم یکی از گزینه ها رنگی میشد. آشغال ها رو جمع و جور کردم گذاشتم پست در خونه و وقتی دوش گرفتن همسر تمام شد؛ من وسایلش رو آماده کردم تا وقت داشته باشه کمی منو بغل بگیره و این دومین اتفاق بی نظیر امروز بود.

خواستم بخوابم اما روفرشی رو انداختم توی ماشین و ایستادم به شستن ظرفهایی که نمیشد داخل ماشین بزارم و سینک رو با سفید کننده برق انداختم. این سومین اتفاق عالی امروزه

بعد از اون تمرینهای سپاس گزاری رو انجام دادم و گزینه های دفتر رو رنگی کردم. اینم یک اتفاق بی نظیره دیگه

ایمان دارم اون شور و شادی از دیدن چهره خسته و خوابالود خودم؛ زمان داشتن همسر و اتفاقهای خوب دیگه ای که در راهن نتیجه شروع دوباره سپاس گزاریه

دیروز تمرین پول شگفت انگیز بود. من میدونستم یک مبلغی دارم. وقتی جمله " خدایا بابت تمام پولهایی که در زندگی ام به من عطا مردی سپاس گزارم" را نوشتم و خوندم و داخل کیف پولم گذاشتم؛ همون لحظه نتیجه اشو دیدم. همون لحظه پولی رو پیدا کردم که اصلا خبر نداشتم دارم

گفتم این بار سرم بره باید دوره رو کامل کنم. مطمئنم می تونم و همین حالم رو عالی و لبریز از نشاط می کنه


+ این دوره یک جور عجیبی سخت بود. بدنم حسابی تحلیل رفت. اما بالاخره دیشب یادم بود قرص آهن بخرم. ان شالله که جبران بشه


فرزانه جون چرا وبت فیلتره؟

عمرم، جانم، ماهِ تابانم

ناگهان سرش روی شانه ام افتاد. منتظر بودم خواب چشمهایش را برباید اما فکر نمیکردم همینطور که سرش بالا بود به عالم رویا برود و ناگهان سرش روی شانه ام بیفتد. بعد از یک هفته کم خوابی و بی خوابیهای شب و روزِ مادر دختری؛ امشب موقع خرید منزل حدود ساعت هفت شب خوابید و برای اولین بار در تمام این ٢٣ ماه وصل شد به خواب شب اش
و من!!!!
در قلبم چیزی در هم پیچیده و چنگ می اندازد به جانم. در وجودم حسی  خفه شده و بغضی عمیق چنگ می اندازد به گلویم. اشک!!!!! اما خیال آمدن؟! ندارد
قرار نبود امشب بدون شیر بخوابد. این روزهای آخر نه فقط تو که من هم برای ساعت خواب شب ات لحظه شماری می کنم. امشب اما؟! تو زدی زیر وعده ٢٣ ماهه مان و رفیق نیمه راه شدی. میخواستم تمام این آخرین وعده ها را نفس بکشم. صدای نفسهای عمیق ات در لحظه فرو دادن شیر در ذهنم تا ابد ثبت کنم. تمام نگاهایت را حفظ شوم و خنده های متفاوت لحظه وصال ات به شیر جانم را که برای هیچ لذت دیگری تا امروز تکرار نکردی را ضبط کنم. اما نخندیدی. از شبی که تصمیم گرفتم ضبطش کنم دیگر آنطور نخندیدی.
تمام روز منتظر بودم ایتراحت کنی و به من زمانی بدهی تا سردردم بهتر شود اما حالا با همه وجودم منتظرم که صدایم کنی. از وقتی سر و کله تو و غشق بی پایانت توی زندگی مان پیدا شد و من یک شب هم بدون نفس کشیدن در هوایت نخوابیدم. امشب اما از ترس بی خواب شدنتجرات ندارم کنارت دراز بکشم و صدای نفسهایت را زندگی کنم.
امشب همه وجودم غم است. سه ماه آهسته و پیوسته تلاش کردم اما هیچ وقت منتظر آخرین روز نبودم. اصلا دلم نمی خواست آن روز برسد. و حالا که به آخرین ها رسیده ایم تمام غمی که بی توجه از کنارش رد شده بودم یقه ام را چسبیده و رها نمی کند
داغ دلم را خاطره غر زدن های عصر که خواستی بازی کنی و گفتم بازی نمی کنم چون نخوابیدی و تو سرت را روی زمین گذاشتی و باریدی؛ چند برابر می کند. عذاب وجدان درک نکردنت خِرَم را چسبیده و تمام من را بهم ریخته.
روزم را مرور می کنم که تو با همه کوچکی ات برایم مادری می کنی و من انگار فقط این عنوان را یدک می کشم. وقتی اول صبح وسط سالن دراز کشیدم . کنارم نشستی؛ دستم را گرفتی و گفتی پاشو. گفتم سرم درد می کند. بی درنگ از جا بلند شدی؟! به نظرم رسید که رفتی پی بازی که تو غافلگیرترینم کردی. بالای سرم نشستی و گفتی "بوس می کنم" و بعد مثل موقع نقاشی کشیدن هات با همان احن گفتی "چشم بوس می کنم" و آن لحظه لذت لمس چشمانم با لبهای پر مهرت شیرین ترین لحظه عالم بود. تو آینه تمام نمای منی. تمام آنچه را با تو می کنم تحویلم می دهی. آنقدر کم تک تک اعضای تنت را اسم بردم و بوسیدم! 
دلم می خواهد چشمهایت را باز کنی، مثل هر شب صدا بزنی "مامان بیداشو" و من با تمام عشق خودم را به تو برسانم


+ خداجانم ای کاش بزرگی غم تمام مادرها برای فرزندانشان به بزرگی غم از شیر گرفتن باشد همانقدر غمگین و همانقدر شاد.

+ اصلا اشکام بند نمیاد. انگار که ماه اک فرسنگها از من دور خواهد شد با شیر نخوردن

+ چقدر امشب عذاب وجدان ام قوی تر  از همه زمانهای دیگر  است. طفلک کوچکم از غم شیر ظهرها خواب ندارد و من که هر تلاشی برای خواباندنش کردم و جواب نداد؛ عصری گفتم چون نخوابیدی بازی نمی کنم. صحنه ای که پیشانی اش را روی زمین گذاشت و گریه کرد آینه دق شده

+ ماه اک این هفته اینقدر بغضهایش را فرو داد و من اینقدر برای هر بفض فرو خورده اش غصه خوردم که امشب به پهنای صورت اشک می ریزم. کاش درونگرا  نباشد. کاش برایم حرف بزند بزرگتر که شد. کاش بگوید در درونش چه خبر هست و غمهایش را در خودش نریزد

+ میخواستم شاد بنویسم. چند خطی هم نوشتم اما این غم تا نوشته نمی شد آرام نمیگرفتم

+نظرات پست قبل رو تا فردا جواب میدم و تایید میکنم

 
ادامه مطلب ...

سلام مامان

+ وقتی کتاب دوست داشتنی تو دستمه اینترنت کلا تعطیل میشه :)) مثل همین روزا

+ بیشتر از نیم ساعت مثل این بود که کسی قفسه سینه ام رو مشت کرده باشه. باز هم پیش اومده بود اما این بار خوب که دقت کردم دیدم ضربان قلبم هم همزمان رفته بالا خودم متوجه نبودم. 

+ صبح ام رو با قشنگ ترین جمله دنیا شروع کردم. چشماش رو که باز کرد و کنارش ایستادم با همون صورت خوابلود لبخند زد و گفت: "سلام مامان"

+ باهاش حرف زدم که دیگه بزرگ شدی. باید مثل رزا و مامان، بابا دیگه شیر مامان نخوری. اونوقت از دیروز هر از گاهی انگشت اشاره اش رو میاره بالا به چپ و راست به علامت نباید تکون میده و میگه " شیرِ ... مامان...نخورم"

+ خودش رو کنار من رو مبل جا داده. دستاشو تو هم قفل کرده و کارتون میبینه

+ بعد از پنج هفته بالاخره رفتم باشگاه و چقدر خوش گذشت 

+ نمیدونم چرا حالم بده. یک جور حال تهوع که مجبورم کرده بشینم به جای مرتب کردن خونه

آخرین روزهای بهتر

صدای ظریف و کارتونی اش از اتاق به گوش می رسید. ظرف می شستم و زیر لب می گفتم منِ نفهم، منِ بی شعور، منِ عوضی، که ماه اک به پاهایم چسبید و گفت مامان مامان. گفتم برو عقب تا کارم تمام شود. دستهایم را خشک کردم. صورتم را که برگرداندم دیدم وسط آشپزخانه ایستاده. با همان نگاه مهربان و خندانش. با همان نگاه مشتاق و لبریز از شور زندگی اش. انگار نه انگار که همین یک ربع پیش به خاطر رد شدنش از خط قرمزم خانه را روی سرم گذاشته بودم و حالا که کار از کار گذشته مشغول سرزنش کردن خودم هستم. هم قدش شدم و در آغوش کشیدمش. منحنی زیبایی روی لبانش نقش بست. روی تخت دراز کشیدم. ماه اک که بر اساس یک نظم درونی و اینکه هر دری باز بود به محض آمدنش می بستیم و می بندیم؛ اول در اتاق را می بندد و بعد با پاهای ظریف و تن نحیف خودش را از تخت بالا می کشد و روی شکم من می نشیند و با لحنی از کلام و خنده می گوید شیر و خودش را می اندازد روی من.  صورتش را نمی بینم. موهایش نزدیک صورتم است. با دست راست موهایش را نوازش می کنم. به یک دقیقه نمی رسد که از صدای نفسهایش می فهمم که خوابش برده

هنوز درگیرم با خودم. بازی پازل را باز می کنم و قطعه ها را روی هم می گذارم تا صدای سرزنش گر درونم را نشنوم. با خودم می گویم طفلک مگر چه کرده که جنی شدی؟ به کفش دست زده؟ خوب زده باشد. هر چقدر بقیه از دست زدن به کفش مُردن ما هم میمیریم.  

با جرقه زدن فکری رشته افکار قبلی پاره می شود. با اینکه تو سر ماه اک داد زدی، ماه اک باز هم تو را تنها پناه خودش می داند. به دقیقه نرسیده اگر ناراحت هم سده باشد؛ که اززظاهر خندانش هیچ چیز نمی شود فهمید؛ آنقدر سریع تو را بخشیده و دوستت دارد که همین که به تو چسبید آنقدر احساس امنیت کرد کهخواب را در نوردید. پس خودت را ببخش. توصیه خواهرک را به یاد می آورم که نیگفت تصویرسازی کن. ماه اک را در حال انجام بدترین کارها از دیدگاه خودت تصور بکن و خودت را ببین که در آرام ترین حالت خویش با مسئله برخورد می کنی بدون اینکه با خشم به خودت و ماه اک آسیب روانی بزنی.

خود ماه اک یکی از بزرگترین منابع آرامش من است. آنقدر با تن سبک و گرمش آرامش به جانم ریخته که 

حلضر نیستم روی تخت بگذارمش. دلم میخواهد تا ابد در همین وضعیت بمانیم من طلایی موهایش را نفس بکشم

  ادامه مطلب ...